همه سرکردگان نظام ولایت، از هر رنگ و نیرنگی، برای حفظ نظام جور و جهل و جنایت آخوندی، برای راهپیمایی روز 22بهمن فراخوان «وحدت» دادند. همگی، در حفظ نظام جنایت و کشتار، متّحد و همگام و همنوا هستند، چرا که دستهای همه آنها به خون بی گناهان و چپاول هستی مردم و سرمایه های ملی آغشته و شریک و دخیل است. امّا، این رژیم جنایت پیشه و چپاولگر، در این سی و پنجسال، چه تاجی به سر مردم ایران گذاشت که سرکردگان باندهای رژیم به «حضور پرشکوه» آنها در راهپیماییهای فرمایشی بزرگداشت روز غصب حق حاکمیّت مردم فراخوان می دهند. مردم در زیر پای خمینی و همدستانش برای نشستن بر کرسی حکومت، فرش خون گستردند، امّا، در پاسخ این خونهایی که برای تحقّق آزادی به زمین ریخت، جز سیه روزی و قتل و کشتار و شکنجه و زندان نصیبی ندیدند.
مردم در آن «روزهای قدسی ایثار»، با شعار «یا مرگ، یا آزادی» در برابر گلوله های ارتش و ساواک شاه سینه سپر می کردند و در خون داغشان پرپر می شدند، امّا خمینی از نخستین روزی که پای به میدان فعالیتهای سیاسی گذاشت، جز به فکر سازش با رژیم شاه و تصاحب سهمی در قدرت نبود.
خمینی اولین گام را در میدان فعالیتهای سیاسی وقتی برداشت که در 16مهر1341، هیأت دولت اسدالله عَلَم لایحه «انجمنهای ایالتی و ولایتی» را تصویب کرد که در آن، ازجمله، زنان از حق رأی برخوردار شدند.
او در تلگرامي به شاه، به تصويب لايحه «انجمنهاي ايالتي و ولايتي» اعتراض كرد و ازجمله نوشت: «حضور مبارك اعليحضرت همايوني، پس از اهداي تحيّت و دعا... دولت در انجمنهاي ايالتي ... به زنها حق رأي داده است و اين امر موجب نگراني علماي اَعلام و ساير طبقات مسلمين است… مُستَدعي است امر فرماييد مطالبي را كه مخالف ديانت مقدّسه و مذهب رسمي مملكت است، از برنامه هاي دولتي و حزبي حذف نمايند تا موجب دعاگويي ملت مسلمان شود» (نهضت دو ماهه روحانيون، علی دَوانی، قم، 1341). اعتراضهاي خميني و ديگر «علما»ي سرشناس قم و در پي آن بسته شدن بازار قم و تهران، باعث شد كه دولت علم در آذر 41 از لايحه تصويب شده «انجمنهاي ايالتي و ولايتي» صرفنظر كند.
این نخستین پیشروی «علمای قم»، از جمله خمینی، بود.
قبل از برگزاری «رفراندوم» در روز 6بهمن41 برای تصویب موّاد شش گانه «انقلاب سفید» که از جمله آن مواد، «الغای رژیم ارباب رعیّتی با تصویب اصلاحات ارضی» بود، خميني در پاسخِ «جمعي از متديّنين بازار»، كه نظرش را درباره رفراندوم «انقلاب سفيد» پرسيده بودند، گفت: «… مصالح و مفاسد را به وسيله آقاي [سلیمان] بهبودي (از نزدیکان دربار شاه) به اعليحضرت تذكّر دادم و انجام وظيفه نمودم و مقبول واقع نشد… كساني… اعليحضرت را اغفال كرده اند كه به نفع زنان اين عمل را انجام دهند. اينان اگر براي ملت مي خواهند كاري انجام دهند چرا به برنامه اسلام و كارشناسان اسلامي رجوع نكرده و نمي كنند؟» (تاريخ سياسي معاصر ايران، جلالالدّين مدني، ج2، ص13).
یک سال و سه ماه بعد از قیام خونین 15خرداد42، خمینی در سخنرانیش در روز 18شهريور 1343، اعلام کرد که در پی سرنگونی رژیم شاه نیست و تنها در جستجوی یافتن سهمی در درون همین رژیم است: «... بايد يك وزارت فرهنگي... دست ما باشد. خوب، ما در اين مملكت يك وزارتخانه نداشته باشيم؟ همه وزرا از آمريكاست، خوب، يكي هم از ما. خوب، بدهيد اين فرهنگ را دست ما. خودمان اداره مي كنيم. ما خودمان يك كسي را وزير فرهنگ مي كنيم و اداره مي كنيم. اگر از شما بهتر اداره نكنيم، بعد از 10 15 سال ما را بيرون كنيد. تا يك مدتي دست ما بدهيد. وزير فرهنگ را از ما قرار دهيد... وزارت اوقاف مي خواهيد درست كنيد. بايد وزارت اوقاف از ما باشد، نه اين كه شما تعيين كنيد...» («صحيفة نور»، جلد اول، ص98).
بر اساس همین رویکرد سازشکارانه خمینی بود که شاه، که در رویارویی با مجاهدین و چریکهای فدایی جز از لوله تفنگ سخن نمی گفت و ذرّه یی آشتی جویی را با آنها روا نمی دانست و با کشتار و شکنجه و زندان در قطع ریشه آنها می کوشید، با خمینی روشی آشتی ناپذیر نداشت. کما این که وقتی لایحه «کاپیتولاسیون» در روز 21مهر1343، در مجلس شورای ملی به تصویب رسید و حدود دو هفته بعد از تصویب آن، خمینی در روز 4 آبان43، به این مصوّبه به شدّت اعتراض کرد و 9 روز بعد به همین علت دستگیر و به ترکیه تبعید شد، نه تنها با او برخوردی خشونت آمیز و کوبنده نشد، بلکه تا 13مهر1344 كه با پادرمياني برخي از «علما»ي قم، از تركيه به نجف فرستاده شد، از «عطوفت شاهانه» نیز برخوردار بود.
مرتضي پسنديده، برادر خميني، در بارة اين پادرمياني ميگويد: «من شنيدم كه آقاي جليلي كرمانشاهي، كه درخدمت آقاي شريعتمداري بود، به دولت اطلاع ميدهد كه صلاح نيست امام در تركيه باشد و ... بايد فكري كرد و ايشان را برگرداند. آنها برگشتن امام را به صلاح نميدانستند و پس از مذاكراتي كه داشتند و با پيراسته، سفير ايران در بغداد، نيز مشورت كردند. پيراسته صلاح را در اين ميبيند كه آقا را به نجف تبعيد كنند» (پابه پاي آفتاب، جلد اول، ص42، مصاحبه با مرتضي پسنديده).
خميني در يك سالي كه در تركيه بود، هيچ پيام و اعلاميه يي عليه رژيم شاه صادر نكرد. اين حال در نجف نيز تكرار شد. حتّي، در نامه يي كه به تاريخ 27فروردين 1346، همزمان با جشن تاجگذاري شاه، به هويدا، نخست وزير وقت، فرستاد، بدون اشاره مستقيم به اين جشن، چنین شکوه می کند: «...آيا علماي اسلام كه حافظ استقلال و تماميّت كشورهاي اسلامي هستند، گناهي جز نصيحت دارند؟...» (صحيفة نور، جلد اول، ص136).
خميني كه تا بهمن 1349، در لاك انزوايش خفته بود و به حاشيه نويسي كتابهاي «علما»ي پيشين مشغول بود، وقتي در 19بهمن 1349 «رستاخيز سياهكل» رخ داد، به خروش آمد، چرا كه وجود مبارزة مسلّحانه را تهديدي براي ازميان رفتن پايگاه تفكّر آخوندي و هم تهديدي براي درهم شكستن رژيم خودكامه يي ميديد، كه او هرگز انديشهٌ «براندازي» آن را به ذهنش هم رسوخ نداده بود. آخوند حميد روحاني كه در نجف با او بود، در بارة واكنش خشم آلود خميني ميگويد: «در سال 1349 گروهك ماركسيستي و كمونيستي سياهكل حركتي كرد كه اثر عميقي بر ملت ايران گذاشت. مردم كه از فشار ظلم بيحدّ رژيم جانشان به لب رسيده بود، از اين حركت به وجدآمدند و اميدوار شدند. خطر اين بود كه نهضت از مسير راستين خود منحرف شود. در اينجا بود كه امام ضربة قاطع خود را وارد كردند و طي نامهيي به اتّحادية دانشجويان مسلمان خارج كشور نوشتند: ”از حادثه آفريني استعمار در كشورهاي اسلامي، نظير حادثة سياهكل... فريب نخوريد و اِغفال نشويد» (پابهپاي آفتاب، جلد 3، ص163).
خميني كه دربرابر خيزش فداييان اين چنين، بي محابا، به ميدان آمد و آن را «حادثه آفريني استعمار» ناميد، دربرابر خيزش سازمان مجاهدين، با وجودي كه رشد آنان را تهديد جدّي تري براي كاهش رونق بازار دستگاه آخوندي مي ديد، جراٌت نكرد، سخني به انكار بگويد. امّا، كلامي هم در تاٌييد آنها نگفت. همان آخوند روحاني دراين باره مينویسد: «...در آن روزها به حدي جوّ به نفع اين گروه (سازمان مجاهدين) بود كه مي توان گفت كه كوچكترين انتقادي نسبت به اين گروهك با شديدترين ضربه ها رو به رو مي شد. بسياري از افراد را مي شناسم كه بر اين اعتقاد بودند كه ديگر نقش امام در مبارزه و در نهضت به پايان رسيده است و امام با عدم تاٌييد مجاهدين درواقع شكست خود را امضا كرده است. اين افراد باور داشتند كه امام از صحنة مبارزه كنار رفته اند و زمان آن رسيده است كه سازمان مجاهدين خلق نهضت را هدايت كند و انقلاب را به پيش ببرد. واقعاً هم اين گروه درميان مردم پايگاهي به دست آورده بود. امام هم اين را مي دانستند. هر روز از ايران نامه مي رسيد مبني بر اين كه ”پرستيژ شما پايين آمده. دربين مردم نقش شما در شُرُف فراموش شدن است. مجاهدين خلق دارند جاي شما را مي گيرند...» (پابه پاي آفتاب، جلد3، ص163).
«در شرايطي كه همة شخصيتها و بسياري از بزرگان، هركدام به نوعي، از پيشگامان مبارزه يي جديد در ايران حمايت و جانبداري ميكردند، حضرت امام تشخيص داده بودند كه نبايد از اين مبارزان حمايت كرد تا مبادا، شيفته وار، به اصطلاح خودمان، به دامشان افتاد. اين جريان در سالهاي پيدايش جنبش مسلّحانه و اوج و شكوفايي فعاليّتهاي مجاهدين(منافقين) بود. اين عدّه از طرف شخصيتهاي بزرگي در مجامع روحاني و سياسي مذهبي ايران، كه در راٌس آنها آيتالله طالقاني قرار داشتند، حمايت ميشدند. اين بزرگان، مرحوم آيتالله طالقاني، آيت الله منتظري و حتّي، مرحوم مطهّري، با تعابير عجيبي، به امام پيغام ميدادند و خواهش ميكردند كه از اين حركتها و اين مبارزان حمايت شود. امّا، امام، همچنان، به نحو چشمگيري به اصول فكري و اعتقادي خود پايبند بودند» (پابه پاي آفتاب، جلد2، ص34).
پس از ضربة خيانتبار سال 1354، كه موجوديت سازمان مجاهدين را به كلّي از ميان برد، خميني نيز، گستاخ شد و در لفافه به مجاهدين تاخت. وي در مهرماه سال 1356، طي سخناني در ميان شماري از طلّاب نجف، نسبت به «نفوذ افكار التقاطي و برداشتهاي غلط از احكام سياسي عبادي» قرآن و «رواج تفسيرهاي التقاطي از اسلام» هشدار داد و گفت: «... حالا يك دسته يي پيداشده كه اصل تمام احكام اسلام را مي گويند براي اين است كه يك عدالت اجتماعي پيدا بشود، طبقات ازبين برود... توحيدش هم عبارت از توحيد در اين است كه ملتها همه به طور عدالت و به طور تساوي، باهم زندگي بكنند، يعني، زندگي حيواني، علي السّواء (به طور برابر) يك علفي بخورند و علي السّواء با هم زندگي كنند و به هم كار نداشته باشند، همه از يك آخوري بخورند...» (كوثر، جلد اول، ص287).
خميني كه اين چنين به آرمان مجاهدين براي دستيابي به عدالت و برابري اجتماعي، «جامعه بي طبقة توحيدي» و ازميان بردن بهره كشي انسان از انسان مي تازد، در نجف نيز مانند تركيه، حتي يك بار دربرابر خودكامگي هاي لجام گسيختة شاه و ساواك اهريمنيش، سخني، به آشكار، نگفت و اعلاميه يي صادر نكرد و همچنان سر در آخور انزواي خود داشت تا زماني كه به «معجزة سياست جديد كارتر»، كه آن را هم مبارزات پاكبازانة مجاهدين و فداييان و دانشجويان به پاخاسته به رژيم خودكامة و حاميان برونمرزيش تحميل كرده بود، در ايران فضاي نيمه بازي پديد آمد و بند زبانها گشاده شد و تاختن بر خودكامگي شاه و همبستگانش همهگير شد.
كارتر شاه را زير فشار گذاشت كه «سياست حقوق بشر» را در ايران پياده كند. شاه دربرابر اين خواست، عقب نشيني گام به گام را در پيش گرفت. مهمترين گام او در اين عقبنشيني، اجازهٌ بازديد نمايندگان صليب سرخ جهاني از زندانهاي ايران در بهار سال 1356 بود.
در دوره ریاست جمهوری کارتر، سه تن از اعضاي اصلي سياست خارجي آمريكا، عبارت بودند از برژينسكي، سياستگردان اصلي «سياست حقوق بشر»، گري سيك و ريچارد مورفي. این سه تن، تا زمان حاضر همواره از حامیان و پشتیبانان خمینی و رژیم او بوده اند و هنوز هم هستند.
همزمان با سست شدن بندهاي اختناق، فعاليت هاي مخالفان سياسي رژيم شاه نيز آغاز شد. مثلاً، در 23خرداد 1356، 40تن از نويسندگان و روشنفكران ايران در نامة سرگشاده يي به نخست وزير وقت (هويدا)، ضمن محكوم كردن استبداد جاري در جامعه، خواهان برقراري دموكراسي شدند.
خميني كه هم در تركيه و هم در نجف، در لاك خود خزيده بود و هيچ گونه فعاليت سياسي نداشت، در فضاي جديدي كه چهره گشوده بود، فرصت را غنيمت شمرد و در اوايل آذر 1356، به «آقايان علما» پيغام داد تا دير نشده از فرصت مساعد موجود استفاده كنند: «...امروز فُرجهيي پيدا شده. اين فرصت را غنيمت بشماريد. اگر اين فُرجه و فرصت حاصل نشده بود، اين اوضاع پيش نميآمد... الآن نويسنده هاي احزاب اِشكال مي كنند، اعتراض مي كنند، نامه مي نويسند و امضا مي كنند. شما هم بنويسيد. چند نفر از آقايان علما امضا كنند... امروز روزي است كه بايد گفت... اشكالات را بنويسيد و به خودشان بدهيد. مثل چندين نفر كه ما ديديم اشكال كردند و بسياري حرفها زدند و امضا كردند و كسي كاريشان نكرد» (انقلاب ايران در دو حركت، مهدي بازرگان، تهران1363، ص26).
او پس از اين نامه دوباره دم فروبست تا زماني كه مقالة روزنامة اطلاعات فرصت مناسب را براي ورود فعالتر به دست او داد.
روز 16ديماه56، داریوش همایون، وزیر اطلاعات و جهانگردی و سخنگوی دولت آموزگار، مقاله یی را با عنوان «ايران و استعمار سرخ و سياه»، به قلم احمد رشيدي مطلق، برای چاپ به روزنامه اطلاعات سپرد که فردای آن روز (17 ديماه) در این روزنامه به چاپ رسید. در این مقاله، خميني «شاعري عاشق پيشه و عامل استعمار»، «سيّدهندي»، «شهرتطلب و بي اعتقاد»، «ماجراجو و وابسته و سرسپرده به مراكز استعماري» و «عامل واقعه ننگين روز 15خرداد» ناميده شد كه در «بلواي شوم 15خرداد»، «خون بي گناهان را ريخت و نشان داد هستند هنوز كساني كه حاضرند خود را صادقانه در اختيار توطئهگران و عناصر ضدّملي بگذارند».
اين مقاله، راهگشای خميني شد و او را كه در بوته خاموشي و فراموشي خفته بود، به يكباره، بر سر زبانها و در صميم دلها نشاند.
پس از ضربة خيانتبار سال 1354، كه موجوديت سازمان مجاهدين را به كلّي از ميان برد، خميني نيز، گستاخ شد و در لفافه به مجاهدين تاخت. وي در مهرماه سال 1356، طي سخناني در ميان شماري از طلّاب نجف، نسبت به «نفوذ افكار التقاطي و برداشتهاي غلط از احكام سياسي عبادي» قرآن و «رواج تفسيرهاي التقاطي از اسلام» هشدار داد و گفت: «... حالا يك دسته يي پيداشده كه اصل تمام احكام اسلام را مي گويند براي اين است كه يك عدالت اجتماعي پيدا بشود، طبقات ازبين برود... توحيدش هم عبارت از توحيد در اين است كه ملتها همه به طور عدالت و به طور تساوي، باهم زندگي بكنند، يعني، زندگي حيواني، علي السّواء (به طور برابر) يك علفي بخورند و علي السّواء با هم زندگي كنند و به هم كار نداشته باشند، همه از يك آخوري بخورند...» (كوثر، جلد اول، ص287).
خميني كه اين چنين به آرمان مجاهدين براي دستيابي به عدالت و برابري اجتماعي، «جامعه بي طبقة توحيدي» و ازميان بردن بهره كشي انسان از انسان مي تازد، در نجف نيز مانند تركيه، حتي يك بار دربرابر خودكامگي هاي لجام گسيختة شاه و ساواك اهريمنيش، سخني، به آشكار، نگفت و اعلاميه يي صادر نكرد و همچنان سر در آخور انزواي خود داشت تا زماني كه به «معجزة سياست جديد كارتر»، كه آن را هم مبارزات پاكبازانة مجاهدين و فداييان و دانشجويان به پاخاسته به رژيم خودكامة و حاميان برونمرزيش تحميل كرده بود، در ايران فضاي نيمه بازي پديد آمد و بند زبانها گشاده شد و تاختن بر خودكامگي شاه و همبستگانش همهگير شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر