۱۳۹۶ آذر ۳, جمعه

«تبدیل سنگستان به گلستان» - رحمان ش


«تبدیل سنگستان به گلستان» - رحمان ش



این نوشته شامل سه فصل است:‌
فصل اول:‌ تبدیل سنگستان به گلستان
فصل دوم:‌ زندگی سنگری
فصل سوم:‌ آخرین پرواز لیبرتی
فصل اول:‌
مقدمه:‌
عید امسال که بسیاری از دوستان و عزیزان برای دیدار ما به آلبانی آمده بودند مستمراً با بزرگواری از پایداری ما در ۱۴سال گذشته تعریف و تمجید می‌کردند و هرچه عشق و محبت و هدیه و تقدیر و تکریم داشتند نثار ما کرده و ما را شرمنده و چوب‌کاری می‌کردند. در عوض مشتاقانه از ما می‌خواستند از خاطرات این سال‌ها را تعریف کنیم. مشخصاً برادر نازنینم نادر ثانی که از یکی از قهرمانان حماسه «مشعل‌های فروزان آزادی مردم ایران» است از من قول گرفت مطلبی از لیبرتی برای او و همه بچه‌هایی که در مأموریت اروپا بوده‌اند بنویسم. ازآنجا که امرش مطاع و عزیز بود در اولین سالگرد پیروزمند انتقال مجاهدین به آلبانی این مطلب را سرجمع کردم.
حین نوشتن از طرفی دلم نمی‌آمد خیلی از مطالب را ننویسم و از طرف دیگر نوشته داشت از حالت مقاله خارج می‌شد و هنوز کلی خاطره دیگر باقی‌مانده و یا حتی در لحظه تحریر به ذهنم می‌زد. درهرحال سعی کردم در سه فصل آن را جمع‌وجور کنم که به این شکل درآمد. درنتیجه آن را هدیه می‌کنم به «برادر نادرِ جوانمرد بامرام»، همه مجاهدان عظام،‌ هواداران کرام و اشرف نشانان جلیل‌الاحتشام در آن‌سوی آب‌ها.
همه دارایی‌های من علاوه بر ارزش‌های انقلابی و مجاهدی که در سازمان کسب کرده‌ام همین خاطرات و یادهاست و ان الهدایا علی قدر مهدیها …
ورود به لیبرتی:
من در مهر ۹۱ در ظهرگاه یک روز گرم پاییزی در هفتمین ستون از اشرف وارد لیبرتی شدم. اولین چیزی که جلب‌توجه می‌کرد غلظت پلیسی نظامی منطقه بود. از هر ایست و بازرسی که رد می‌شدیم دوباره یکی دیگر جلوی‌مان ظاهر می‌شد تا این‌که درنهایت به منطقه‌ای باز با صدها بنگال رسیدیم که در آنجا بچه‌های خودمان را هم دیدیم که برای استقبال از ما تجمع کرده بودند.
باوجوداینکه به خاطر خستگی مسیر طولانی ۲۴ساعته با ساعت‌ها معطلی برای گشتن و بازرسی وسایلمان تقریباً نیمه‌جان بودیم ولی دیدار دوستان قدیمی که در ستون‌های قبلی آمده بودند، دوپینگی بود که همه ما را مجدداً سرحال و قبراق کرد.
تک‌تک بچه‌ها را دیدم و دیده‌بوسی کردیم و انگار بعد از سال‌هاست که به وصال همدیگر رسیده‌ایم.
دراین‌بین من متوجه راننده اتوبوسی شدم که ما را آورده بود، دیدم همان‌طور که محو تماشای ماست با آستین پیراهنش اشک‌های خود را پاک می‌کند. او که یک عرب محلی بود هیکلی قوی و قدی در حدود ۲متر داشت. ریش‌بلندی گذاشته بود و چهره مذهبی داشت. وقتی از او دلیل گریه‌اش را پرسیدیم گفت من در عمرم با چنین صحنه‌ای مواجه نبوده‌ام. پرسیدیم مگر چه دیدی؟ گفت من هیچ‌وقت ندیده‌ام انسان‌ها این‌قدر از دیدن هم شاد و خوشحال شده باشند من هیچ‌وقت چنین عشق و محبت دوطرفه‌ای ندیده و نشنیده‌ام قبلاً ملاقات یک نفر یا حتی چند نفر را با یک جمع بزرگ دیده‌ام ولی اینکه دو جمع بزرگ چنین باصفا و مودت و اخوت این‌طور باهم دیدار کنند برایم عجیب و باورنکردنی است.
بعد از خالی کردن بارها و ساک‌هایمان از اتوبوس و بدرقه راننده، با راهنمایی بچه‌ها هر اکیپی به بنگال خود رفت. بچه‌های قدیمی‌تر، پیشاپیش همه این بنگال‌ها را تمیز و مرتب و مفروش کرده بودند و به ما کمک کردند ساک‌هایمان را به داخل آن‌ها برده و بچینیم. به ما اطلاع دادند به‌دلیل محدودیت سوخت، فقط ظهرها، آن‌هم دو ساعت کولر روشن می‌شود و سفارش کردند حتماً از آن دو ساعت برای تجدیدقوا استفاده کنیم.
زندگی در بنگال:
بنگال اسم یک قوطی فلزی بزرگ با طول حدود ۱۲متر و عرض ۳متر و ارتفاع ۲.۵متر بود که با آهن و پلیت ساخته‌شده بود و با چندپایه حدود نیم متر بالاتر از زمین نصب‌شده بود. درواقع بنگال، واحد و پایه مسکونی در لیبرتی بود.
یک پلیس عراقی در تصویری از نمای نزدیک از یک بنگال
در هر بنگال حدود ۷- ۶ نفر اسکان داده‌شده بودند. هر نفر یک تخت و یک کمد داشت که تقریباً همه فضای داخل را اشغال کرده بود وقتی یک نفر در آن قدم می‌زد همه بنگال شروع به لرزش می‌کرد به همین دلیل از اولین آموزش‌های ما، شيوه راه رفتن برای رعایت حال بقیه برادران و سکونت در بنگال … بود. به‌دلیل جنس فلزی و نازک بدنه، این بنگال‌ها در تابستان به‌شدت گرم و آتشی و در زمستان‌ها سرد و منجمد بودند. در اولین زمستان من شب‌ها هرچه داشتم می‌پوشیدم و زیر کوهی از لباس و پتو می‌رفتم ولی باز از زیر احساس سرما می‌کردم. در ضمن دیواره‌های این بنگال‌ها هیچ حفاظت فیزیکی برای نفرات داخل آن را تأمین نمی‌کرد طوری که بعدها شاهد بودیم یک ترکش مینی کاتیوشا از دیواره چندین بنگال پشت سر هم عبور می‌کرد و دیوار بنگال‌ها برایش مطلقاً مانعی محسوب نمی‌شدند.
از تجمع حدود ۳۰ تا ۴۰ بنگال در یک محوطه بزرگ (مثلاً ۵ردیف ۶تایی یا ۵ردیف ۸تایی) یک سکشن تشکیل می‌شد و در نهایت کل لیبرتی از تعدادی از این سکشن‌ها درست‌ شده بود.
شکل هندسی بیرونی لیبرتی تابع هیچ قاعده‌ای نبود چون این لیبرتی یک‌چهلم آن لیبرتی اصلی و مورد توافق بود. به همین دلیل هم خیلی از دیوارکشی‌های بیرونی آن کج و بی‌نظم بود و معلوم بود در عجله کاری سرهم‌بندی شده است. بعدها فهمیدیم یک اصل مهم که در دیوارکشی رعایت کرده بوده‌اند این بوده است که هیچ درخت و سبزه و یا نهر و آبی در محوطه داخلی استقرار ما نیفتد. واقعاً هم تا ماه‌ها و سال اول دیگر چشمانمان رنگ سبز و درختان و شاخ و برگ گیاهان را فراموش کرده بود و هرچه می‌دیدیم خاک بود و زردی و دیوار و بتون.
یک اصل مهم در دیوارکشی لیبرتی: هیچ درخت و سبزه و یا نهر و آبی در محوطه داخلی نیفتد
در وسط هر سکشن ۲ تا ۳ بنگال برای سرویس و مجموعه بهداشتی اختصاص داشت یعنی برای یک شستشوی ساده دست یا یک استحمام دریکی از بنگال‌های سکشن باید از بنگال خود خارج‌شده و با طی مسافتی چند ده متری به این اماکن می‌آمدید و دوباره برمی‌گشتید. حسابش را بکنید در شب و روز، زمستان و تابستان و باران و گل و شلی که در مسیر بود، بخصوص برای بیماران و مجروحین، هر کار ساده خودش به چه عذابی تبدیل می‌شد؟
هر تردد ساده برای بیماران و مجروحین خودش یک آزار دادن آن‌ها بود
تازه اگر هم بدون مشکل برمی‌گشتید اول ماجرا و مصیبت بود و باید قسمتی از فضای محدود داخل بنگال را که حدود ۶ – ۷ نفر در آن بودند به کفش‌ها و دمپایی‌های گل‌آلود اختصاص می‌دادید. به این شرایط نشتی آب از سقف را هم اضافه کنید تا صحنه داخلی یک بنگال را تصور کنید که همه ما با وسایل موجود مثل تشت و قوری و لیوان و … بسیج می‌شدیم تا آب کل سطح بنگال را فرا نگیرد. هر قطره باران «که در لطافت طبعش خلاف نیست» برای ما یک مکافات شده بود.
باران «که در لطافت طبعش خلاف نیست» برای ما مکافات بود

قانون مسخره چک بار، ابزار فشاری دیگر:‌
یکی از ابزار سرکوب رژیم برای تحت‌فشار گذاشتن ما در لیبرتی آزار و اذیت بر سر موضوع چک بار بود. اساساً رژیم با ایجاد موانع مختلف و پراکندن رعب و وحشت در فروشندگان محلی عراقی، مانع از این می‌شد که ما بتوانیم به بازار داخلی عراق دسترسی داشته باشیم. معمولاً هر فروشنده‌ای که اولین بار سراغ ما می‌آمد و از هفت‌خوان بازرسی‌ها رد می‌شد طوری مورد بازجویی و تهدید و ارعاب قرار می‌گرفت که دیگر قید این کار را می‌زد و عطایش را به لقایش می‌بخشید.
به همین دلیل ما مجبور بودیم با پرداخت چند برابر هزینه کالاهای موردنیازمان، با شرکت‌های خارجی کشورهای همسایه وارد معامله شویم. باوجود اینکه این شرکت‌ها بین‌المللی و ثبت ‌شده بودند ولی عوامل رژیم در کمیته سرکوب، دست ‌بردار نبودند، برای اذیت می‌گفتند که همه وسایل باید مجدداً در ورودی لیبرتی چک و بازرسی شوند. یعنی هر کالایی که وارد لیبرتی می‌شد از یک‌دانه گندم تا مواد غذایی آشپزخانه و میوه‌جات و سبزی‌ها تا وسایل و مایحتاج زندگی روزمره مثل لباس و پوشاک و لوازم ‌تحریر باید از هفت‌خان بازرسی و از زیر دست و دید عوامل رژیم رد می‌شد.
در همین کار هم آن‌ها تا می‌توانستند بهانه‌تراشی کرده و مانع ایجاد می‌کردند: ورود برگه کاغذ سفید را ممنوع کرده بودند و می‌گفتند در آن‌ها گزارش و اطلاعات می‌نویسید. یک‌بار به کرم ضد‌پشه گیر می دادند و برمی‌گرداندند وقتی علت را می‌پرسیدیم می‌گفتند از کجا معلوم که داخلش مواد سمی نباشد. همین رژیمی که این‌قدر برای موبایل مجاهدین آه و ناله می‌کند، ورود هرگونه وسایل ارتباطی مثل کامپیوتر و موبایل را اساساً مرزسرخ کرده بود. زمانی به رنگ پیراهن اشکال می‌گرفتند که شبیه لباس نظامی است. کلاه پشمی را قدغن کرده بودند که مثلاً ممکن است استفاده نظامی شود. ورود پارچه را ممنوع می‌کردند و می‌گفتند با آن‌ها مراسم خود را تزیین می‌کنید. حتی وسایل ورزشی و مثلاً توپ فوتبال را هم برمی‌گرداندند…
خلاصه اینکه بسته به نظر شیفت افسر استخبارات و میزان فشار رژیم، ورود خیلی از ساده‌ترین وسایل را هم ممنوع می‌کردند. در هفته حدود ۲ تا ۳ کامیون کانتینردار برای لیبرتی جنس می‌آورد. برای بازرسی هر کانتینر باید حدود ۱۰نفر از ما، بعد از بازرسی بدنی (که معمولاً با توهین و بی‌احترامی همراه بود) از کمپ خارج‌شده و می‌رفتیم در محوطه گروهان عراقی، کل کانیتنر را روی زمین تخلیه می‌کردیم. اصلاً هم مهم نبود چه جنسی داخل کانتینر است و همه کالاها بلااستثنا باید تخلیه می‌شد زمان‌بندی‌ها را هم طوری انتخاب می‌کردند که بیشترین اذیت را شامل شود یعنی حدود ۹ – ۱۰ صبح به ما اجازه خروج از درب را می‌دادند تا زمان پهن بودن بارها روی زمین دقیقاً روی گرم‌ترین نقطه روز یعنی ظهر بیفتد. به همین دلیل خیلی از میوه‌ها و سبزیجات و مواد غذایی مثل گوشت و مرغ و مواد پروتئینی فاسد می‌شدند. وقتی هم که ما جنس‌ها را روی زمین فرش می‌کردیم تا چک کنند مثل لاشخورها می‌ریختند و اول جلوی چشم ما هرکدام یک کیسه برمی‌داشتند. اگر هم اعتراض می‌کردیم دستور می‌دادند کل بار برگردد و کار به دعوا و مشاجره و اطلاعیه شورا و… می‌کشید که واقعاً انرژی زیادی از ارگان‌های سیاسی مقاومت می‌گرفت؛ بنابراین ما تا جایی که می‌شد با توجیه و توصیه قبلی مسئولینمان با یک صبر انقلابی باورنکردنی، کظم غیط و غمض عین کرده سعی می‌کردیم از برخورد و متانت مسئولین خرید که همراهمان بودند یاد گرفته و خشم انقلابی خودمان را علی‌الحساب فروخورده و آن را برای «یوم المظلوم علی الظالم» ذخیره کنیم.
من هر بار که برای تخلیه بار می‌رفتم تا مدت‌ها ذهنم درگیر مظلومیت سازمان می‌شد و وقتی‌که خیلی دلم می‌گرفت سعی می‌کردم به مصائب ائمه شیعه مثل امام موسی کاظم یا امام حسن عسکری فکر کنم که واقعاً از دست استخبارات بنی‌عباس در همین عراق چه ها که نکشیدند!‌ آن‌هم در عصر ظلام و قرون‌وسطی! در دوران فقدان آگاهی و ارتباطات، بدون داشتن پشتوانه‌ای در بیرون مانند خواهر مریم در قلب اروپا که جهانی را به پشتیبانی از ما بسیج می‌کرد!‌…
وقتی به این موضوعات فکر می‌کردم قدری آرام می‌گرفتم و احساس می‌کردم مرام و مکتب و ایمان و آرمان آن‌ها در سازمانمان زنده و جاری است.
شورش علیه جبرها و اولین جوانه‌های گلستان:
علاوه بر سرقت و غارت بیشتر وسایلمان در حین انتقال از اشرف به لیبرتی، یکی از وسایل قاچاق و ممنوعه، هر نوع نهال و درخت و گل و گیاه و حتی «بذر» بود. البته خیلی از بچه‌ها زرنگی کرده و به لطایف‌الحیل گلدان‌هایی را با خود آورده بودند ولی نیاز اصلی ما در لیبرتی، درخت بود که وجودش در آن لیبرتی ابتدایی مثل کیمیا نادر بود. اگر عکس‌های اولیه لیبرتی را دیده باشید ۵درخت خشک را در وسط آن می‌بینید ما اسم این درختان را درختان کوبلر گذاشته بودیم چون دریکی از ملاقات‌هایش با شیادی خرج می‌کرد که نگران فضای سبز اشرف نباشید و منطقه لیبرتی هم سرسبز و درخت‌زار است.
درختان کوبلر!
به همین دلیل از اولین مأموریت‌های ما یافتن بذر درختان بود که این مهم به عهده نفراتی که برای تخلیه فاضلاب به بیرون می‌رفتند گذاشته شد. (تا یادم نرفته بگویم که برای تخلیه فاضلاب روزانه علاوه بر ۳ تانکر خودمان چندین تانکر عراقی را کرایه می‌کردیم که با صرف هزاران دلار فاضلاب لیبرتی را تخلیه کنند که هزینه آن‌ها تماماً بر عهده خودمان بود ولی همین موضوع هم خودش یکی از اهرم‌های فشار به ما بود که هرازگاهی جلوی خروج آن را می‌گرفتند).
ما دریکی از گلدان‌هایی که با خود آورده بودیم مقداری چمن را مخفی کرده بودیم که همین میزان اندک، مبنا و مادر همه چمن‌های لیبرتی شد و از همه مقرات می‌آمدند و ما محصولات خود را با آن‌ها تقسیم می‌کردیم.
البته بعد از تهیه و یافتن بذر یا نهال باید به دنبال محلی برای کاشت می‌گشتیم. چراکه تمام سطح لیبرتی با یک ماده صلب و سخت قطور پوشیده شده بود که اجازه رشد هیچ گیاهی را نمی‌داد. این منطقه در اصل هور بوده است که بعدها که یک یکان نظامی آمریکایی به آنجا آمده بود، آنجا را تسطیح كرده سطح آنرا با يك ماده آهک مانند سفید پوشانده بودند که نی یا علف هرزه مجدداً رشد نکند و روی آن را هم با چند لايه شن و ماسه پوشانده بودند. درنتیجه برای کاشت یک بذر شما باید از شن و ماسه عبور کرده و این لایه را می‌کندید که تازه به خاک برسید. بیل و کلنگی هم که در کار نبود. بیل و کلنگ جزء محرمات رژیم آخوندی بود. چرا که وسیله سازندگی شمرده می‌شد و به ما اجازه نداده بودند از اشرف با خودمان بیاوریم و بعد از ورود به ليبرتي هم جزء وسايل ممنوعه بود. پس برای درست کردن کوچک‌ترین باغچه باید با ساده‌ترین وسایل در دسترس ساعت‌ها و مدت‌ها روی یک قطعه زمین کار می‌شد تا به خاک مناسب رسید و قسمت‌های زائد و سنگ و شن را به‌جای دیگری منتقل کرد. ماهها طول کشید تا توانستیم با وسایلی مثل بدنه فلزی کپسول آتش‌نشانی مستعمل با تأسی به اجدادمان در دوران مابعد پارینه‌سنگی اشیایی شبیه بیل درست کنیم که خودش نقطه عطفی در سرعت کار بود. در مراحل بعدی مشابه کلنگ و فرقون و استامبولی هم تولید شد که اساساً متکی به قدرت بدنی رزمندگان بود.
یک فرقون ابتدایی و ابتکاری
بعدها طی یک جنگ سیاسی مقدس، هر بار تعدادی از این وسایل را در مسیر عبور نیروهای به‌اصطلاح ناظر یونامی روی میز می‌چیدیم و سعی می‌کردیم مظلومیت سازمان و نامردی و خیانت طرف‌های دیگر توافق را مستند کنیم، آن‌ها هم بعضاً عکسی انداخته و بی‌تفاوت رد می‌شدند. ولی ما ناامید نمی‌شدیم و هر بار با عزم و اصراری مجدد این جنگ را به‌پیش می‌بردیم.
با تهیه همین ابزار ابتدایی و البته با انرژی و مايه گذاری و کار شبانه‌روزی پروژه تبدیل سنگستان به گلستان آغاز شد. کم‌کم بذرهای بیشتری از گیاهان به دست آوردیم. چمن‌ها را تکثیر کردیم. هر کس تعهد مشخصی از کاشت و نگهداری درخت را بر عهده گرفت. خود من مسئول یک جوی آب در امتداد سکشن خودمان بودم که ۷۰متر طول داشت و شهردارمان که محمود برنافر بود حدود ۴۰درخت در آن کاشته بود. او چند ماه بعد از اینکه این باغچه را به من سپرد در یکی از حملات موشکی به پیمان خود یا خدا و خلق وفا کرد و جاودانه شد. به همین دلیل رسیدگی به این درختان برای من علاوه بر یک مسئولیت ایدئولوژیک در راستای حفظ شعله مبارزه در کانون نبرد علیه رژیم، یادآوری خاطره یک شهید هم بود.
با حفر چاه‌های ۳تا ۴متری به آب رسیدیم. ولی برای رسیدن به سفره‌های آب شیرین پایین‌تر با درست کردن چاه‌کن‌های بلند میله‌ای ابداعی موفق به حفر چاه‌های ۱۲متری هم شدیم. در پرتو آفتاب درخشان عراق و آب شیرینی که از عمق زمین بیرون می‌کشیدیم، درختان لیبرتی روزانه بزرگ می‌شدند و ضمن تسبیح آن جل جلاله از قد کشیدن در بین عاشق‌ترین مریدان و صادق‌ترین محبانش احساس پرواز داشتند. طولی نکشید که سبزی و شکوفایی در لیبرتی بر زردی و پژمردگی سابق آن غالب شد.
با پیشرفت و گسترش تیم‌های فنی خلاقیت‌ها بارور شد. یک ریل متحرک ۱۲متری ساخته بودیم که به‌وسیله ماشین کشیده می‌شد و می‌توانست یک بنگال را به‌صورت کامل جابجا کند. یک تانکر بزرگ آب را تغییر داده و با جرح ‌و تعدیلی مبتکرانه تبدیل به جرثقیلی کرده بودیم که می‌توانست معدود تی‌والهای سنگین چند تنی باقیمانده را که در نقاط پراکنده و غیرمفید بودند را جابجا کرده برای مهم‌ترین اماکنمان منتقل کنیم. البته باید همه این کارها را به‌تدریج و بی‌سروصدا در شب‌ها و به‌ دور از چشم ناپاک نیروهای استخبارات عراق انجام می‌دادیم چون تمام تلاش آن‌ها برای بی‌حفاظ گذاشتن ما در برابر بمباران‌هایی بود که در برنامه داشتند.
در ادامه، شکل یکنواخت لیبرتی را با توجه به معاونت‌ها و قسمت‌های مختلف بر هم زده، راهرو، کوچه‌ها و خیابان‌های جدید لیبرتی را در فضای سبزی آکنده از گل و چمن و بوستان بنا نهادیم. در خیلی از محلات لیبرتی بنگال‌ها زیر درختان و گیاهان پیچک و الیاف محو و ناپدیدشده بود. در هر مقر برای بیماران اتاق استراحت و کلینیک درست کرده بودیم و هر قسمت و هر معاونت درزمینهٔ تأسیسات و صنفی و تدارکات و آماد و انبار مستقل شد.
و این‌گونه لیبرتی تحت تأثیر نظر حق هر روز زیبا و زیباتر می‌شد:‌ … سهل‌ها معطر، بحرها معنبر، خاک‌ها منور، باغ‌ها مزین، گل‌ها ملون، یکی سرخ چون دل مشتاقان، یکی زرد چون روی زاهدان، یکی سپید چون دل مؤمنان، یکی لعل چون جان مشتاقان، این‌همه تأثیر نظر حق است…

یکی از کوچه‌های لیبرتی … سهل‌ها معطر، بحرها معنبر، خاک‌ها منور، باغ‌ها مزین، گل‌ها ملون
رژیم و کوبلرهم از آن‌طرف برای خود کیسه‌ها دوخته بودند. کوبلر گفته بود در این انتقال ۱۶۰۰نفر از این مجاهدین بریده و دنبال کار و زندگی خود خواهند رفت و از قرار مسموع هم پیش‌بینی کرده بود حدود ۲۰۰نفر از اعضای رهبری را هم کت‌بسته تحویل قضائیه رژیم می‌دهد تا در کوتاه‌ترین زمان فاتحه سازمان را بخوانند. از ابتدا هم قرار مدار گذاشته بودند مدیریت و همه امور کمپ، دست گروه تروریستی بدر باشد!! یعنی مثلاً هنگام وعده‌های غذایی، همه ما در محوطه اصلی لیبرتی جمع ‌شویم و در یک تشابه ذهنی با اردوگاه‌های نازی با کله‌‌های تراشیده یک کاسه بگیریم و از آشپزی که عضو بدر است مقداری سوپ آبکی بگیریم! اولین سری بچه‌ها هم که به لیبرتی رسیدند صادق محمدکاظم معروف به صادق دژخیم (عامل عراقی رژیم در کمیته سرکوب اشرف) جلو آمده بود که بچه‌ها را بین بنگال‌ها تقسیم کند که بچه‌ها هم در اعتراض، ۲۴ساعت از اتوبوس‌ها پیاده نشده و در آن گرما، در اتوبوس‌ها مانده و شعار داده و اعتراض کرده بودند و خواستار برگشتن به اشرف شده بودند. صادق دژخیم هم که سمبه را پرزور دیده بود جا زده و عقب‌نشینی کرده و رفته بود و به ‌این‌ترتیب اولین میخ حاکمیت مجاهدین در محلی که مستقر بودند برای نخستین بار کوبیده شد.
در طرح اولیه کوبلر در گوشه شمالی لیبرتی یک سالن غذاخوری بزرگ بود که مثلاً باید در هر وعده غذایی همه ساکنان کمپ با طی مسافت‌های چند صد متری و بعضاً حدود یک کیلومتر (از گوشه دیگر لیبرتی) در مسیرهای خاکی و سنگلاخ، حین باران یا طوفان یا آفتاب تابستان، بیمار و مجروح یا سالم،‌… خودشان را به آن سالن می‌رساندند تا غذا بخورند! درنتیجه از اولین کارها و ابتکارات ما تشکیل سالن‌های بزرگ برای هر مقر در هر سکشن بود. برای این مقصود تیم‌های فنی وارد شده و ابتدا چهار بنگال نزدیک درهر سکشن را انتخاب کرده و تمام دیوارهای داخلی آن‌ها را برداشته و با ده‌ها ابداع و ابتکار و درحالی‌که با بیشترین کمبودها و محدودیت‌ها مواجه بودند، یک دیواره و یک سقف کامل و مشترک به آن می‌زدند، به این طریق سالنی با ابعاد حدود ۲۰ در ۳۰متر درست می‌شد؛ که با گذر زمان متوجه شدیم که همین پراکندگی چقدر در تأمین امنیت ما مؤثر عمل کرده است. بعدها که فیلمی از سالن‌های بزرگ زیبای تزیین‌شده با سفره‌های هفت‌سین از سیمای آزادی پخش شد نوری به چشمان دوستان و دودی به چشم دشمنان بود…یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار…
یک سالن بزرگ تزیین‌شده برای عید … یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار…
به‌این‌ترتیب رزمگاه لیبرتی از هر حیث بستری برای هماوردی با پلیدترین دیکتاتوری دینی تاریخ ایران‌زمین تبدیل شد که در آن هر قدمی و هر تلاشی جنگی علیه توطئه‌های دشمن ضدبشری شده بود.
آری، در سایه ده‌ها میلیون ساعت کار مستمر رشیدترین فرزندان خلق قهرمان ایران با تکیه‌ بر یک ایدئولوژی بالنده انقلابی با محوریت انقلاب خواهر مریم، یک منطقه خشک و بایر و خاموش در گوشه بغداد به کانون تپنده تسلیم ‌ناپذیری در نبرد علیه بنیادگرایی مذهبی و الگویی از سنگر تسخیرناپذیری درنبرد علیه رژیم آخوندی تبدیل‌شده بود… ثم بدلنا مکان السیئة الحسنة …
… ثم بدلنا مکان السیئة الحسنة … (۹۵ اعراف)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر