در فقدان جانسوز آندرانیک آساطوریان، یار غار اشرفیها

با عطر اشرف، بر تپشهای پیانو
آندرانیک آساطوریان
فرصت و افتخار آن را نیافتم، پیش از آنکه دیده به خواب جاودان بگشاید -مانند بقیه اشرفیهای در محاصره- یکبار دیگر چهره مهربان و دوستداشتنیاش را ببینم؛ این از آن غبطههای جگرگدازیست که تا سالیان دلم را خواهد تکاند. به قول فروغ: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی، اتفاق میافتد» ؛ «اتفاق» درست در دقیقهیی افتاد که قلبم بیشتر از آنچه میدانستم دوستاش داشت، و خود را برای فقدان او آماده نکرده بود.
از دل برآمدههای او، خطاب به مسعود و مریم، آتش به جانم زد، این همه حضور تازه عشق در نجابت یک قلب، این همه زلالی شبنم در طراوت یک گلبرگ، این همه فروتنی در اوج، از شهیر هنروری پیشرو، چون او مرا از خویش بیخویش کرده بود. گاه حیرتناک دیده به اطراف میچرخاندم و به رزمندگان آزادی نظر میبستم، چهرهها در قاب خضوع و احترام، با نگاهم حرف میزدند. این از آن لحظاتی است که مجاهدینش به آن «لحظه وصل» میگویند. به هر نگاه که مینگریستم، میگریستم و میگریستیم. هر چشم کتابی ورق گشوده از واژگان ناگفته مینمود.
...
آندرانیک از نادر هنرمندانی بود که پیش از پرکشیدن به دیار رفیق اعلی، شکوه و تجلیل پس از مرگ خویش را به چشم دید. این خاصیت انسانهایی است که مرگ نمیشناسند. یاد و آثارشان آنقدر برجسته است که مرگ را مسخر خود میسازد. بهتر بگوییم پس از مرگشان، بیشتر میدرخشند. آری، اینگونه مرگها مشام زندگی را معطر میسازند.
او هنرمندی بود که نیم قرن دل شیدای خود را نت به نت نوشت، آهنگ به آهنگ زمزمه کرد، ترانه به ترانه، از سینهیی به سینهیی خلید و بر اشتیاق لبها مترنم شد. او اینکه از خانه عصب و خون و استخوان، به جایی پرواز کرده که خلوتگاه رازآمیز نگاه شهیدان است؛ آنجا جایی است که به قول سهراب «از خواب خدا سبزتر است»، گلفرش کوچهباغهایش، چیدمانههای مشجر موسیقی، و میوه درختانش عطردانههای اشراق است. آنجا او دست در دست آنانی که دوستشان داشت، و برایشان آهنگ میساخت، در هوای جاودانگی به ما لبخند میزند.
پیش کسوت، صاحب سبک، تازه نفس هنرمندی چون او، به اوج شهرت و محبوبیت خود رسیده بود، در کشوری میزیست [اگر چه وطن او نبود]، اما از موقعیتی در آن برخوردار بود که ممکن است برای دیگران رشک برانگیز باشد. با این همه درویشانه و نیازوار به «هر چه رنگ تعلق» پشت پا زد و تمام آرزوی خود را در یک جمله ساده، کوچک و برآمده از سویدای دل خلاصه کرد: «من هم یک اشرفی هستم» ؛ شجاعت بر لب راندن جملهیی چنین، برای او دوستان و دشمنان زیادی به ارمغان آورد. عشق پیرانه سر، شگفت و پایدار او را به آن خاک زخمی و ساکناناش، کسی میتواند دریابد که خود مولاناوار، در عشق «شمس» به درجه گداختگی رسیده باشد.
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
... گویی واژگانش را بهدقت از نابترین دقیقه چشمهساری کوهستانزاد برچیده بود. با زلالی تمام میگفت شیشهیی کوچک از خاک اشرف را - که یکی از خواهران مجاهد به او سوغات داده- روی پیانو نگهداری میکند... چه با مسما! او، ما و همه آنهایی که نبضشان برای آزادی ایران میتپد، شرافتمان را مدیون آن تکه خاکیم؛ خاکی که خون «زهره» و «گیتی» بر آن نماز برده است. وقتی آن را در مشت میفشری حس و تپش دارد، داغ است و معطر، وقتی به آن گوش میداری گویی پژواک آخرین نفسهای آسیه رخشانی را در خود دارد؛ شیرآهن کوه زنی که از چهره مرگ خود فیلم گرفت و آن را در قاب شجاعت جاودانه کرد. البته باید به این خاک نماز برد، به آن نازید و بالای پیانو گذاشت؛ تا ساز و شعر و آهنگ از یاد نبرند هنر تا کجا به آزادی متعهد است.
***
اینک او آندرانیک «اشرفی» در آن سوی جاودانگی بر بام رنگین کمان غنوده است و خاک اشرف هنوز بر بال پیانوی او الهامبخش است و خواهد ماند. آیا بهتر از این میشد تمنای «پاره تن بودن» با مسعود و «هر نفس به درد این خاک مبتلا شدن» را به نمایش گذاشت؟
چی میشه منم بتونم
پاره تن تو باشم
رنج یکهزاره بر دوش
هر نفس به درد این خاک
عاشقانه مبتلا شم.
ع. طارق – اسفند 93.سايت سازمان مجاهدين خلق ايران
از دل برآمدههای او، خطاب به مسعود و مریم، آتش به جانم زد، این همه حضور تازه عشق در نجابت یک قلب، این همه زلالی شبنم در طراوت یک گلبرگ، این همه فروتنی در اوج، از شهیر هنروری پیشرو، چون او مرا از خویش بیخویش کرده بود. گاه حیرتناک دیده به اطراف میچرخاندم و به رزمندگان آزادی نظر میبستم، چهرهها در قاب خضوع و احترام، با نگاهم حرف میزدند. این از آن لحظاتی است که مجاهدینش به آن «لحظه وصل» میگویند. به هر نگاه که مینگریستم، میگریستم و میگریستیم. هر چشم کتابی ورق گشوده از واژگان ناگفته مینمود.
...
آندرانیک از نادر هنرمندانی بود که پیش از پرکشیدن به دیار رفیق اعلی، شکوه و تجلیل پس از مرگ خویش را به چشم دید. این خاصیت انسانهایی است که مرگ نمیشناسند. یاد و آثارشان آنقدر برجسته است که مرگ را مسخر خود میسازد. بهتر بگوییم پس از مرگشان، بیشتر میدرخشند. آری، اینگونه مرگها مشام زندگی را معطر میسازند.
او هنرمندی بود که نیم قرن دل شیدای خود را نت به نت نوشت، آهنگ به آهنگ زمزمه کرد، ترانه به ترانه، از سینهیی به سینهیی خلید و بر اشتیاق لبها مترنم شد. او اینکه از خانه عصب و خون و استخوان، به جایی پرواز کرده که خلوتگاه رازآمیز نگاه شهیدان است؛ آنجا جایی است که به قول سهراب «از خواب خدا سبزتر است»، گلفرش کوچهباغهایش، چیدمانههای مشجر موسیقی، و میوه درختانش عطردانههای اشراق است. آنجا او دست در دست آنانی که دوستشان داشت، و برایشان آهنگ میساخت، در هوای جاودانگی به ما لبخند میزند.
پیش کسوت، صاحب سبک، تازه نفس هنرمندی چون او، به اوج شهرت و محبوبیت خود رسیده بود، در کشوری میزیست [اگر چه وطن او نبود]، اما از موقعیتی در آن برخوردار بود که ممکن است برای دیگران رشک برانگیز باشد. با این همه درویشانه و نیازوار به «هر چه رنگ تعلق» پشت پا زد و تمام آرزوی خود را در یک جمله ساده، کوچک و برآمده از سویدای دل خلاصه کرد: «من هم یک اشرفی هستم» ؛ شجاعت بر لب راندن جملهیی چنین، برای او دوستان و دشمنان زیادی به ارمغان آورد. عشق پیرانه سر، شگفت و پایدار او را به آن خاک زخمی و ساکناناش، کسی میتواند دریابد که خود مولاناوار، در عشق «شمس» به درجه گداختگی رسیده باشد.
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
... گویی واژگانش را بهدقت از نابترین دقیقه چشمهساری کوهستانزاد برچیده بود. با زلالی تمام میگفت شیشهیی کوچک از خاک اشرف را - که یکی از خواهران مجاهد به او سوغات داده- روی پیانو نگهداری میکند... چه با مسما! او، ما و همه آنهایی که نبضشان برای آزادی ایران میتپد، شرافتمان را مدیون آن تکه خاکیم؛ خاکی که خون «زهره» و «گیتی» بر آن نماز برده است. وقتی آن را در مشت میفشری حس و تپش دارد، داغ است و معطر، وقتی به آن گوش میداری گویی پژواک آخرین نفسهای آسیه رخشانی را در خود دارد؛ شیرآهن کوه زنی که از چهره مرگ خود فیلم گرفت و آن را در قاب شجاعت جاودانه کرد. البته باید به این خاک نماز برد، به آن نازید و بالای پیانو گذاشت؛ تا ساز و شعر و آهنگ از یاد نبرند هنر تا کجا به آزادی متعهد است.
***
اینک او آندرانیک «اشرفی» در آن سوی جاودانگی بر بام رنگین کمان غنوده است و خاک اشرف هنوز بر بال پیانوی او الهامبخش است و خواهد ماند. آیا بهتر از این میشد تمنای «پاره تن بودن» با مسعود و «هر نفس به درد این خاک مبتلا شدن» را به نمایش گذاشت؟
چی میشه منم بتونم
پاره تن تو باشم
رنج یکهزاره بر دوش
هر نفس به درد این خاک
عاشقانه مبتلا شم.
ع. طارق – اسفند 93.سايت سازمان مجاهدين خلق ايران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر