۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

مرگ، قهرمان مي‌طلبد عليرضا خالوكاكايي از رزمگاه ليبرتي



 عليرضا خالوكاكايي از رزمگاه ليبرتي 
لينك به منبع
درنگي در وفاداري شگفت قيس بن مسهر صيداوي، پيك حسين بن علي به سوي مردم كوفه، قبل از حماسة عاشورا
...
داغ‌باد بياباني با شدتي تمام مي‌وزيد و ذرات شن را به صورت و چشمان قيس مي‌كوبيد. او حال داشت در جهت مخالف باد به سوي كوفه راه مي‌پيمود. شتر سرخ مويش تا ساق در رمل فرو ميخليد و به سختي گام از گام مي‌تكاند.
در حالي كه بر جهاز شترش خميده بود، سعي مي‌كرد چشم خود را در وزش بي ‌وقفة ذرات شناور شن سوزان باز نگهدارد. باريكه خطي از شكاف كفيه او را قادر مي‌ساخت بيرون را ببيند.
در قادسيه بود يا قطقطانيه؟ نمي‌دانست اما شبح مات و كمرنگ آفتاب، لغزان در پردة شن- غبار، او را مطمئن مي‌ساخت كه راه را چندان پرت نپيموده است. مي‌دانست اگر پيوسته خورشيد را در راست جلو خويش داشته باشد سرانجام از حوالي كوفه سربرخواهد كرد.
از آن دم كه گام در راه گذاشته بود، يك هدف، هماره او را از درون مي‌انگيخت و در رگانش گرما مي‌پراكنيد:
 رساندن نامة مراد و رهبرش حسين، به آن نامها كه تنها خود او مي‌دانست، و نه ديگر كس.
بارها از اين راه به كوفه رفته بود اما اين بار نمي‌دانست چرا دلش شور مي‌زند؟ طعم نگراني، مذاقش را تلخ مي‌كرد. يك دلهرة غريب، غريبانه دلش را مي‌فشرد. چيزي بود از جنس آن احساس كه در «مضيق» همره با مسلم ‌بن ‌عقيل به آن دچار شد. بي‌اختيار با خود گفت: «نكند گم شده‌ام؟!». فكر قوي‌تري هماندم به ذهنش خطور كرد: «آه! مسلم ‌بن عقيل، الآن كجاست؟ آيا او سپاه ‌سالار سپاهي از مردان جان بر كف كوفي است». با خود انديشيد: «200000 فدايي شمشيرزن در ركاب مولايش، حسين وه! چه قدرتي تواند بود. خواهد توانست تمامي موانع نتوانستن را از جاي بركند، و آب رفته را به جوي بازگرداند.
اما اگر....
***
آاااي‌ي‌ي سياهي!!! كيستي؟؟؟
صدا، رگه‌دار. نخراشيده و كينه‌مند بود. اتفاق حضور ناگهاني غرابي را مي‌مانست در بي‌برگي باغ سوختة پاييز، اضطرابي جانكش با خود داشت. دوبار به زمختي در فضا طنين انداخت.
قيس در ثانيه ‌هاي نخست مبهوت شد. قادر به هيچ واكنشي نبود. گويي نه تنها دست و پاي و جوارح و اندام كه ذهن او نيز قفل شده بود. اين حالت شايد به اندازة گذاشتن كشيدن تيري از تيردان و گذاشتن در چلة كمان و كشيدن زه، طول كشيد اما او خود را بازيافت، به سمت صدا چرخيد، و در آن واحد دست به قبضة شمشير برد. تيغ با صداي خشكي از غلاف خارج شد، ولي دير شده بود. پيش از آنكه قيس بتواند حركتي ديگر كند، كمندي ضخيم در هوا زوزه كشيد و گرداگرد كتف و كمر او را فراگرفت.
هنوز نمي‌دانست گرفتار كنندة او كيست؛ نه مجال انديشه بود. با يك حركت سريع از كوهان شتر كنده شد و از بالاي شتر، با پهناي صورت بر رمل فرود آمد.
دردي پيچاننده و شكيب ‌سوز در مهره‌هاي گردن و ستون فقراتش پيچيد و ديگر هيچ نفهميد.
***
 -كه هستي؟ از كجا مي‌آيي؟ به كجا مي‌روي؟
دو غولتشن بي‌شاخ و دم، دو بياباني زاد پوشيده روي و زمخت رفتار، او را دمرو بر رمل خوابانده بودند. يكي نشسته روي تاشدنگاه زانو و ديگري بر انحناي كمر. يكي پاهايش را به هم چفت نگاه مي‌داشت، ديگري دستانش را از پشت به هم گره مي‌زد و همزمان كتف‌هايش را به زمين مي‌چسباند.
-آيا موش صحرايي زبانت را جويده است؟
-گفتم كه هستي؟ از كجا مي‌آيي؟ به كجا مي‌روي؟
قيس بزحمت سرش را چرخاند و از آن رو دوباره گونه بر رمل چسباند. در اين حالت با مردمكان به بالا چرخيده‌اش مي‌توانست قسمتي از نيم‌تنة فاخر صاحب صدا را ببيند. او موزه‌ يي چرمين به پاي داشت با مهميزي آهنين بر پشت پاشنة آن، نيز پاتاوه‌ يي ابريشمين گرد ساق، و تا آنجا كه مي‌توانست ديد، شلواري سرخ، انتهايش، مچاله در پاتاوه. دنبالة غلافي كج‌تاب و منقش به محاذات پاي چپ او در آمد و رفت.
موزة چرمين پيش آمد. ابتدا مشتي شن بر صورت قيس پاشيد آنگاه فرا رفت و روي گردن او فرود آمد. قيس بي‌طاقت از دردي كه در مهره‌هاي گردنش پيچيده بود، سخت به سرفه افتاد. در همان حال طعم دانه‌هاي درشت و شور شن را در زير دندانهايش حس كرد. از لاي دندانهاي كليد شده ناليد:
استخوانهايم دارد... خرد مي‌شود.. آزاد... بگذاريدم‌م‌م... تا تا تا بگويم....
خوب جامه‌هايش را تفتيش كنيد، همچنين جهاز شترش را...
[صاحب موزة چرمين گفت].
موزة چرمين از روي گردن قيس برداشته شد. دو مرد ديگر برخاستند. قيس نفسي به آسودگي كشيد. مدتي خواست در آن حالت بماند تا عضلاتش اندكي بياسايند اما چنگي قوي او را از خاك برگرفت و برزانوان نشاند.
ناگهان توصية آخرين امام به يادش آمد:
«نبايد احدي از مأموران ابن‌زياد بر اين نامه نظر بلغزاند...».
نقشه‌يي در مخيله ‌اش نقش بست. به يك چشم به هم زدن، دست به زير قبا برد، نامة امام به رهبران قيام كوفه را بيرون كشيد ريز ريز كرد. به دهان گذاشت، چند بار جويد، آنگاه قورت داد.
دو كشيدة آبدار يكي از راست و ديگري از چپ، بر گونة او فرود آمد و دوباره نقش بر زمينش كرد.
مرا باش مي‌پنداشتم با عامي مردي بياباني روي در رويم. او چنين مي‌نمايد آموزش ديده پيكي مخصوص است؛ حامل دست نبشته‌ يي مهم. بايد او را به دارالخلافة كوفه برد. امير عبيدالله ابن زياد طعمه‌ هايي اينچنين چرب را پاداشي بسزا خواهد داد... هاهاهاها!
***
چرا نامه را پاره كردي؟!
...
دو قراول هوشيار و تمام وقتْ گشاده پلك، قيس را در ده قدمي حاكم كوفه نگاه داشته بودند. در پشت سر، و دو سوي آنها نيز نزديك به 20 قراول ديگر مسلح به شمشيرهاي برهنه و نيزه‌ هاي خبردار.
مي‌گويي يا بگويم از حنجره‌ات با منقاش بيرون آرند... براي چه نامه را قورت دادي؟
...
قيس‌ همة نيرويش را در چشمانش جمع كرد و آنها را مستقيم در خط نگاه سيخ گشتة ابن زياد نگاهداشت.
براي آنكه تو به مضمون آن پي نبري؟
ابن زياد نيم‌خيز شد.
آن نامه از چه كسي براي چه كسي بود؟
...
بگويم؟
خدا زبانت را لال گرداناد! زود باش، بگو!
از حسين ‌بن ‌علي ‌بن ابيطالب براي جماعتي از كوفيان
ابن‌زياد از تخت برخاست و چند گام جلو آمد و فاتحانه در زير لب گفت: «مي‌دانستم»، ناگهان به سوي قيس چرخيد:
براي كدام جماعت؟
نمي‌دانم.
غضباك و درشت گفتار؛ ابن زياد اين بار، درست چشم در چشم و نفس در نفس قيس بود. گويي مي‌خواست او را با نگاه ورقلمبيدة خود بجود و ببلعد.
اي حرام زاده، حرام لقمه! نمي‌داني؟!! ... مرا حيوان نجيب پنداشته‌يي يا خويش و جد و پدر جد خويش را؟
تازيانه‌يي را كه هميشه به دوال كمر داشت، بركشيد و دو صفير سوزان بصورت ضربدر در فضاي از بوي شراب آكندة كاخ كشيد.
اگر من عبيدالله فرزند زيادم، بخدا دست از تو برنمي‌دارم تا نامها را يكايك فاش كني يا آنكه بالاي منبر رفته، حسين، پدر و برادرش را سب و لعن كني و از آنان تبري بجويي... يا از اين دو يكي را به جاي خواهي آورد يا تو را با همين دستهايم، آري با همين دستهايم پاره پاره خواهم كرد.
قيس نگاهي گذرا به چهره‌هاي شطرنجي و مات بردة قراولان انداخت. ده شمشير آخته و ده نيزة نوك تيز، مراقب كوچكترين حركت او بودند. آب دهانش را بسختي قورت داد و به تركي كوچك در گوشه‌يي از سقف مقرنس كاخ چشم دوخت.
...
نام آن جماعت را هرگز نخواهم گفت... و اما مطلب ديگر، آن را روا ‌خواهم كرد.
***
مسجد كوفه، درست مانند روزهايي كه حجر بن ‌عدي در آن فعاليت‌هاي انقلابي خود را عليه كارگزاران بني‌اميه پيش مي‌برد، از شدت ازدحام جاي سوزن ‌انداز نداشت؛ با يك تفاوت. اين بار جمعيت كوفه از پرواي مفتشان مخفي ابن زياد و عقوبت او، در مسجد گرد آمده بودند. هنوز چندي از آويزان شدن بدنهاي بي سر مسلم و هاني در كنيسة كوفه نگذشته بود. هراس بر دلها بال‌گستر و خوف در نگاهها به جوجه نشسته بود.
در دو سمت شبستان مسجد و نزديك به منبر يك فوج نگهبان مسلح، مراقب شورش احتمالي بودند. ده برابر اين تعداد نيز در بيرون مسجد، آمادة جولان. علاوه بر آنان، بسياري از جاسوسان حكومت در جامة مردمان عادي، فالگوش‌نشين و گوش‌خواب. فضاي امنيتي غليظ مسجد از همان بدو ورود مشام را مي‌آزرد.
از باريكه دالاني كه به در پشتي مسجد راه داشت، قيس را تحت الحفظ به مسجد آوردند. او مقيد بود بدون گفتگو با كس، يكراست بالاي منبر برود و خواستة ابن‌زياد را در سخناني بي ‌ايهام، صريح و موجز بر زبان آورد، سپس از همان راه كه آمده بود مسجد را با مأموران حكومتي طي كند و به سياهچال در كاخ بازآيد.
با آمدن قيس، همهمة گنگ جمعيت فرونشست. گل‌ميخ سوزان نگاههاي كنجكاو فروكوبيده به سيماي پوشيدة او. پله‌هاي منبر را با تأني بالا كشيد. چون به پلة آخر رسيد، چرخيد و كفيه از چهره برگرفت.
نفس در سينة مرداني كه مي‌شناختندش حبس شده بود. تني چند از مخاطبان نامة حسين‌بن‌علي نيز در مسجد بودند و او بخوبي آنان را مي‌شناخت. كافي بود نه حتي با زبان، با اشارت سرانگشت، نه حتي با سرانگشت كه با نگاشتن نامشان بر رقعه ‌يي كوچك، خود را از آن عذاب وارهاند.
ميلي غريب كه مانندة آن را هرگز در خود سراغ نداشت، از درون به او مي‌‌گفت: «چند نام بر زبان ران و خويش وارهان!». درست در اين هنگام نهيبي نيرومند او را به لرزه مي‌انداخت و پنهان‌ترين ذرات وجودش را به تپش در مي‌آورد... «هرگز! هرگز! هرگز!... تو كه خواهي مردن حتي اگر تني چند را نام ببري ابن‌زياد زياد‌تر از آن را خواهد طلبيد. او تا از تو گرگي جگرآشام نسازد دست برنخواهد داشت. مرد بايد مرگ را نيازوار به استقبال برخيزد. گويي كه عزيزي ‌است بازگشته از سفر؛ شايان درآغوش گرفتني گرم و تنگاتنگ. شايسته است چشم در چشم جاودانگي با سينه‌يي ستبر و قامتي افراشته از غرور به مرگ سلام كرد. او جبونان لابه‌نما و دم به لاي پا سايان ِله ‌له‌زن و بر زانو خزندگان ِخون ليس را نمي‌پسندد و خوش نمي‌دارد. مرگ، قهرمان مي‌طلبد».
...
باز آن ميل شيطاني مرموز... «تو اسيري و رسالت خود رسانده به پايان... از زنداني بسته كتف و در چنگال وضعيتي ناگزير چه خيزد؟ به جمله‌يي مي‌تواني جان خود از اين مهلكه وابري. اگر علي ‌بن ‌ابيطالب در قيد حيات بود، به سب خود فرمان مي‌داد تا به جاني از شيعيان را بازخرد».
***
«آي مردم!!!...».
همهمه ‌يي كه با ديدن قيس اينك دامنه‌يي گسترده‌تر يافته بود، به آني فرونشست؛ چون پاشيدن تغاري از سردينة آب، بر ديگ جوشاجوش.
جنگلي از چشم، بي‌پلك به هم زدن، ميخكوبِ كلمات او.
«آي مردم!!!
ستايش سزاوار خدايي‌ست كه راه نمود ما را به اين راه؛ و اگر نبود راهنمايي او، نبوديم در زمرة راهيافتگان... درود بر فرستادة او محمد امين، والا پيامبري كه در ظلمات حرا، به رسالتي شگفت فرمان يافت و آييني سرمدي و گيتي‌گستر از خود به جاي نهاد...».
مسجد، گوش در گوش، به گوش بود.
...
قيس ‌بن ‌مسهر صيدواي، مردي در خطير‌ترين لحظة سرنوشت. برگزيده‌يي از اصحاب حسين، نزديك‌ترين كسان به او و معتمدترين آنان. او اكنون بر منبر ابن ‌زياد بود. سخن بعدي او مي‌توانست چگونه زندگي و چگونه مردنش را رقم زند.
برخاست. ناخودآگاه تني چند از ميانة جمعيت نيز برخاستند. صدايش اوجي ديگرگونه يافته بود.
درود خدا و رسول او بر اميرالمؤمنين....
 از شدت هيجان و بالابردن صدا به سرفه افتاد.
قلب‌ها در سينه‌ها طبل درشت مي‌كوبيدند و هر كسي مي‌توانست با گوش غيرمسلح صداي قلب خويش و ديگركسان را بنيوشد.
درود خدا و رسول او بر اميرالمؤمنين علي‌ عليه السلام، فاتح خيبر و قرآن ناطق و تنها عدالت‌گستر... درود! بر فرزندان گرانقدر او حسن و حسين، سرور جوانان اهل بهشت....
صداي او پرده به پرده اوج مي‌گرفت:
لعنت ابدي بر ابن مرجانه و ابن ابن مرجانه و يزيد ‌بن معاويه‌ و معاويه بن ابي‌سفيان و شجرة ملعونة بني‌اميه؛ لعنتي از آغاز تا پايان خلقت. آتش دوزخ جاودانه آنان را سزا....
***
جمعيت حاضر در مسجد كه تا دقايقي پيش، در خود خزيده و سرشكسته ‌وار، چشم انتظار ندامت خفت بار خائني ترس خورده و جان انديش بود با شنيدن سخنان غيرمترقبة قيس ناگهان شكفت و جنب و جوش آغاز كرد.
مأموران حكومتي چون غاشيه ماراني تهديد حس كرده در هم لوليدند. غفلت و بلاتكليفي آنان را به چرخيدني بي ‌هدف به گرد خود ناگزير كرده بود. سركردة قراولان با غيظ بانگ زد:
ركب خورديم... ركب... ركب...ررر... پيش از آنكه كار بيخ يابد او را به زير كشيد! لعن يزيد بر منبر ابن ‌زياد!!؟ ... اين نه ممكن است....
از شدت خشم نمي‌دانست چه بايد كرد؟ نيزة يكي از قراوان خونسرد و خودباخته را قاپيد و دستة آن را با قوت بر گودناي كمر او فرود آورد.
پتيارگان بي‌خاصيت! لقمة حكومت مي‌لمبانيد و در لحظة ضرور، لالماني گرفتگانِ لميده ‌ايد؟... واي‌تان باد!
قيس چون يورش قراولان خشم‌جوش و نهيب انگيخته را، از هر طرف به سوي منبر ديد، رساترين و واپسين پيام خود را غريد؛ همان كه برايش به كوفه آمده بود:
-آي مردم كوفه! من پيك حسين ‌بن علي هستم حامل نامه‌يي براي شما. در منزل حاجر از او جدا شدم بايد كه او را ياري كنيد. در راه آمدن است سواره و پياده به سوي او بشتابيد!
...
خاموش!
خاموش! زبانت لال باد! تفرقه جوي از دين خارج! سزاي وهن به اميرالمؤمنين يزيد، مرگي عذابناك است.
خاموش!
...
هشت دست نيرومند، پاي قيس را چسبيده بودند. در اثر كشش‌ها، با قامتي هنوز ملتهب و فريادي هنوز شعله‌ور، با پهناي لگن بر سختناي كف مسجد فرود آمد. قراولان گرسنه او را از يكديگر حريصانه ربودند.
آهوبره ‌يي گرفتار در ميان گله ‌يي گرگ.
***
ابن‌زياد با شنيدن خبر، تپانچه‌يي برق پران بر بناگوش فرماندة قراولان نواخت و ناسزايي درشت نثار به خاك رفتگان او كرد. اگر چه در اعماق خوب مي‌دانست او مقصر نيست. خود وي اين تصميم را گرفته بود. او خود، بزرگترين امكان تبليغي را ساده انگارانه در اختيار فرستادة مخصوص حسين به كوفه قرار داده بود. اگر جايزة حماقت و ركب خوردگي به كسي مي‌داد. خود، تنها كانديد آن بود.
...
مي‌خواهم اين بخت برگشتة شيطان در جلد را، بالاي بلندترين نقطة كاخ بريد و با كينة تمام با سر به زير اندازيد!
با چشمي غضبناك به زمين تف كرد.
بدا به حال شمايان! اگر از دريچه ‌هاي كاخ، صداي خرد شدن استخوانهايش را به گوش نشنوم.
***
كت بسته، بند برپاي، يكتا پيراهن و خون‌آلود، قيس را بر يكي از كنگره ‌هاي آجري كاخ نشاندند؛ آنجا كه چشم از نگاه به پايين سرسام مي‌گرفت. زير پاي او، بازاركوفه بال گسترده بود؛ گرداگردش، نظم تُنُك خانه‌هاي گلي و كوچه‌هاي تنگ، چون ترك‌هايي در پوست زمين. در فرودست ِافق چند گردباد عاصي، بر پاشنة خود پيچان، تنوره‌كشان به سوي فرادست.
پرنده ‌يي، نه، لطافتي، نه، چشم ‌اندازي از سبزناي گياه يا آبي ‌ناي رودي، نه.
...
چشم‌بند بياوريد! اينگونه مرگ او مخوف‌تر خواهد بود. مگر به سياحت آمده است؟!
فرماندة قراولان به عمد آنگونه گفت. مي‌دانست ابن‌زياد از دريچه مي‌شنود.
اينك فقط تلنگري كافي بود تا او را در بين آسمان و زمين شناور سازد.
قيس مانند مسلم، تنها يك نگراني داشت؛ سرنوشت مولايش، حسين.
...
از پشت چشم‌بند تلاش كرد آيه‌يي از قرآن را كه از داستان حضرت ابراهيم به ياد داشت، با خود مرور كند. او نيز مانند ابراهيم كه با منجنيق به قلب آتش پرتاب شد، در آستانة پرواز به كام مرگ قرار داشت؛ از اين روخود را با پدر پيامبران در اين لحظة ناب، هم‌سرشت و هم سرنوشت مي‌ديد....
***
...
قراولان در پاي كاخ بيهوده تلاش مي‌كردند مردمان جريحه ‌دار را از پيرامون لورده گشته مردي نيم‌رمق و هنوز بسته دست و پاي بتارانند.
ابن‌زياد بر هرة يكي از دريچه‌هاي كاخ، سر به درآورد و ازآن فرازنا با انگشت شصت به گلو اشاره كرد.
عبدالملك‌بن عمير لخمي، گزليكي از پاتاوه بيرون كشيد و به سوي جسم خرد و خمير قيس رفت.
...
قراولان كاخ دوباره با خشونت، تازيانه در مردمان نهادند تا آخرين پردة اين مرگ شگفت را، خوفي بر خوف بيفزايند.
***
آيا اين بود پيامي كه بايد قيس به خاطر آن به كوفه مي‌آمد؟

عليرضا خالوكاكايي

مهر94

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر