در جستجویِ همقدی که نیست"عادل عبیات
در جستجوی هم قدی که نیست - عادل عبیات
در تاریخِ سیاست همیشه جایی هست که تطبیق از کار میافتد، جایی که مقایسه مثل چاقویی میشود که روی سنگ میلغزد، نه چیزی را میبُرد و نه معنایی را برمیسازد. در جهان سیاست نیز هر گروهی همزادی دارد، هر جنبشی آینهای، هر عصیانی تاریخی موازی، اما هر از چند گاهی در ستیغِ اضطرار و بقا، چیزی زاده میشود که هیچ شجرهنامهای برای آن پیدا نمیشود، پدیده یا موجودی سیاسی که نه با منطق عُرف احزاب میخواند، نه با روایت انقلابها و نه حتا با منطق مقاومتهای کلاسیک.
سازمان مجاهدین خلق درست در همین نقطه ایستاده است، جایی که سیاست همقد ندارد، آنچه تاریخ از جنبشها میشناسد همیشه یا جنگ بوده یا سیاست، یا حزب بوده یا گروهی جنگجو، یا رهبر داشته یا شوراء، اما در تاریخ و پهنهی سیاسی ایران چیزی برپا شد که هم هر دو است و هم هیچکدام، ارتشی که از میان ایدئولوژی بیرون آمد، ایدئولوژیای که در دل تبعید زاده شد و تبعیدی که خود تبدیل به خاک شد.
در آفریقای جنوبی جنبش ضدآپارتاید سالها جنگید، پوستش را در مشت ماشین امنیتی سفیدها گذاشت، اما آن ساختار، هرچقدر سترگ، هرچقدر استوار، هیچگاه بار چهار دهه تبعید را بر دوش نکشید. آنها روزی برگشتند، روزی فتح شدند، روزی هم تاریخ گشودشان. اما در جغرافیای سیاسیِ زخمخوردهی مجاهدین، هیچ روزی نیامد که بازگشتی را تضمین کند ولی با اینحال تشکیلات ماند، پوست انداخت، بازسازی شد، شکست نخورد و یاد گرفت چگونه بدون خاک هم میشود کشور ساخت، چگونه بدون مرز هم میشود جغرافیا شد، چگونه بدون ارتش رسمی، ارتشی ساخت که فرماندهاش نه خاک دارد و نه حکومت، اما قدرت را تمرین کرد.
در ویتنام ویتکنگ از دل یک دولتِ پشتیبان تغذیه شد، در سایهی شمال ایستاد، در امنیتِ سیاسیِ شرق خود را ورز داد، اما ارتش آزادیبخشِ مجاهد خلق ایران، بیپشتوانه و بدون آنکه جغرافیایی پشتش باشد، در قلب بیابان و زیر آسمان یک کشور بیگانه شکل گرفت، ارتشی که زادهی خاک نبود، اما زادهی اراده شد. ارتشی که از اعصاب انسان بنا شد، نه از بودجهٔ دولتها.
در ایرلند، ارتش جمهوریخواه سالها جنگید، پیچیده بود، مخوف بود، اما آنها تشکیلاتی با آن سطح از مرکزیت، آن انسجام، آن نظم درونی و آن انضباطِ رهبریشده در تبعید نداشتند. شبکه بود، مجاهدین ساختار شدند. شبکه میتواند پاره شود، اما ساختار وقتی خودش را از درون بازسازی کند، تا مرز نیستی هم قابل حمل میشود.
جنبش فلسطین از ساف تا فتح و حتی حماس، بخشی از ژئوپلیتیک خاورمیانه بود، دولتها غذایشان دادند، زمینهای امن برایشان ساختند، حامیانی داشتند که از آن جغرافیا بودند. اما آنچه در اشرف، لیبرتی و تبعید ساخته شد، جنبش نبود، ارادهٔ در تبعید بود، نه برای استقلال یک خاک، که برای بازسازی معنا در برابر حکومتی که زبان را نابود کرده بود. هدف از آغاز نه زمین بود، نه پرچم، که بازگرداندنِ انسان از زیر آوار ایدئولوژی دینی.
تاریخ، بلشویکها را با تشکیلات آهنینشان به یاد دارد، تشکیلاتی که در تبعید بزرگ شد، منسجم بود، سخت بود. اما حتی بلشویکها، در اوج انسجامشان، تنها چند سال تبعیدِ سازمانیافته را گذراندند، نه دههها. آنها دولت تزاری را در نقطهی ضعفش گرفتند، مجاهدین رژیمی را هدف قرار دادند که نه نقطه ضعف نظامی داشت، نه نقطهی توقف سرکوب، رژیمی که تنها هنر و بقایش کشتن بود. در همین تطبیق مقایسه میمیرد، زیرا هیچ جنبش سیاسی جهان، نه در آمریکای لاتین، نه در اروپا، نه در آسیا، نه در آفریقا، توانِ زیستن زیر سه موج همزمان را نداشت، حذف ضدانقلابِ داخلی، حذف امنیتی حکومت و حذف سیاسی مخالف. مجاهدین از جایی عبور کردند که تاریخ سیاسی جهان هرگز ندیده،
از لحظهای که قدرت توتالیتر نه تنها چریک را میکشد و یا زندانی را شکنجه میکند، که زبانِ او را نیز مصادره میکند. از لحظهای که حذف، فیزیکی نیست، که زبانی است. اگر تاریخ سیاسی را با مقیاس طول عمر، ساختار، مقاومت و تداوم در لحظههای بیخاک بسنجیم، مجاهدین یک موردند، یک استثناء ساختاری.
ژنرال دوگل در لندن ایستاد، اما پشت سر او چیزی بیش از یک دولت شکستخورده یا ارتشی پراکنده قرار داشت. آنچه او را از تبعیدی معمولی به رهبر مقاومت تبدیل کرد، حضور فرانسه در او بود، فرانسه نهبهعنوان یک دستگاه بوروکراتیک، که بهمثابه خاک، ملت و هویت تاریخی. دوگل در تبعید بود، اما تبعید او در امتداد سرزمینی قرار داشت که هنوز زنده بود. نام فرانسه، خود سرمایهٔ سیاسی او شد، سرمایهای که جهان آن را به رسمیت شناخت، چون اشغال فرانسه اشغال خارجی بود و مقاومت علیه اشغال خارجی برای جهان قابل فهم است.اما تبعید مجاهدین از شکلِ دیگری است. در این تجربه با تبعیدی روبهرو هستیم که مادر ندارد، نه خاک، نه پشتوانهٔ سرزمینی، نه نام رسمی، نه آن پشتخانهای که حتی شکستخوردهها را تحمل میکند. تبعیدِ مجاهدین نه فاصله گرفتن از کشور، که قطع شدن از جغرافیا است، زیرا یک جریان سیاسی بینالمللی، هنگامی که کشورش توسط نیروی خارجی اشغال شود، میتواند در بیرون از مرزها نماینده پیدا کند، جهان برای چنین نمایندگیای جا و معنا قائل است. اما هنگامی که کشور از درون، به دست رژیمی توتالیتر، اشغال میشود، هنگامی که نه خاک، که زبان، هویت و معنا مصادره میشوند و هنگامی که همان جریان سیاسی نیز از سوی تمام بلوکهای سیاسی حذف میشود، تبعید به خلأ هستیشناختی تبدیل میشود. در چنین خلائی، تشکیلات بهطور طبیعی فرو میپاشد، ارتش شکل نمیگیرد، ایدئولوژی دوام نمیآورد و پیوند میان سوژهٔ سیاسی و امکانِ عمل از هم گسسته میشود. اما مجاهدین خلاف منطق تاریخ حرکت کردند، آنها در دل همین خلأ، ساختار را حفظ کردند، ارتش ساختند، ایدئولوژی بازآفرینی کردند و در نهایت توانستند شکلی از امکان سیاسی مستقل از جغرافیا بسازند. این بقاء، نه نتیجهی شرایط مساعد، که نتیجهی بازتعریف رابطهی انسان و تشکیلات است، تعریفی که در آن انتخاب، جای تاریخ را گرفت و اراده جای خاک را.
دوگل در برابر اشغال خارجی ایستاد و جهان مشروعیت مقاومت او را فهمید. اما مجاهدین در برابر اشغال داخلی ایستادهاند، اشغالی که نه مرز دارد و نه تانک، که تصرف معنا است، اشغال زبان، اشغال حافظه، اشغال حقیقت. چنین مقاومتی، نه جنگ کلاسیک است، نه قیام ملی، که مقاومت در برابر استعمار زبان و مصادرهی واقعیت است. این شکل از مقاومت را نه حقوق بینالملل توضیح میدهد، نه نظریهٔ جنبشهای رهاییبخش، نه مدلهای کلاسیک انقلاب، زیرا موضوع در این منطق استعمار سرزمین نیست، که استعمار انسان است.
از آفریقا تا آمریکای لاتین، از اروپا تا خاورمیانه، تاریخِ سیاست پر است از تشکیلات، ارتشها، احزاب، تبعیدها و قیامها، اما هر از گاهی چیزی در دل تاریخ زاده میشود که برایش همقدی وجود ندارد. سازمان مجاهدین خلق ایران و آنچه مسعود رجوی بنیاد گذاشت، دقیقاً در چنین نقطهای ایستادهاند، نقطهای که در آن نه مقایسه ممکن است و نه تطبیق، نقطهای که تاریخِ جنبشهای مقاومت برایش واژگان کافی ندارد. این نه از سر اغراق، که از سر تحلیل است، در این آینه، تصویری موازی وجود ندارد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر