دکتر ساعدی و تمثیل هدهد روزبین - بهنقل از نشریه مجاهد ۴۱۶
به قلم: شاعر و نویسنده صدیق مجاهد خلق حمید اسدیان
- سیاسی
- 1403/10/07
خبر را همان روز شنیدم. کوتاه و تکاندهنده بود و مثل خیلی از مرگها دوست نداشتم باورش کنم. دکتر ساعدی هم رفت. و امروز، بعد از ۱۴سال، وقتی به دوم آذر نزدیک میشویم باز هم همان احساسی را دارم که در آن شنبهٔ سرد ۲آذر ۱۳۶۴ داشتم.
طی این سالیان هر وقت فرصتی میکردم چند ساعتی را از جایی میزدم و به پرلاشز میرفتم و به فاتحهیی میهمانش میکردم. بعد از این و آن میگریختم تا با او خلوتی داشته باشم. گاهی قدمزنان بر سنگریزهها و گاه چند دقیقهیی نشسته بر سنگ گوری. درست در یکی از همین لحظات صدایش را میشنیدم: ”وقت داری بیایی اینجا؟“ هیچوقت نمیتوانستم در برابر این سؤال مقاومت کنم. همیشه کمی منومن میکردم و بعد با سر میدویدم.
همیشه برایم یک پیشکسوت قابل احترام بود. نمایشنامه و قصهنویسی که برجستهترین وجه ممیزهاش مرزبندی خدشهناپذیر با شاه و شیخ و اعتقاد راسخ به مبارزهٔ مسلحانه بود. در سالهای سیاه حاکمیت ستمشاهی نهتنها از قصهها و نمایشنامههایش میآموختم که قبل از آن، از غیرتش در مبارزه، از صداقت و پشتکارش و از جدیت و ضدابتذال بودنش آموزش میگرفتم. یکسال آخر عمرش هم که از نزدیک با او درتماس بودم، همین چیزها را بیشتر و بارزتر در او یافتم.
در برخورد با دکتر آدم بلافاصله متوجه میشد که با یک ”نویسنده“ طرف است و نه یک بسازبفروش که قلم و کاغذ را نردبان نام و تجارت خود کرده است و چه درهٔ هولناکی این دو موجود همنام و اغلب مشتبهساز را از یکدیگر جدا میکند. این یکی، در این سو، بر قلهیی تکیه زده و با وجود همهٔ رنجها و تنهاییها، گردنفراز و هشیار، کار خود را میکند و دیگری، آنسو، چرتکه میاندازد که شعر و قصه و نوشتهاش را در کدام حساب واریز کند که نام و تجارت روزش بهتر بگیرد. خودش استاد تمثیل بود و میگفت مثل نویسنده، مثل آن طرلان افسانهیی اسطورههای آذربایجان است که با چشمی تیزبین در ته چاه تنهایی خود مینشیند و شکارش بلندترین پرندگان آسمان است و او مصداق کامل طرلان همولایتیهایش بود. نهتنها در زمان شاه که در زمان خمینی و بهویژه در دوران تبعید و سالهای غربت. وقتی پای صحبتش مینشستی این را بهتر میفهمیدی. بهخصوص آن ساعتهایی که ”کوک“ بود و زبان بازمیکرد و از خاطراتش میگفت: ”یکبار ساواک دستگیرم کرده بود. یک روز سربازی که شلاقم میزد دلش برایم سوخت و یواشکی بیخ گوشم گفت: ”چکار کردهای که دستگیرت کردهاند؟ کتابهای صمد بهرنگی را خواندهای یا دکتر ساعدی را؟“ من هم جواب دادم جرمم این است که کتابهای دکتر ساعدی را نوشتهام“ و بار دیگر از تفنگ بهدست گرفتنش در ۲۲بهمن۱۳۵۷ میگفت که در نیروی هوایی چند خشاب رگبار زده است… یک روز از نقش حزب توده و اکثریت در همدستی با ارتجاع شکوه میکرد و با افسوس میگفت: ”حاصل آنهمه رنج و خون را تودهییها و تودهییهای بزککرده بهباد دادند“. و روز بعد از وادادگی و بزدلی برخی همکارانش مینالید که چگونه در برابر خمینی سپر انداختهاند. اما در تمام خاطراتی که تعریف میکرد یک خط مشترک و رشتهٔ ناگسستنی دیده میشد. “ نباید تسلیم شد، باید جنگید“. دکتر در انتخابش تردید نداشت. او تا آخر روی همین انتخاب ایستاد و حالا ما میتوانیم با افتخار بگوییم ساعدی نویسندهیی بود که با مرزبندی قاطع با آخوندها و اعتقاد کامل به مبارزهٔ مسلحانه علیه آنان و سرنگونی تام و تمام رژیمشان آخرین نفسش را در غربت کشید. بهنظر من شاهکار زندگی او هم همین بود. او فشار و سختی را نهتنها از دشمن که تکلیفش مشخص است، تحمل کرد که بسیاری طعنهها و تهمتها و حتی کارشکنیها و سانسورها را از طرف مدعیان دوستی و همکاری بهجان خرید. بامبولهای ناجوانمردانهیی که در مورد آخرین نمایشنامهاش که قرار بود روی صحنه برود و بهخاطر همین کارشکنیها نرفت، یکی از آنهاست. میگفت: ”این دفعه دیگر تا آخر ایستادهام و یک کلمهاش را عوض نمیکنم. بله، من ضد جنگ هستم. در نمایشنامهام شعار صلح دادهام. حالا میگویند بیا این را عوض کن! چون بهنفع مجاهدین است. خوب بشود. برای اینکه بهنفع مجاهدین نشود من بیایم جنگ آخوندها را تأیید کنم؟ خوب شما هم شعار صلح بدهید تا بهنفع شما بشود“.
دکتر از خاطرات و زندگیش برایم بسیار میگفت. اما اگر همهٔ آنها را در یک کفه بگذارم، رنجهای دو سه سال آخر عمرش سنگینی میکند و زرینترین برگ زندگی او در این ایام نوشته شده است. خودش میگفت: ”وقتی به پاریس رسیدم…“ و اغلب دیگر ادامه نمیداد. همیشه میگفت: ”بگذریم!“ این آخریها قلقش دستم آمده بود. سکوت میکردم و میگذشتم. سیگار بعدیش را که روشن میکرد میپرسیدم: ”یعنی هیچکس؟“ و او نوک میزد که: ”شرط اولشان این بود که بروم توی دار و دستهشان و علیه شما بنویسم. من هم اینکاره نبودم. شبها میرفتم توی ”گغ“(ایستگاه قطار) میخوابیدم“. و باز هم ادامه نمیداد. آموخته بودم اینجور مواقع اصلاً حرفی نزنم. میرفت کنار پنجره میایستاد. یادش میرفت سیگار تمام شدهاش را بتکاند. آنقدر به آسمان خیره میشد که خاکستر سیگارش میافتاد کف اتاق. بعد، گاهی، آهی میکشید و بحث را عوض میکرد و گاه تا بناگوش سرخ میشد و میآمد روی زمین مینشست و زانویم را میگرفت و با بغض میگفت: ”من چه جوابی دارم به این جوونا بدم؟ جواب اونایی که اعدام شدند رو چی بدم؟ یک راه کارگری اومده قصه نوشته داده توی الفبا چاپ کنم. توی قصهاش زیرآب مبارزهٔ مسلحانه و مجاهدین را زده. به او گفتهام برو این قصه را عوض کن من آن را چاپ نمیکنم. سرخود رفته قصه رو داده به چاپخانه. حالا که الفبا دراومده، یک نفر از هندوستان برام نامه نوشته که دستت درد نکنه! این بود رسمش؟ حالا من جوابشو چی بدم؟“ بعد طوری خجالت میکشید که انگار من نامه را نوشتهام. از نگاهم فرار میکرد و میرفت چند دقیقهیی در آشپزخانه خودش را گموگور میکرد. بهشدت نگران سلامتیش بودم. اما بدیش، یا خوبیش، این بود که نمیشد گولش زد. گاه مجبور میشدم به او بگویم: ”ولشان کن بابا! سلامتی خودت از همه مهمتره“. ولی او خودش دکتر بود و بهتر از هر کس میدانست که کار از کار گذشته و رفتنی است. با وجود این میگفت: ”یکنفر باید خانه را تمیز کند“. و خودش چقدر به این دلبسته بود. یکبار قبل از تظاهرات ۱۹بهمن۱۳۶۳ گفت: ”اگه عشق شما جوونا نبود تا حالا صدتا کفن پوسونده بودم“. و چند روز بعد با وجود بیماری شدید، خودش را به تظاهرکنندگان رساند و با آنها راهپیمایی کرد. این حرکت جسورانه برایش سخت گران تمام شد. هجوم کتبی و شفاهی حضراتی که از فرط بریدگی به دریدگی افتاده بودند، نثارش شد. یکی از آنها روی دست همه بلند شد. مقالهیی نوشت و هر چه از دهانش درآمد به مبارزه و مجاهدین و دکتر گفت. تحمل خواندن آنهمه عقدهگشایی چرکین بهراستی سخت بود. شبی تا صبح کار کرده و تازه خوابیده بودم که دکتر زنگ زد. از فرط برافروختگی صدایش را نتوانستم تشخیص بدهم. همانجا زد زیر گریه و گفت: ”وقت داری بیایی اینجا؟“ فهمیدم حال و وضعش طور دیگری است. بلند شدم و خودم را رساندم. در را بدری خانم باز کرد. با چشمان سرخشده و نگران نگاهم کرد و همان دم در گوشی را داد دستم. از دیروز که دکتر مقاله را خوانده تعادلش را از دست داده است. یکی ۲بار خون استفراغ کرده و همهاش راه میرود و سیگار میکشد. تمام شب یک لحظه هم پلک روی پلک نگذاشته است. تمام بدنش کهیر زده. بدری خانم صبور و نگران از من میخواست کاری کنم ”والا از دست میرود“. رفتم داخل. با تلخی جواب سلامم را داد و رفت در آشپزخانه گموگور شد. نوکی زدم که: ”میهمان دعوت میکنی و بعد خودت میگذاری میروی؟“ میدانستم چقدر روی این مسأله حساس است. ترفندم گرفت. بیرون آمد و بیاختیار زد زیرگریه. نشست روی زمین و زانوهایم را گرفت. ”مقاله رو خوندهای؟“ ”خوب؟“ ”دیدی چی نوشته؟“ نمیتوانست ادامه بدهد. اشک میریخت و با پنجههای بیجانش زانوهایم را فشار میداد. بد جایی گیر کرده بودم. چارهیی نداشتم. با اخم و تخم، برای اولین بار، سرش داد کشیدم: ”چه خبرته؟ خوب به جهنم که گفته. بذار بدتر از اون بگن“. برخلاف انتظارم آرام شد. اما من دیگر ترمز برانده بودم: ”حالا تو باید خودتو به کشتن بدی که این اونو گفت و اون اینو؟ اصلاً بیخود کردی اونو خوندی مگه دکتر قدغن نکرده؟ چرا خوندی؟“ سرش را مثل یک بچه روی زانوهایم گذاشت. زانوهایم از اشک خیس شد. بعد که سر بلند کرد گفت: ”میدونی؟ من از چیزهایی که دربارهٔ خودم نوشته بود ناراحت نشدم. از اونایی که برای مسعود نوشته دلم گرفت“. این بار من بودم که
نمیتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم و او ادامه داد: ”بذار یک چیزی رو رک بگم. من نه به خدا معتقدم، نه دین دارم، نه به ازدواج و اینجور چیزها معتقدم. اما زورم میاد کسی که خودش… (موردش را گفت که فعلاً از نوشتنش میگذرم) بیاد به مجاهدین درس اخلاق بده“. در برابر این همه بزرگواری دکتر بهراستی نمیدانستم چه بگویم. یادم آمد که مسعود چقدر سفارش سلامتی او را میکرد. یادم آمد چند بار دکتر صالح (رجوی) را فرستاد برای معاینهٔ او و دکتر صالح چقدر پیگیر وضعیت بیماری او بود. دندان بر جگر فشردم و پرسیدم: ”حالا میخوای چکار کنی؟ میخوای جوابشو بدی؟“ مثل ترقه از جا پرید: ”من؟ جوابشو بدم؟ نخیر! من از اوناش نیستم“. بعد از یکی دو دقیقهیی سکوت دوباره از جا پرید: ”تو هم حق نداری چیزی بنویسیها!“ گفتم: ”نه بابا کی حوصله داره“ و دکتر ادامه داد: ”ببین نکنه این مقاله رو بدی مسعود بخونه! اون طفلی نشسته اونجا هزارتا کار داره، اینجور چیزها رو اگه بخونه حواسش پرت میشه“. باز هم دکتر از من جلو افتاده بود. میخواستم دست و صورتش را غرق بوسه کنم. تا خواستم چیزی بگویم بلند شد رفت از میان کتابهایش یک نسخه نشریه ”سانسورشیپ“ را درآورد و برگشت. شمارهیی بود که در آن مصاحبهیی از خودش چاپ شده بود. نگاهی به عکس خودش کرد و گفت: ”من دارم دوتا چشمم رو از دست میدم، یواش یواش دارم کور میشم. مهم نیست. رودکی و هومر هم کور بودند، ولی یکی دیگه باید چشم داشته باشه. مردم ایران باید چشم داشته باشند“. بعد روی نشریه با خطی خوش نوشت: ”به نور چشم مردم ایران، مسعود رجوی“ امضا کرد و داد دستم. وقتی آن را به مسعود رساندم، او یکدست شمعدانی و یک قلم نفیس داد و سفارش کرد به دکتر برسانم. از مسعود پرسیدم شمعدانی چه ربطی به قلم دارد؟ گفت برو از خود دکتر بپرس. هدیه را که به دکتر میدادم قضیه را بهش گفتم و سؤالم را تکرار کردم. سرخ سرخ شد. با نجابت نگاهم کرد و گفت: ”مسعود میگه این شمعها رو روشن کن و با این قلم هر چه میتونی بنویس“. چندی نگذشت که با خوشحالی زنگ زد و صدایم کرد. وقتی رفتم خودش در را به رویم باز کرد. شنگول و سرحال بود. گفت چند روز دیگه قراره آقابزرگ(بزرگ علوی) بیاد اینجا پیشم. پیرمرد خوبی است و بچهها رو خیلی دوست داره. میخواستم وقتی اومد ورش دارم بیارمش اور مسعود رو ببینیم“. نشستیم دربارهٔ آینده صحبت کردیم. قرار بود روزی که آقابزرگ برسد دکتر زنگ بزند و قرار نهایی را بگذاریم. آن روز رسید و از دکتر خبری نشد. تا شب صبر کردم و وقتی باز هم تلفن نکرد زنگ زدم. اخمو، گرفته و تلخ بود. پرسیدم: ”آقابزرگ نیومده؟“ گفت: ”چرا“ . گفتم پس چرا به من خبر ندادی؟ چیزی نگفت و من فهمیدم اتفاقی افتاده است. رفتم پیشش. نمیخواست حرف بزند. دقیقه به دقیقه گموگور میشد و سیگار پشت سیگار روشن میکرد. بالاخره بهزبان آمد: ”گفتم که، آقابزرگ ساده است. امروز قرار بود بیاد اینجا. اما وسط راه خورد به تور یک تودهییمسلک و او قیدش رو زد“. بعد هم با غیظ گفت: ”تفکر تودهیی، حیوونیه که نفسش به هر زمینی بخوره تا ۷سال تو اون علف سبز نمیشه“. با اینکه فکر میکردم تودهییها را خوب میشناسم اما چند سال بعد، وقتی که امثال همان آدم تودهییمسلک زیرپای بزرگ علوی نشستند و او را آخر عمری راهی ایران کردند تا نشانهیی از ”مدراسیون“ رفسنجانی باشد، بهتر فهمیدم که روشنفکر جماعت از کجا میخورد. وقتی پای شعار صلح در یک نمایشنامه در میان باشد، آنتن حضرات آنقدر تیز است که قرقی را توی آسمان میزنند. اما وقتی پای سفر به ایران و بزک کردن چهرهٔ رفسنجانی و پراکندن توهم مدراسیون آخوندها در میان باشد، صدا از کسی درنمیآید. دکتر هم خوب خوب این قضیه را فهمیده بود. چوب همین را هم میخورد. برای همین هم آنطور ناجوانمردانه ریخته بودند سرش. از حالا بگذریم که بعد از مرگش عزیز شده است. آن روزها چه کسانی بودند که دکتر را آنطور به تبوتاب میانداختند و متشنجش میکردند؟ خود دکتر مثال امثال خودش را طرلان افسانهیی اسطورههای آذربایجان میدانست. من سالها بعد تمثیلی از شیخ شهابالدین سهروردی خواندم که با یک تفاوت بیشتر به امثال دکتر میخورد. از شیخ سهروردی نقل شده هدهدی که به تیزبینی معروف است، در میان بومهایی که به کوری در روز شهرهاند، میافتد. هدهد شب را در میان آنها به سر میکند و روز، وقتی که خورشید میدمد، عزم پرواز میکند. بومها بر سرش میریزند که این بدعت است و در این تاریکی که چشم چشم را نمیبیند کجا میخواهی بروی؟ اصرار هدهد روزبین باعث میشود که بومها با منقار و چنگال بهجانش بیفتند. ”دشنام میدادند و میگفتند که ای روزبین! زیرا که روزکوری نزد ایشان هنر بود“. در تمثیل شیخ سهروردی هدهد روزبین از ترس کورشدن توسط منقار و چنگال بومها تسلیم میشود. چشمهایش را روی هم میگذارد و میگوید: ”من نیز به درجهٔ شما رسیدم و کور گشتم!“ در این وانفسا از این روزکورهای مصلحتی زیاد هستند. اما دکتر ما، یعنی دکتر مقاومت، دکتر مبارزهٔ مسلحانه، دکتر مرزدار با شیخ و شاه اینطور نبود. او نهتنها چشمها که تمامی جانش را در این راه گذاشت و هیچگاه، تا نفس آخر، خورشیدی را که دیده بود، انکار نکرد. 󠆴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر