زهره بنیجمالی؛ فرمانده پنهان تهران در دل جنگ داخلی خمینی
نویسنده: مصطفی نیکار (شهرام)
در تاریخ خونبار دههی شصت، وقتی از مقاومت تهران در فاز نظامی سخن میگوییم،
چهرههای نامداری از مجاهدین خلق در میدان بودهاند؛ زن و مرد، جوان و باتجربه،
هرکدام با کارنامهای سنگین که امروز دیگر بخشی از هویت مقاومت یک نسل شده است.
اما در میان آن نامها، یک چهره کمتر مطرح شد، نه بهخاطر کمکاری، بلکه دقیقاً بهخاطر
اینکه خودش نمیخواست دیده شود. او در سختترین روزها، بیوقفه و بیهیاهو
کار میکرد، سازماندهی میکرد، میجنگید و ستون فقرات مقاومت تهران را سر پا نگه
میداشت.
آن چهره، کسی نبود جز:
خواهر مجاهد زهره بنیجمالی — «خواهر شیرین»
فرماندهی که اگر او نبود، بخش بزرگی از مقاومت تهران بخوبی پیش نمیرفت .
زنی که کارهای بینامونشانش، طراحیهای دقیق امنیتیاش، وسعت مسئولیتپذیریاش
و روحیهی تسلیمناپذیرش، در نهایت تعیین کرد که تهران ـ با تمام وسعت و پیچیدگیاش
ـ در جنگ داخلی تحمیلی خمینی، همچنان بایستد.
من، شهرام،
یکی از زیرمجموعههای مستقیم او بودم.
این روایت نه داستان است، نه اغراق، نه خاطرهسازی؛ این سند زندهی زندگی
کسی است که درِ خانهها را با لبخند باز میکرد و جنگ را با قلبی آرام اما ارادهای
فولادین پیش میبرد.
جنگی که خمینی آغاز کرد؛ میدانِ واقعی زهره
زهره بنیجمالی، وقتی من و بسیاری از نیروهای کارمندی و عملیاتی وارد تهران
شدیم، فرمانده مستقیم ما بود؛اماعلاوه برما فرمانده بخش ها وقسمتهای دیگر سازمان را هم مشتاقانه ونیازمندانه بعهده
داشت .
اما این فقط عنوان نبود.
او تهران را ستونبندی کرده بود، و در عین حال:
- گرمسار را تبدیل به پایگاه بزرگ
پشتیبانی کرده بود
- نیرو، امکانات، خودرو، آموزش و امنسازی
را در آنجا به جریان انداخته بود
- و حتی احیای نیروهای ضربهخوردهی
سمنان وبخشی کوچکی از خراسان وشمال
ایران را زیر چتر پشتیبانی گرمسار انجام میداد.
گرمسار در آن روزها فقط یک شهر نبود؛
یک ستون پنهان برای تهران بود.
زهره این را ساخت؛ همانشیر زن دلاوری که اغلب مردم، حتی بسیاری از نیروهای
عملیاتی، کم اسمش را شنیدند.
فرمانده مستقیم زهره در تهران، حیدر نیاکان بود؛ یکی از چهرههای کلیدی
عملیات شهری و از اعضای برجستهی سازمان که نقش بلا جانشین در هنگام \هور هنگ حنیف
در تهران ایفا کرد. اما نقش زهره بهقدری پررنگ بود که بخش بزرگی از طراحی و هدایت
روزانه تهران، مستقیماً از او میگذشت.
ورود من به تهران؛ از خاکستر شمال تا قلب جنگ تهران
وقتی تهران رسیدم، پشت سرم بوی دود و باروت و جنگ وگریزبسیار، از کمین
پاسداران بود.
در شمال موج دستگیری، یورشهای شبانه، آدمربایی و قتل در اوج بود. خانهی
ما در روستا زیر نظر، خانوادهام گروگانِ نانوشتهی پاسداران، و هر لحظه خبری از
دستگیری یکی از دوستان یا دانشآموزانم میرسید.
در چنین وضعی وارد تهران شدم؛ شهری که هر کوچهاش یک میدان جنگ بود.
اما اولین برخورد من با خواهر زهره، پرده جدیدی از مقاومت را پیش چشمانم باز
کرد.
نخستین دیدار با زهره بنیجمالی
مرا در یکی از رستورانها به او معرفی
کردند. یک ساعت بیشتر نبود، اما همان یک ساعت کافی بود که بفهمم:
«زهره فقط فرمانده نبود؛
یک راهبرد بود. یک طرّاح جنگ شهری بود. یک منبع انرژی و
امید بود.»
ساده، صریح، بدون پردهپوشی،
اما با روحیهای که انگار از جنس دیگری بود.
نه از شهادت میترسید، نه از دستگیری، نه از ضربههای پیدرپی.
حتی از غمها هم عبور میکرد؛
نه با بیتفاوتی،
بلکه با ایمان و مسئولیت.
به من گفت:
«برادر، همینجا تصمیم نگیر خوب فکر کن؛ اگر هستی، آگاهانه باش.»
اما من همانجا گفتم:
«هستم تا آخرین نفس.و در چشمانش همانجا برق جنگاوری ورشادت
همراه با تحسن محسوس ومشهود بود»
دومین دیدار — سه ساعت که در تهران دستور نبرد را عوض
کرد
در یک \ایگاه مخفی فرماندهی ، سه ساعت نشستیم.
من از جاپاها، نیروها، امکانات، ارتباطها و تجربهام گفتم.
او همه را با دقت میشنید؛ با همان لبخند همیشگیاش.
اما بعد از سه ساعت، فهمیدم چرا این همه خوشحال شد.
برای او این فقط یک گزارش نبود؛
این یعنی در دل تهران محاصرهشده، یک مسیر جدید، یک امکان جدید، یک نفس تازه.
و بعد، زهره «لیست تعهداتی» را که بر دوشم گذاشت نشانم داد.
نه به شکل لیست؛ آنقدر حرفهای بود که هر بندش را غیرمستقیم و کدگذاریشده
گفت.
اما امروز که نگاه میکنم، آن موارد را میتوان اینگونه طبقهبندی کرد:
تعهداتی که زهره بنیجمالی بر دوش من گذاشت
۱. ایجاد ۵ پایگاه در تهران
۲. ایجاد ۵ پایگاه در حومه: کرج، ورامین، رباط کریم، شهرری، کهریزک
۳. تأمین ۳ مینیبوس
۴. تأمین ۳ خودروی شخصی
۵. راهاندازی خط بستهبندی و ارسال غذا برای پایگاهها
6. جذب و آموزش نیرو برای واحدهای عملیاتی
7. وصلکردن نیروهای ضربهخورده
8. تبدیل یکی از شهرهای نزدیک تهران به مرکز پشتیبانی (گرمسار)
9. معرفی ۲۰ نیروی آماده به هنگ
حنیف
10. بازسازی شبکهی قطعشدهی سمنان
11. پیدا کردن نیروهای ضربهخوردهی شمال
12. و مجموعهای از شناساییهای امنیتی…
اینها را نگفت!
اما کسانی که بعداً بتدریج وبرنامه
دار همه اینها را انجام دادند من بودم وذبیح مجاهد دلاور محسن اسکندری یکی از معاون تیپ های عملیات آرمانی
میهنی فروغ جاویدان که تا آخرین نفس جنگید وبه عهدش با خدا وخلق وفا نمود —همراه
با تیم های عملیانی وپشتیبانی کارمندی، واحدهای عملیاتی تهران، و نیروهایی که
زیر مسئولیت خواهر زهره سازماندهی شده بودند ـ قدمبهقدم همه این تعهدات را پیش
بردیم و به نتیجه رساندیم؛ نتیجهای که بدون طراحی، هدایت و پایداری خودِ خواهر
زهره هرگز ممکن نبود.
پس فهمیدم که آن روز چگونه بهصورت رمزگذاریشده
آنها را کنار هم چیده بود.
در پایان گفت:
«میخواهم همتیمت را هم معرفی کنم. کارهای بزرگی در پیش داریم.»
و الحق که داشتیم؛ودرب باز شدن ومحسن اسکندری درحالی که آغوش گشوده بود بطرف
من آمد وخواهر شیرین او را با نام ذبیح معرفی کرد
و هرچه کردیم، بهخاطر او بود؛چون او ارزشهای ناب وتوحیدی وانقلابی
وتشکیلاتی سازمان را نمایندگی میکرد ، زهرهای که نمیخواست نامش بماند، ولی کارش
ماند.
الان بهتر فهمیده میشود ، هیچکدام از این تعهدات، کار یک نفر نبود؛ اما مجموعهای از ما، با تمام توان، البته تحت هدایت و طراحی خواهر زهره، آنها را بهسرانجام
رساندیم.
یاد ونام وارزشهائی که او حاملش بود را با افتخار زنده نگر میداریم واین
تعهد همه ماست واز طرفی شیرن در قهرمانی ها وراهگشائی های کانونهای قهرمان شورشی
وارتش بزرگ آزادی همیشه زنده والهام بخش زنده است

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر