«زندگی سنگری» – رحمان ش
این نوشته شامل سه فصل است:
فصل اول: تبدیل سنگستان به گلستان
فصل دوم: زندگی سنگری
فصل سوم: آخرین پرواز لیبرتی
———————
فصل دوم: زندگی سنگری
در
بهمن سال ۹۱ یک روز به ما اطلاع دادند که اخباری از فعالیتهای مشکوک رژیم
به دست ما رسیده است که طبق آن بایستی همه سنگرهای بتونی موجود را آماده
کنیم. ما دستبهکار شدیم و ناباورانه این سنگرها را خالی و تمیز کردیم.
باید اعتراف کنم آن روز هنوز رژیم را نشناخته بودم یا حداقل بهاندازه
امروزم نشناخته بودم.
این
سنگرهای بتونی به شکل یک مکعب به ابعاد کمتر از ۲متر بودند که لابلای برخی
بنگالها گذاشتهشده بودند. آنها کف نداشتند و بعضاً یک یا دو سمت آنها
برای ورود و خروج باز بود. قطر بتون آنها متفاوت و بین ۲۰ تا ۲۵سانتیمتر
بود.
تعداد آنها هم
در هر سکشن متغیر بود. برخی جاها بین همه بنگالها این سنگرها دیده میشد
ولی در بیشتر اجزای لیبرتی این سنگرها پراکنده و نامنظم بودند. مسجل این
بود که تعداد آنها هر چه قدر هم که بود جوابگوی تعداد چندهزار نفره ما
نبود و کم بود.
هیچوقت
سپیدهدم خونین ۲۱بهمن۹۱ را فراموش نخواهم کرد که با انفجارهای مهیب
موشکهای مینی کاتیوشا از خواب جهیدم. زمین با هر انفجار میلرزید. تنها
اعمالی که انجام میدادم بستن باب هرگونه تعقل و تفکر و استفاده از نیروی
مجانی و خدادادی غریزه در دویدن پشت سر نفرات جلویی بود. وقتی از بنگال
بیرون آمدم زوزه موشکها و انفجار محلهای اصابت گوشخراش بود. بو و دود
باروت همهجا را فراگرفته بود. متوجه نشدم چگونه خود را به اولین سنگر
رساندم. یک سمت آن کاملاً باز بود و قبل از من پرشده بود و هیچ جایی نداشت.
البته نفرات داخل سعی میکردند با هر فشار و انقباض ما را هم به داخل
بکشانند و حتی گاهاً سر ما فریاد زده و میگفتند داخل شویم. شاید حدود
۱۰دقیقه موشکباران ادامه داشت تا اینکه صدای انفجارها کمتر و سپس قطع شد.
با قطع انفجارها و شروع آرامش نسبی آمارگیری از همه سنگرها انجام شد. به
نحو معجزهآسایی همه نفرات مقر ما سالم بودند. چند ساعت بعد وقتی خورشید
طلوع کرد مطلع شدیم ۶مجاهد در مقرات دیگر از میان ما پر کشیده و به
جاودانهفروغها پیوسته بودند.
با
این حرکت رژیم، مبارزه ما وارد فاز جدیدی شده بود و ثابت شد که لیبرتی
کاملاً به مسئولیت تاریخی خود در پیشبرد این مبارزه، قیام کرده است والا چه
نیازی بود رژیم به خاطر شهادت چند نفر از ما توطئه سکوت را در هم بشکند و
خودش با دست و زبان خودش آدرس هماورد خودش را برای همه جهانیان بارز کند؟
رژیم خیلی خوب میدانست با موشکباران جنایتکارانه یک منطقه مسکونی در
پایتخت عراق که تازه به اسم سازمان ملل هم ثبتشده است قیمت سیاسی کلانی
باید بپردازد و همه طرفهای دیگر را به جبهه ما هل خواهد داد ولی معلوم شد
که لیبرتی کاری کرده است که توان و تحمل رژیم را بریده است و رژیم را
ناگزیر کرده که لیبرتی را مورد هدف قرار دهد.
از
این تاریخ به بعد ما هم باید جنگ با رژیم را جدیتر دنبال میکردیم.
درخواستهای سیاسی و بینالمللی برای وارد کردن تیوال و سنگرهای بتونی از
یکطرف و کندن سنگرهای زمینی از طرف دیگر شروع شد.
کلید
طلایی ۵ تا ۱۰ثانیه برای رفتن به سنگر، در همهجا ساری و جاری شد که طبق
آن میبایست هر فرد در لیبرتی در هر لحظه از شبانهروز چه در حین کار و
نشست و ورزش و فعالیتهای روزانه و چه در هنگام استراحت با نزدیکترین سنگر
زمینی یا بتونی به حدی فاصله داشته باشد که هنگام خطر ماکزیمم زمان برای
ورود به سنگر ۵ تا ۱۰ثانیه باشد.
در
میزان جدی بودن ما در جنگ با رژیم همین بس که این دستورالعمل در حد توصیه
شفاهی باقی نماند و مستمراً روی آن تمرین و مانور میکردیم. این مانورها تا
آخرین روز حضور ما در لیبرتی تکرار میشد و دیگر ما نسبت به هر صدایی
مشروط شده بودیم. حتی برخی نفرات نگهبان در لیبرتی بعضاً بدون اطلاع قبلی
سوت میکشیدند تا میزان آمادگی نفرات را چک کنند. در هر مراسم و برنامه
جمعی قبل از شروع، توجیه امنیتی داشتیم و یکبار شیوه خروج و رفتن به
سنگرها را مانور میکردیم.بهطوریکه ابتدای برنامه، مجری از همه مدعوین
میخواست که یکبار قیام کرده و مسیر رفتن تا نزدیکترین سنگر را عملاً چک و
تمرین کنند و برگردند تا مراسم شروع شود. شاید رفتن به سنگر در وضعیتهای
مختلف مثل وعدههای غذایی و نشست و استراحت و غیره را دهها و صدها بار
تمرین و مانور کرده بودیم.
استراحت هم داخل سنگر:
یکی
از مشکلات رعایت قانون ۵ تا ۱۰ ثانیه زمانی بود که ما در بنگالها استراحت
میکردیم. باوجود اینکه دهها و صدها بار برخاستن از بستر و دویدن بهسوی
بیرون بنگال و ورود به سنگر را تمرین کرده بودیم ولی تضمینی برای مراعات صد
روی صد آن برای همه ساکنین لیبرتی آنهم بعد از پریدن از خواب وجود نداشت.
درنتیجه
وقتی در خرداد ۹۲ در ساعت یک و نیم ظهر، – همان روز اعلام پیروزی آخوند
روحانی برای ریاست جمهوری – لیبرتی برای بار دوم موردحمله موشکی قرار گرفت
اولین محور جمعبندی برای همه ما لزوم جدیت بیشتر با زندگی در سنگر و حتی
استراحت در سنگرها بود.
اولش
من کاملاً مأیوس بودم و فکر میکردم هیچ راهی برای استراحت در این سنگرها
نیست. تصور این امر هم برای من دشوار بود که چگونه میشود در یک سنگر به
ابعاد حدود ۱.۸ مترمکعب – کمی بیش یا کم – که بعضاً ایستادن هم در آن مشکل
بود حدود ۶نفر استراحت کنند. بااینحال اینجا هم قدرت جبرشکن انسان متعهد و
عزم و اراده بنبست شکن مجاهد خلق موانع ذهنی و عینی را از سر راه برداشت.
به ما اطلاع دادند دریکی از مقرات بچهها داخل این سنگرها با چوبهای دم
دست (که در لیبرتی محدود بود) تخت خواب درست کردهاند. وقتی اولین بار برای
دیدن این سنگرها رفتم همان احساسی را داشتم که مجید شریف واقفی با دریافت
کتاب تبیین جهان برادر داشت که گفته بود از داخل زندان برایمان تانک
فرستادهاند. واقعاً هم در ذهن من خیلی از جبرها و موانع با دیدن این
سنگرها شکست و در نتیجه خود ما هم دست بکار شدیم و ابتکارات بیشتری به آن
تختها اضافه کردیم.
فضای
داخلی هر سنگر شاید بهاندازه ۱.۵ برابر یک سلول انفرادی کوچک بود. ما
سنگر را به دو قسمت طولی تقسیم کرده بودیم و یک راهروی طولی به عرض نیم متر
در وسط گذاشته بودیم و در هر طرف دو تخت رویهم و چسبیده به دیوار با عرض
حدود ۶۰سانت زده بودیم که تا انتهای سنگر ادامه داشت. مجموعاً ۴نفر
میتوانستند روی این تختها بخوابند. ۲نفر هم زیر همین تختها روی زمین
دراز میکشیدند که مجموعاً ۶نفر میشدند. حتی در برخی سنگرها یک نفر هم وسط
راهرو میخوابید و ۷نفر میشدند. مشکل بعدی، گرمای این سنگرها در تابستان
عراق بود که آن را هم با کانالبندیهای ساده ساختهشده از کارتن و مقوا و
چوب برای انتقال هوا به داخل سنگر هدایت کردیم. بسته به ابتکارات مختلف
نفرات برای سنگرها درهای چوبی یا پرده کشیده بودند. فضای داخلی سنگرها را
رنگ زده و کل سنگر را از داخل با پارچه سفید میپوشاندیم و کف سنگر را هم
موکتکاری میکردیم. جلوی هر سنگر منطقه تمیزی برای جاکفشی در نظر گرفتیم.
بنا به قوانین زندگی جمعی ضوابط مشخصی برای استراحت در سنگر تدوین کردیم.
دور سنگرها باغچههای جدید ایجاد کردیم. بعضاً گلها و درختان و پیچکها را
روی سنگرها انداختیم که به خنک شدن آن کمک میکرد. خود من چراغ مطالعهام
را طوری نصب و سیمکشی کرده بودم که درست روی سرم و در ابتدای تختم باشد تا
زمانی که در سنگر هستم بتوانم کتاب خواندم را ادامه دهم. گوشهای از طاقچه
ابتکاری بالای سنگر را هم کتابخانه کرده بودم تا کتابهای دمدستیام
نزدیکم باشد. در همین زندگی سنگری بود که توانستم کتاب حجیم و ۱۰جلدی
کشفالاسرار میبدی را که تفسیر عرفانی قرآن توسط خواجه عبدالله انصاری است
بخوانم و نتبرداری کنم. این کتاب آنقدر زیباست که هرکس آن را در دست من
میدید و چند صفحهاش را ورق میزد آن را میگرفت و میبرد و من باید با
التماس دوباره آن را پس میگرفتم. با توجه به حالوروز ما در آن سالهای
لیبرتی و در خط مقدم نبرد مطالب این کتاب مستقیماً از مغز وارد خون میشد.
با
انجام آن تغییرات، سنگرهای بتونی را محل استراحت اصلی و بنگالها را تبدیل
به انباری کردیم. خیلی از بچهها هم که در سنگرهای بتونی جا نداشتند در
کنار سنگرهای زمینی میخوابیدند. بعضاً مواردی بود که با یک بیاحتیاطی یا
غلت خوردن به داخل این سنگرها میافتادند که هرکدام روز بعدش سوژه صحبت و
خنده دیگران بود. با این شیوهها قانون ۵ تا ۱۰ ثانیه خودبهخود محقق و
حاصلشده بود.
یک سنگر آماده شده برای استراحت
از
خیلی از فعالیتهای سازندگی در این سنگرها فیلم و عکس گرفتیم تا در سینه
تاریخ و برای ارائه به خلق قهرمان محفوظ بماند. حماسه زندگی و استراحت
سنگری مجاهدین، داستان سالهای عمر هزاران تن از رشیدترین و آگاهترین و
فداکارترین فرزندان خلق قهرمان ایران است که از روی آن دهها و صدها جوک و
کلیپ و ترانه طنز و نمایش درست کردیم و در اعیاد و مناسبتهای درونی اجرا
میکردیم. روزی گوشهای از این حماسهها را به خلق قهرمان منتقل خواهیم
کرد. انگیزه این نوشته هم در راستای همین مقصود است.
موشکباران ۵دی۹۲:
هر
بار که رژیم از دست مقاومت به ستوه میآمد و عقب میافتاد سعی میکرد با
موشک زدن به لیبرتی آن را جبران کند. در سال۹۲ بعد از اسطوره شدن اشرف و
حوادث ۱۰شهریور و بعد از عبور سرفراز ما از بزرگترین و طولانیترین اعتصاب
غذای ۱۰۸روزه دوباره رژیم یکفاز عقبافتاده بود و درنتیجه نیاز به دست
یازیدن به جنایتی جدید داشت.
شب
۵دی۹۲ که همگی در سالن جمع شده بودیم و اتفاقاً مشغول دیدن برنامه گزارش
ارتش آزادیبخش درباره اسطوره اشرف بودیم ناگهان غرش موشکها به صدا درآمد.
سریعاً و زودتر از ۱۰ثانیه به سنگرها دویدیم. ولی این بار صدا و طنین
انفجارها کیفاً فرق میکرد و معلوم بود گلولههای انفجاری مینی کاتیوشا
نیست. چندی نگذشت که مشخص شد رژیم به سیم آخر زده است و این بار از
گلولههای کشتارجمعی کاتیوشا آنهم از نوع تقویتشده در مقری که هیچگونه
حفاظی نداشت استفاده کرده است تا به خیال خودش پرونده لیبرتی را جمع کند.
البته هر بار که رژیم موشک میزد واقعاً قصد نابودی ما را داشت. حتی در
اولین حمله هم که ۸۰مینی کاتیوشا به لیبرتی زد و ما آمادگی نداشتیم بازهم
حساب کرده بود این میزان از موشکها در یک محیط کمتر از ۱کیلومترمربعی چند
صد کشته خواهد داشت و به کمرشکن شدن هماوردش منجر خواهد شد ولی هر بار ما
بهدلیل قیمت تمریناتی که انجام داده بودیم و از پیش خودمان را آماده کرده
بودیم در بستری از الطاف و امداد آن عزوجل به نحوه معجزهآسایی نجات پیدا
میکردیم و به مرحله بالاتری میرفتیم. در این روز هم با فدیه خون سرخ و
گرم ۴شهید شاهد از یکی از نقطه عطفها عبور کرده بودیم.
بههرحال
در موشکباران ۵دی۹۲ رژیم سلاح جدیدی وارد کرده بود که دیگر هیچ سنگری
یارای مقاومت در برابر آن را نداشت و تمام سنگرهای بتونی در مواجهه با این
موشکهای جدید قابل انهدام بود. در مقابل ما هم یاد گرفته بودیم که نباید
مأیوس و سرخورده شویم و باید راهکارهای جدیدی در جنگ پیدا کنیم. این بود
که جنگ سیاسی جدیدی برای دریافت کیسهشن را آغاز کردیم و تمام سنگرهای
زمینی و بتونی را با این کیسهها تقویت کردیم. بهدلیل کمبود کیسهشن و
کارشکنی کمیته سرکوب اشرف در ورود این کیسهها از همه لباسهای قدیمی
استفاده کردیم. در خیاطیها انواع و اقسام لباسها و پارچههای
استفادهنشده جمع شده بود و خیاطها با وصله زدن انواع پارچههای رنگارنگ،
کیسهشن درست میکردند.
بسیج تقویت سنگرها با کیسههای شن
روی
سنگرهای بتونی حدود ۵لایه کیسه شن میچیدیم و اطراف آن را نیز با همین
کیسهها تقویت میکردیم. مسیر ورود و خروج را به شکل تی بازسازی کردیم که
موج انفجار نتواند وارد سنگر شود. به همان نسبت تعداد سنگرهای زمینی را هم
زیاد کردیم و در اطراف همه خیابانها و زمینهای ورزشی و هر محل تردد پیاده
و سواره انبوهی سنگر زمینی مستحکم شده با گونیهای خاک کندیم. لیبرتی در
شکل هم تبدیل به خط مقدم نبرد شده بود.
رژیم
که دید این بار هم تیرش به سنگ خورده است فشارهای خود برای محاصره و تحریم
لیبرتی را به ماکزیمم رسانده بود. دیگر، در لیبرتی هر روز یک جنگی داشتیم.
یک روز نمیگذاشتند ماشینهای تخلیه فاضلاب از لیبرتی خارج شوند درنتیجه
استفاده از آب در آن گرمای سوزان غیرممکن میشد و همهچیز را تحتالشعاع
قرار میداد. یکبار ورود سوخت را برای هفتهها قطع میکردند و تمام
قسمتهای لیبرتی از آشپزخانهها تا انبارها و سرمایش و گرمایش فلج میشد.
بار دیگر اذیت و آزار بیماران را تشدید میکردند. اجازه نمیدادند ما به
بیمارستان برویم و هر روز فقط بهاندازه گنجایش یک آمبولانس بیماران ما را
قبول میکردند. تا ساعت ۹ و ۱۰ صبح بیماران را دم درب لیبرتی و در ظل گرما
معطل میکردند به بهانه بازرسی بدنی بدترین توهینها را به آنها میکردند.
کاری میکردند که حتی آدمهای سالم و نفرات همراه هم در یک تردد ساده
گرمازده و بیمار شوند چه برسد به بیماران. وقتی این آمبولانس ساعت حدود ۱۱
صبح به بیمارستانی که آنها مشخص کرده بودند میرسید بیماران فقط یک ساعت
وقت داشتند چون این آمبولانسها باید ظهر برمیگشتند. با توجه به شلوغی
بیمارستانها و صفهای طولانی دکترهای متخصص و آزمایشگاه و … معمولاً
قرارهای پزشکی میسوخت و بیماریهای بچهها تشدید میشد. تقریباً همه شهدای
بیمار ما در لیبرتی درنتیجه همین فشارها بود که شهید شدند و یا حداقل این
فشارها مشکلات آنها را تشدید و پروسه بیماری آنها را تسریع میکرد. خود
عملهای جراحی هم داستانها دارد که با چه مصیبتی همراه بود. هزینهها هم
کمرشکن بود و به بهانه اینکه ما شهروند عراقی نیستیم ۵برابر هزینه یک
شهروند از ما پول میگرفتند. بعضی از وقتها هم با آوردن فامیل الدنگ یا
همان خانوادههای وزارتی در کنار تیوالهای لیبرتی جنگ روانی راه
میانداختند. این بار بهدلیل کوچک بودن محیط لیبرتی حتی فریادهای آنها هم
شنیده میشد که ما را به سرنوشتی مثل اشرف تهدید میکردند. یکبار ورود هر
نوع کانتینر غذا را به لیبرتی ممنوع میکردند. بار دیگر …
واقعاً
در آن سالهای۹۲ تا ۹۴ من بارها در بین ۲آیه ۱۱۰سوره یوسف و ۲۱۴سوره بقره
در تلاطم بودم که اولی حاکی از شرایطی بود که در اوج فشارها حتی پیامبران
هم مأیوس میشدند و به مسیر خود شک میکردند (حَتَّی إِذَا اسْتَیأَسَ
الرُّسُلُ وَظَنُّواْ أَنَّهُمْ قَدْ کذِبُواْ) ولی در نهایت نصر و کمک و
پیروزی خدا به یاری آنها میآمد (جاءهم نصرنا) و دومی هم آیه (حَتَّی
یقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ مَتَی نَصْرُ اللّهِ) که
بیصبری مؤمنان و طلبکاری آنها برای زمانبندی این کمک را به تصویر میکشد
که بالاخره این کمک و یاری چه زمانی فرا خواهد رسید؟ (متی نصرالله) و من
هم بارها رو به خدا همین جمله را تکرار کرده و سر خدا غر میزدم که متی
نصرالله؟
مائو در
«درباره عمل» میگوید: «برای کسی که بخواهد پدیدهای را بشناسد راه دیگری
نیست مگر اینکه شخصاً با آن پدیده در تماس باشد یعنی زندگیاش (پراتیک) را
در محیط آن پدیده بگذراند… اگر انسان بخواهد دانش بیندوزد باید در پراتیک
تغییر واقعیت شرکت کند اگر انسان بخواهد مزه گلابی را بچشد باید آن را
تغییر دهد یعنی آن را بجود … اگر انسان بخواهد تئوری و متدهای انقلابی را
بشناسد باید در انقلاب شرکت بجوید تمام معلومات واقعی از تجربه مستقیم
سرچشمه میگیرند».شاید صحبت کردن و گفتن و نوشتن درباره تحمل شرایط ساده
باشد ولی واقعاً تحمل فشارهای وحشتناک رژیم به اشرف و لیبرتی و یک حصر
خانگی طولانیمدت با انواع توطئهها و حملات کار سادهای نبود. از
پیشپاافتادهترین امکانات محروم بودن بدون هیچ چشمانداز برای گشایش، فضای
بغرنجی را ایجاد کرده بود.
واقعاً
همانطور که قبلاً هم گفتم فقط امام حسن عسکری که همه عمر خود را در حصر
خانگی و در معسکر (پادگان) گذرانده بود (آنهم در همین عراق و سامرا) فهمید
که مجاهدین در این سالیان چه کشیدند! ۱۴سال حصر خانگی در اشرف و لیبرتی!
۱۴سال محدودیت و اذیت و آزار! ۱۴سال فشار و سرکوب! ۱۴سال تیغ و تبر و موشک
و تروریسم و حمله و هجوم و آوردن وحوش ایرانی و عراقی به اشرف و لیبرتی!
۱۴سال قطع کردن ما از دنیای بیرون!
گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم: چه تماشا دارد باغ
… بادبادکها به هوا خواهم برد
گلدانها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت
۳سال
زندگی زیر صدای وحشتناک ۳۲۰بلندگو در همه اضلاع اشرف که طوری کاشته شده
بودند که همهجا را پوشش میدادند و حتی نصفهشب همصدایش زیر پتو در
آسایشگاه آزاردهنده بود و آدم را روانی میکرد! ۵سال بدتر از زندان در
لیبرتی! قطع بودن حتی از وکیل! حتی کنگرسمن آمریکایی و سناتور توریسلی را
هم راه نمیدادند! ۵سال آزگار زندگی در زیر مینی کاتیوشا و کاتیوشا و موشک
فلق و فجر تقویتشده که هیچ سنگر زمینی و بتونی در هیچ نقطه از لیبرتی
یارای مقاومت در برابر آن را نداشت!
واقعاً
هر شب و یا حتی روز و ظهر که میخواستم بخوابم اول یاد خطبه آقا
میافتادم، أعر الله جمجمتک (سرخود را به خدا بسپار و به فکر آن نباش و
نترس!) و سر خودم را به خدا قرض می دادم و چند صفحه هم کتابی میخواندم تا
بخوابم. اللهاکبر!
اگرچه
در آن سالیان سخت در اطراف ما چیزی جز فشار و محدودیت و حصار و محرومیت
نبود بااینحال خدا را صدهزار بار شکر که شرف ایستادگی و وفاداری به آرمان
آزادی را به ما ارزانی داشت و این میسر نبود، جز به یمن تشکیلات و خواهران
شورای مرکزی و جمع پولادینی که داشتیم و از آنها یاد گرفته بودیم که در
مواجهه با مشکلات و نائبات فقط باید با شعار «سلام بر تضاد» دل به دریای
مخاطر زده و با گفتن «بیا بیا» از هر جنگی استقبال کنیم:
شعر عربی: للهِ دُر النائبات فآنها صَدأ اللئام و صیقل الاحرار
(درود بر سختیها که باعث زنگ زدن و از دور خارج شدن پستفطرتها و واماندگان و صیقل خوردن آزادگان میشود)
با
تکیه بر همان ایدئولوژی غنی و انقلابی پاک خواهر مریم در نکران ذات و با
یادآوری درد و رنج یک خلق محروم و اسارت زندانیان مقاوم دربند، تحمل همه
اینها جز ایمان و تسلیم و شکر و حلاوت و سْکر و زیادت در ما نمیافزود.
دمی با دوست در خلوت به از صدسال در عشرت، من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
با
تمام این وجوه پایداری و این برگهای زرین مقاومت، آن موقع نه من و نه
هیچکس دیگر نمیدانست باز شدن گره نهایی این امر نیازمند پرداخت و فدیهای
بسا بالاتر از قبل است و باید خون ۲۴مجاهد خلق و گوهر بیبدیل دیگر
زمینهساز نصر و فتح موعود الهی شود.
موشکباران ۷آبان۹۴:
در
آن شامگاه تاریک و بارانی من در اتاق کارم مشغول بودم. شب جمعه بود و
کمکم داشتم برای رفتن به شام آماده میشدم. با توجه به تجارب نظامیام
احتمال موشک زدن در مواقع بارانی را خیلی کم میدانستم و پیش خودم فکر
میکردم مزدوران مهاجم برای برپا کردن تجهیزات خود و تردد خودروهایشان و
انتقال وسایلشان در هوای بارانی و زمین گلی با مشکلات مواجه خواهند بود که
این کار را برایشان سخت میکند.
۳صفیر
مهیب من را از عوالم خودم بیرون کشید. ابتدا فکر میکردم غرش ابر یا
رعدوبرق است ولی با ادامه زوزه موشکها فهمیدم موشکباران است. برحسب فرمان
برادر، در کمتر از ۵ثانیه خودم را به یک سنگر زمینی که کاملاً از آب
اشباعشده و گلآلود بود رساندم و به داخل آن پریدم. طنین انفجارها چنان
قوی بود که معلوم بود رژیم از قویترین موشکهایی که امکانش را داشته
استفاده کرده است. ابتدا در حین ذکر شهادتین و استعانت از امام هشتم
میخواستم تعداد اصابتها را بشمرم ولی با نزدیکتر شدن صدا منصرف شده و
خودم را برای شهادت آماده میکردم. از بد حادثه در این سنگر تنها افتاده
بودم و هیچ همدردی نداشتم. گویا تعداد موشکها تمامی نداشت و مدتزمان حمله
از ۱۰دقیقه هم گذشت و کمکم علاوه بر انفجارها شعلههای آتش در گوشهکنار
لیبرتی همهجا را روشن کرد. بهمحض قطع صدا و آرامش نسبی از سنگرها بیرون
پریده و برای کمک به مجروحین و خاموش کردن آتشها شتافتیم.
فهمیدیم
دریکی از مقرات کناری به طول و عرض حدود ۵۰متر بیش از ۱۰موشک اصابت کرده
که هرکدام حفرهای بهاندازه یک خودروی سواری ایجاد کرده و تا دهها متر
همهچیز را نابود کرده است. بنگالهای چندین مقر بهطور کامل منهدم و
تخریبشده بود. چند سنگر بتونی مستقیماً مورد هدف قرارگرفته و ویرانشده
بودند. خیلی از آن ۲۴شهید دلاور در یکی از همین سنگرهای جمعی شهید شده
بودند که برای بیرون کشیدن آنها در نبود هیچ خودرو یا وسیله در دسترس از
تانکر آب استفاده کرده بودند. بچههایی که در سنگرهای مجاور بودهاند
میگفتند با هر اصابت لهیب انفجار و شعله آتش مثل هیولا چنان از درها و
منافذ سنگر وارد میشد که گویا میخواهد همهچیز را ببلعد. در یکی از
سنگرهای بتونی که چند نفر در آن بودند موج انفجار کل سنگر را از روی سرشان
برداشته و به مسافت دورتری پرتاب کرده بود و آنها ناگهان پس از یک احساس
خلا مهیب، بالای سرخود آسمان را دیده بودند.
موج
انفجار، سنگرهای چند تنی را هم پرتاب کرده بودفردا روز که ما عدد ۲۴شهید
را اعلام کردیم تا مدتها رسانههای رژیم میگفتند دروغ است و عدد واقعی
شهدا بالاتر از ۲۰۰ است. لابد آنها حسابکتاب کرده بودند که ۸۰موشک
کشتارجمعی تقویتشده آنهم در این محدوده کوچک و فشرده حتماً تعداد شهدایش
چند صد نفر خواهد شد. چیزی که آنها حساب نکرده بودند و هیچوقت هم نخواهند
فهمید تحقق آیات و معجزات الهی بر مبنای قانونمندیهای مادی به دست
پاکبازترین و فداکارترین مجاهدانی است که در طولانیترین و پیچیدهترین
نبرد تاریخ ایرانزمین همه عمر خود را بنا بهقاعده (مقدمة الواجب، واجب)
وقف جنگ و آمادهسازیهای قبل از آن کردهاند. اگر سرنگونی رژیم واجب بود
که بود پس مقدمه و آمادهسازیهای آنهم واجب بود.
با
ریخته شدن خون سرخ آن ۲۴گرد سرافراز، لیبرتی حداکثر بها را داده بود و به
تمام و کمال مسئولیت تاریخی خود را انجام داده بود. حجت بر همه طرفها
تمامشده بود. مظلومیت مجاهدین و شدت کینه و عداوت دشمن ضدبشر در انظار همه
جهانیان به ثبت رسیده بود و هیچکس دیگر نمیتوانست با فریبکاری تقسیم
تقصیر کند. یک کمپ پناهندگی تحت نظر کمیساریای پناهندگی سازمان ملل در
پایتخت یک کشور باوجود همه هشدارها و حملات قبلی با ۸۰موشک کشتارجمعی نیمه
ویرانشده بود. دیگر نمیشد سکوت کرد و هر تجاهلی آبروریزی بیشتری به همراه
داشت.
آری! اینچنین
بود که مجدداً خون مجاهد خلق راهها را باز کرد و گرهها را گشود. عنصر
بینالمللی وارد شد و آمریکا که بیشترین مسئولیت را در خلع سلاح مجاهدین و
رها کردن آنها در جلوی گرگهای درنده خامنهای و مالکی داشت مجبور شد
هزینه بدهد. انتقال جمعی مجاهدین به کشور ثالث و ارض الله الواسعه که
همواره مرز سرخ رژیم بود بهطورجدی مطرح شد و دوباره مجاهدین یکفاز (که
نه! ده مدار، نه! صد مرحله) از رژیم پیش افتادند… انا فتحنا لک فتحا مبینا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر