پهلوان یعقوب ترابی پهلوان افتادگی
پهلوان یعقوب ترابی
مهمترين خبرها
در سالروز درگذشت پهلوان یعقوب در ۱۶آبان ۱۳۹۳
بچههای غرب و جنوب غرب تهران خیابان سلسبیل را خوب میشناسند. خانه ما
در کوچه بسطام همین خیابان قرار داشت. این کوچه از یک سو به سلسبیل و از
سوی دیگر به خیابان مرتضوی منتهی میشد. ابتدای آن ماشین رو بود، اما
رفتهرفته باریک میشد و در انتها فقط یک نفر میتوانست از آن عبور کند. با
وجود تنگی و باریکی کوچه، یک جوی آب هم در وسط آن روان بود. در قسمت
انتهایی کوچه، وقتی دو نفر همزمان از دو طرف به آن میرسیدند، یکی باید
منتظر میشد تا دیگری عبور کند. این کوچه در محله ما به «کوچه آشتی کنان»
معروف شده بود. چون اگر دو نفر با هم قهر بودند و نمیخواستند با هم
روبهرو شوند، در صورت عبور از این کوچه، با هم روبهرو شده و ناچار آشتی
میکردند.
یک روز در سال ۱۳۵۲داشتم میرفتم به مدرسه و میخواستم از
کوچه «آشتی کنان» عبور کنم که دیدم در آن سو جوانی قد بلند و چارشانه، با
اندام ورزشکاری میخواهد وارد کوچه شود، منتظر ماندم تا او وارد شود و عبور
کند. آن جوان به این سوی کوچه که رسید بیآنکه مرا بشناسد، با خوشرویی و
مهربانی و افتادگی تمام، سلام کرد و عذر خواست. مهربانی و تواضعش، بهرغم
هیکل و اندامش، خیلی به دلم نشست و در یادم ماند.
… قدیمیترین
زورخانه تهران بهنام زورخانه «پوریای ولی» در مدخل همین کوچه «آشتی کنان»
قرار داشت، با تابلویی که بر سر در آن نصب شده بود و سال تأسیس ۱۳۱۳را نشان
میداد. تصویر یک اژدها و یک پهلوان که به هم پیچیده بودند، بر تابلوی
ورودی نقش بسته بود. آن پهلوان، سر و گردن اژدها را در چنگ خود داشت و
اژدها را به خاک افکنده بود. در پایین تابلو این بیت شعر به چشم میخورد:
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است
پهلوان پوریای ولی در میان ورزشکاران ایران اسوه جوانمردی و از خودگذشتگی
است و در زورخانهها هنگام انجام دادن کارهای دشوار، مانند سنگ گرفتن، نام
او را بر زبان میآورند. در یک طومار قدیمی دوازده اصل، بهعنوان اصلهای
اساسی پهلوانی و جوانمردی، آمده که از آنها بهعنوان اصول پوریای ولی یاد
شده است. از جمله این اصول احترام به پیش کسوت (کهنه سوار)، دروغ نگفتن،
دشنام ندادن، ترک نماز نکردن و محبت به مردم است.
یک بار حین رفتن به
مدرسه دیدم که مقابل زورخانه پوریای ولی خیلی شلوغ است. جلوتر رفتم و از
میان جمعیت نگاه کردم، دیدم دارند فیلمبرداری میکنند. بعدها فهمیدم که این
زورخانه مکان خوبی است برای فیلمهای فارسی پهلوانی مانند «داش آکل» و
پهلوان نایب» و امثالهم.
یک بار هم از روی کنجکاوی وارد زورخانه
پوریای ولی شدم. دیدم مرشد در حال ضرب گرفتن است و با صدای خوش میخواند.
اسم مرشد علی گنجی بود و در محله معروف بود. او با مهارت تمام ضرب میزد و
گاهی اوقات زنگی را هم به صدا درمیآورد. با به صدا درآمدن زنگ، نفرات داخل
گود، حرکت و فراز دیگری را آغاز میکردند.
گود زورخانه پوریای ولی تهران
در
داخل گود «پوریای ولی»، چشمم به همان جوان چارشانه متواضع، که در کوچه
«آشتی کنان» او را دیده بودم، افتاد که با تسلط و حرکات موزون و در انطباق
با ضرب آهنگ و آواز مرشد، طوری حرکات را انجام میداد که تحسین همگان را
برمیانگیخت. از کنار دستیام اسم او را پرسیدم، گفت: «یعقوب».
…
سالها گذشت. پس از تشکیل ارتش آزادیبخش، یکبار در سالن اجتماعات در جشن عید
نوروز ۶۸، یک دفعه مجاهدی را دیدم که خیلی شبیه به همان جوان چارشانه
زورخانه پوریای ولی بود. به طرفش رفتم، سلام کردم و او جوابم را با همان
مهربانی و تواضع داد. چشمانم برق زد. نشانی دادم، اما او مرا به یاد
نمیآورد. آخر من آن موقع که او را در «آشتی کنان» و در «پوریای ولی» دیده
بودم، نوجوانی بیش نبودم. اما من به سرعت او را از چشمانش شناختم. باورم
نمیشد که همان جوان چارشانه «پوریای ولی» را حالا پس از گذشت سالیان در
ارتش آزادی میبینم. با همان خصوصیات پهلوانی و صلابت و با همان فروتنی و
سخاوت… البته سخاوت و بخشندگیاش را بیشتر در مناسبات نزدیکتری که در یک
یکان با هم داشتیم، دریافتم. در افتادگی و در پرداخت و مایهگذاری
بیچشمداشت برای همرزمانش مثال زدنی بود.
از کانادا آمده بود و
فوقلیسانس رشته مدیریت از دانشگاه کنکوردیا در مونترال را داشت، اما انگار
غباری از زرق و برق دنیای غرب بر او ننشسته بود. هر چه بود افتادگی بود و
خاکی بودن و همان خصوصیاتی که ما در داستانها از پهلوانهای اصیل شنیده
بودیم.
پهلوان یعقوب در حال دریافت بازوبند پهلوانی از مسعود رجوی
او در سلسله عملیات بزرگ آفتاب، چلچراغ، فروغ جاویدان و نبردهای مروارید،
شرکت داشت و سه نوبت پیاپی از ناحیه گوش، کتف و پا مجروح شده بود. با این
همه در سالهای پایداری اشرف و کارزارهای درخشان ایستادگی و مقاومت؛ و
همچنین در مسابقات ورزشی و جشنوارههای مهرگان و سیمرغ، پیوسته میداندار و
کبادهکش سرفراز ورزش باستانی بود و رسم جنگاوری و رادمردی به جا میآورد.
سالها این افتخار را داشتم که در یک قسمت و در یک یکان در کنارش باشم.
عشق و علاقه عجیبی به همه بچهها داشت، مثلاً با سلیقهیی که در آشپزی
داشت، اگر میدانست بچهها به غذایی علاقه دارند، خود را به آب و آتش میزد
تا آن را برایشان تهیه کند. بچهها هم همه پهلوان یعقوب را دوست داشتند و
برایش احترام قائل بودند.
… گاهی اوقات با هم درباره زنجان صحبت
میکردیم. قرار گذاشته بودیم که بعد از سرنگونی رژیم ولایتفقیه به
«اژداتی» برویم. «اژداتی» نام محلی است در حومه زنجان. یک سنگ بزرگ بهصورت
اژدها یا «اژدهای سنگ شده». در داستانها و افسانههای بومی زنجان،
میگویند در آن جا اژدهایی بوده که مردم را میکشته و روزگارشان را سیاه
میکرده. تا اینکه پهلوانی کمر به نابودی او میبندد، با اژدها درگیر
میشود و او را تبدیل به سنگ میکند.
پهلوان یعقوب ما هم یک روز وارد
گود و میدان مقاومت شد و زنگ سرنگونی رژیم ضدبشری و زنگ مقاومت به هر قیمت و
پایداری تا به آخر را به صدا درآورد، ولی کار او در نابودی اژدهای هفتسر
ارتجاع خمینی به پایان نرسیده است. اما این نبرد همچنان ادامه دارد و
همرزمانش، همان پهلوانهای ارتش آزادیبخش، راهش را ادامه میدهند تا این
رژیم انسانستیز و آزادی کش را سنگ و سرد و خاکستر کنند و کار پهلوان یعقوب
را به سرانجام برسانند.
پهلوان یعقوب ما، پهلوان کوی آشتی و مهربانی
که تمام وجودش، سرشار از عشق به خلق و راهبران پاکباز و همرزمان مجاهدش
بود، چه خوب رسم رادمردی و جنگاوری و فتوت را به جا آورد. او به راستی
مصداق اسمش بود یعقوب ترابی! یعقوب خاکی! و گردی از خود آقا، از «ابوتراب»
بر او نشسته بود، بر پهلوان «یعقوب خاکی» ما.
نامش جاودان و یادش گرامی باد.
ب. بهمنی
مسئولیت محتوای این مطلب برعهده نویسنده است و سایت مجاهد الزاماً آن را تایید نمیکند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر