۳۰فروردين حماسه ای که کتابها باید برای آن نوشت برای ستاره های تابناک آسمان مقاومت مسلحانه انقلابی - گرامی باد خاطره تابناک شهيدان ۳۰فروردين
گرامی باد خاطره تابناک شهيدان ۳۰فروردين
پيشتازان سرفراز
|
۳۰ فروردين ۱۳۹۳
نزديک به 5 دهه، از آغاز جنبش مسلحانه انقلابی در ميهن اسيرمان می گذرد. از همان نخستين سالهای اين نبرد، آغاز بهار و ماه فروردين با نام شهيدان و قهرمانان بزرگی مهر خورده است. 30فروردين 1351روز شهادت «ناصر صادق، محمد بازرگانی، علی ميهندوست و علی باکری»، نخستين گروه از اعضای کادر مرکزی سازمان مجاهدين خلق ايران است. آنها پس از محاکمات فرمايشی در بيدادگاههای نظامی شاه، تيرباران شدند. در همان روزها، قهرمان ديگر مجاهد خلق، «اصغر منتظر حقيقی» در يک درگيری خيابانی با ساواک شهيد شد.
سال بعد در 28 فروردين52، مجاهد خلق «هوشمند ارژنگ خامنه ای» در يک درگيری مسلحانه مجروح شد و به چنگ ساواک افتاد. اما پس از 9 روز مقاومت قهرمانانه، در زير شکنجه به شهادت رسيد.
همچنين،30فروردين، سالروز شهادت 7فدايی و دو مجاهد خلق، فرمانده كاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل، به دست دژخيمان ساواك آريامهری، در سال 1354 است. رژيم شاه كه شاهد آثار گستردة عمليات و فداكاريهای مجاهدين و فدائيان در جامعه، به ويژه در ميان دانشجويان و اقشار آگاه بود، برای مرعوب كردن فضای جامعه به انتقام گيری از زندانيان سياسی روی آورد و به اين جنايت بزرگ دست زد. سپس آنرا تحت عنوان تيراندازی به زندانيانی كه گوئيا قصد فرار داشتند، اعلام كرد. فدايی بزرگ بيژن جزنی در رأس 7 قهرمان فدايی بود كه در جريان اين توطئة وحشيانه جان باختند . ساير فدائيانی كه به شهادت رسيدند عبارت بودند از : حسن ضيا ظريفی، عزيز سرمدی، عباس سورْكی، محمد چوپان زاده، سعيد كلانتري و احمد جليليِ افشار.
مجاهدان خلق، فرمانده كاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل، زندانيان سياسی محكوم به اعدام بودند كه رژيم شاه در وحشت از محكوميتهای بين المللی حكم آنان را به حبس ابد تبديل كرده بود. اين دو مجاهد خلق نيز در 30 فروردين 1354 همراه با 7 فدايی خلق، در تپه های اوين توسط دژخيمان ساواك آريامهری به رگبار بسته شدند و و به عهد خود با خدا و خلق وفا كردند.
——————————————————————————————————-
شهدای 30 فروردين 51
|
سالروز شهادت نخستين دسته از اعضای مرکزيت سازمان مجاهدين خلق ايران
30 فروردين ۱۳۵1، روزی که نهال آزادی با خون پيشتاز، آبياری شد!
سازمان مجاهدين خلق ايران، پس از سرکوب قيام پانزده خرداد 1342، برای گشودن بن بست مبارزهٴ مردم ايران، توسط محمد حنيف نژاد، سعيد محسن و علی اصغر بديع زادگان بنيانگذاری شد. يعنی درست در زمانی که بسياری از رهبران سنتی و عافيت طلبان مدعی مبارزه، بعد از سرکوبی قيام مردم در 15خرداد، کنج عافيت برگزيدند. آنهايی که از «ذات اقدس شاهانه» اميد گشايش سياسی داشتند. در چنين فضای مرده ای، سازمان مجاهدين خلق ايران در تاريخ ايران، جوانه زد. سازمانی که توانست در فضای خفقان ساواک آريامهری، هفت سال کار پايه يی کند تا سازمانی بسازد برای پيش بردن مبارزهٴ مردم ايران و رساندن آنان به پيروزی.
اما اين سازمان هنوز آمادهٴ عمل نبود. پس از 6سال کار فشرده تئوريک و در آستانهٴ آمادگی برای وارد شدن به پراتيک انقلابی، در سال 1350، سازمان مجاهدين ضربه خورد. اين ضربه، در اثر خيانت يک عضو سابق حزب توده، به نام شاهمراد دلفانی، بر پيکر سازمان نوپای مجاهدين، وارد شد. بنيانگذاران سازمان، تمامی مرکزيت و بيش از 95درصد کادرهای سازمان، دستگير شدند.
اين ضربه، درست در زمانی وارد شد که رژيم شاه پس از برگزاری جشنهای رسوای 2500ساله، نيازمند يک قدرت نمايی داخلی بود تا حاکميت خود را محکم نشان دهد. در همين راستا نيز، ساواک شاه می کوشيد بنيانگذار کبير سازمان مجاهدين، محمد حنيف نژاد را به تسليم وادارد. هم چنين، ساواک با شکنجه اعضای مجاهدين، در تلاش بود آنها را به ندامت کشانده، مجاهدين را بدنام کند.
6ماه پس از ضربه به مجاهدين، بر اثر فشارهای جهانی، به ويژه فعاليتهای شهيد بزرگ حقوق بشر، دکتر کاظم رجوي، رژيم شاه مجبور شد به يک دادگاه فرمايشی تن دهد. ديکتاتوری سلطنتی اعلام کرد که دادگاه چند تن از مجاهدين، علنی خواهد بود. دادگاهی با حضور خبرنگاران خارجی.
در چنين شرايطی يک فرصت تاريخی، برای اعضای مرکزيت مجاهدين به وجود آمد. فرصتی برای شناساندن سازمان، همچنين افشای رژيم شاه. فرصتی که بهای آن، خون خود آن سروهای ايستاده بر سر پيمان بود.
دادگاه فرمايشی تشکيل شد و گروهی از اعضای مرکزيت و کادرهای مجاهدين، از جمله رهبر مقاومت، مسعود رجوي به پای ميز محاکمه کشيده شدند. اما مجاهدان پيشتاز با هوشياری تمام حيله دژخيمان ساواک را دريافته و بيدادگاه را به دادگاهی برای محاکمه رژيم ضدخلقی شاه تبديل کردند. آنها با دفاعيات شجاعانه و افشاگرانهٴ خود، نقش بسيار ارزنده يی در معرفی اجتماعی سازمان ايفا کردند.
دادگاه از بهمن ماه 1350 آغاز شد. روزنامه های رژيم نيز اخبار سانسور شده يی در مورد آن منتشر می کردند.
دفاعيات پرشور و مستدل و انگيزاننده مجاهدين، توانست دادگاه را به يک افتضاح سياسی بزرگ برای شاه تبديل کند. از طرفی، همين دفاعيات، سازمان مجاهدين را، در ابعاد گسترده اجتماعی، به مردم ايران شناساند.
اعضای مرکزيت و کادرهای سازمان، به روشنی صلاحيت دادگاه را برای محاکمه خود نفی کردند، شغل خود را «مجاهد» اعلام کردند و در برابر اين پرسش که تبعه کدام دولت هستيد، به صراحت گفتند: «خلق ايران!»
دفاعيات اعضای مرکزيت مجاهدين به رغم همهٴ تمهيدات ساواک شاه، از دادگاه و زندان به بيرون راه يافت. انتشار اين دفاعيات، مردم ايران، به ويژه جوانان را تکان داد.
سرانجام روز30فروردين 1351 رژيم شاه مجاهدان قهرمان ناصر صادق، محمد بازرگانی، علی ميهندوست و علی باکری را پس از ماهها شکنجه، به جوخهٴ اعدام سپرد. اما رژيم نتوانست مسعود رجوی را، که در همين بيدادگاه به اعدام محکوم شده و حکم اعدام او در تجديدنظر هم تأييد شده بود، اجرا کند. اين خودداری نادر، به يمن تلاشهای بی وقفه و افشاگريهای بين المللی شهيد بزرگ حقوق بشر، دکتر کاظم رجوی به شاه تحميل شد. مسعود رجوی پس از اعدام يارانش، طی پيامی که از زندان به بيرون فرستاد، نوشت: «به عنوان يک مجاهد ناچيز و به اقتضای وظيفه انقلابی و انضباط تشکيلاتی، خود را آماده کرده بودم تا ناچيزترين سرمايه خود، يعنی جانم را به انقلاب اين خلق بزرگ ادا کنم… اما منافع ديکتاتوری حاکم، مخصوصاً در خارج ايران مرا فعلاً از اين سعادت جاويدان محروم کرده است… ليکن آنچه در اين لحظات مهم است، تجديدعهد با شهيدان به خون خفته خلق است که در آخرين لحظات، لبهای تبدارشان را بوسيده و صدای تپش قلبشان را که جز به خاطر سعادت و آزادی خلق نتپيده است، شنيده ام و متفقاً سوگند خورده ايم تا پيروزی».
اعدام نخستين دسته از مرکزيت مجاهدين يک شوک بزرگ و جدی به جامعه زير حاکميت ديکتاتوری سلطنتی وارد کرد. به ويژه، اين فدای بزرگ، محيط های روشنفکری مثل دانشگاهها را لرزاند.
به اين ترتيب بود که مجاهدين توانستند ضربه اول شهريور1350 را به يک اعلام موجوديت و معرفی سازمان مجاهدين تبديل کنند. آنان برخلاف آنچه شاه می خواست، نه تنها نااميدی را که تهديد خود به خودی پس از شکست بود، از خود زدودند، بلکه اميد بزرگی را به وجود آوردند. اميد به وجود نهالی که هر روز در کوران مبارزه و انقلاب تنومندتر شده، می رود تا آرمان آزادی را برای مردم و تاريخ خونبار ايران، به ارمغان بياورد. آرمانی که خون اعضای مرکزيت مجاهدين در 30فروردين 1350، آن را آبياری کرد و به فردا سپرد!
———————————————————————————————————-
شهدای 30 فروردين 54
|
شهيدان قهرمان «زندان»
۳۰فروردين ۱۳۵۴، حماسه ۷ فدايی و دو مجاهد قهرمان
اعدام ناجوانمردانه 9 انقلابی مجاهد و فدايی در 30فروردين 1354، يکی از جنايات هولناک رژيم شاه است. طی اين جنايت، فدائيان قهرمان «بيژن جزنی، محمد چوپانزاده، مشعوف کلانتری، احد جليل افشار، حسن ضياء ظريفی، عباس سورکی، عزيز سرمدی»، همچنين مجاهدين شهيد «کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل»، جانهايشان را فدای آزادی و رهايی خلق قهرمان ايران کردند.
آن روزها ديکتاتوری سلطنتی با تشکيل حزب فرمايشی «رستاخيز» و تکيه بر ميلياردها دلار درآمد افزوده نفت به راستی خود را «ژاندارم منطقه» می دانست. از اين رو تحمل ضربات انقلابيون پيشتاز را نداشت. به ويژه از کيفر يافتن سرتيپ دژخيم زندی پور، رئيس کميته مشترک ساواک و شهربانی، شکنجه گاه اصلی و مرکز بازجويی از مجاهدين و فدائيان، مثل مار زخم خورده به خودش می پيچيد.
ثابتی، عضدی و عطاپور، سرجلادان کميته، در پی آن بودند که کينه حيوانيشان را نشان دهند و از انقلابيون انتقام بگيرند. اما از آنجا که به راحتی دستشان به مجاهدين و فدائيان نمی رسيد، به فکر انتقام گرفتن از زندانيان قهرمان افتادند. بهمن نادری پور، معروف به تهرانی، يکی از سر شکنجه گران ساواک، در جريان محاکمه اش در سال1358، به جنايت هولناک ساواک در روز 30فروردين1354، چنين اعتراف کرد:
«… زندانيان را پياده کرده به رديف روی زمين نشاندند، در حالی که دستها و چشمهايشان بسته بود. سپس رضا عطاپور فاتحانه پا پيش گذاشته و گفت: ”همان طور که شما و رفقای شما در دادگاههای انقلابی خود رهبران و همفکران ما را محکوم کرده و حکم را اجرا می کنيد، ما هم شما را محکوم کرد ه و می خواهيم حکم را اجرا کنيم“.
جزنی و چند نفر ديگر به اين عمل اعتراض کردند.
اولين کسی که رگبار مسلسل را به سوی آنها بست سرهنگ وزيری بود و از آنجا که گفتند همه بايد شليک کنند، همه شليک کردند. من نفر چهارم يا پنجم بودم که شليک کردم… جليل سعدی اصفهانی، بالای سر همه رفت و تير خلاص را شليک کرد»…
در سالگرد فقدان اين قهرمانان که به عنوان «شهيدان زندان» خاطره شان همواره در قلب ياران و همرزمانشان زنده و جوشان است، بازتابهای اين جنايت وحشيانه و ناجوانمردانه ساواک آريامهری را با چاپ خاطرات کوتاهی از آن روز خونين در زندان و در ميان مجاهدينی که آن روزها سلاح برکف با مزدوران ساواک چنگ در چنگ بودند، مرور می کنيم:
30فروردين54، زندان قصر:
عصر بود و همه چيز مثل روزهای قبل عادی می نمود. در بندهای مختلف زندان شماره يک قصر که به محکومان سياسی اختصاص داشت، زندانيان سربلند و شاداب برنامه های روزمره خود را دنبال می کردند.
حدود ساعت 6عصر وقتی روزنامه را به داخل بند دادند، ناگهان بند در سکوت فرو رفت. اشکها از چشمها جاری شد. روزنامه ها نوشته بودند: «9 زندانی حين فرار کشته شدند». ياد آنها که تا چند روز پيش در همين بندها حضور داشتند، يارانشان را آرام نمی گذاشت. ناگهان فريادهايی بندها و صحن زندان را پر کرد؛ چند تن از زندانيان با تمام قوا فرياد می زدند و وعده انتقام می دادند…
هر 9شهيد در زمره ارزشمندترين فرزندان خلق بودند، انقلابيون پاکباخته يی که هم از جنبه تئوريک و هم عملی، فقدانشان زخمی دردناک بر پيکر جنبش بود. علاوه بر اين تمامی آنها به خاطر ويژگيهای اخلاقی و انسانيشان، در ميان زندانيان بسيار محبوب بودند. به همين علت، فقدانشان بسيار سخت بود.
ساواک قربانيانش را از ميان گلهای سرسبد زندان انتخاب کرده بود.
* اول ارديبهشت1354، خيابان شهباز تهران:
ساعت 4 بعدازظهر خيابان شهباز را به سمت محل قرار طی می کردم. خبر شهادت 9 زندانی قهرمان که در روز قبل در روزنامه خوانده بودم، ذهنم را پرکرده بود. يک ساعت به زمان قرارم با مجاهد شهيد فرهاد صفا باقيمانده بود. به همين علت پياده و آهسته به سمت محل قرار که در نزديکی ميدان ژاله (ميدان شهدا)، حرکت می کردم. به قتل رساندن ناجوانمردانه بهترين فرزندان خلق زير عنوان ساواک ساخته فرار، آن چنان مرا تحت تأثير قرار داده بود که فضای دلپذير بهاری تهران و عطر انواع گلها را که از شاخه های پرپشت خوابيده بر روی ديوار اغلب خانه ها به مشام می رسيد، احساس نمی کردم. همه چيز عادی به نظر می رسيد؛ رفت و آمد مردم، خودروها و صدای مقطع يا ممتد بوقها؛ اما در درون من هيچ چيز عادی نبود! اين فکر که اگر ساواک بخواهد همين روش جنايتکارانه را ادامه دهد، چه می شود، وجودم را آرام نمی گذاشت. به شدت احساس نياز می کردم که با کسی در اين مورد حرف بزنم و به همين علت برای ديدار با فرهاد لحظه شماری می کردم. می دانستم که او از زمان دانشجويی با کاظم ذوالانوار، که نامش را در ميان همين 9شهيد ديده بودم، آشنا بوده، با هم به مطالعات سياسی روی آورده و بعد هر دو توسط مجاهد شهيد عبدالرسول مشکين فام، به عضويت سازمان مجاهدين درآمده و مدتها همرزم و هم تيم يکديگر بوده اند.
فرهاد با چهره آرام و صميمی هميشگی از رو به رو می آمد. در چشمهايش نگاه کردم، غمی بزرگ به صورت نوعی خستگی صورتش را پوشانده بود. اما هنگام روبه رو شدن با من، فشار دستهايش و تکانهايی که به دستهايم داد، نشان از عزمی قاطع داشت. در همين افکار بودم که او پيشی گرفت و گفت: «ديدی چگونه جلادها عزادارمان کردند؟» گفتم به ويژه برای تو که يک يار ديرينت را گرفتند، سخت تر است. گفت: «از يک طرف خيلی عزادار شده ام، و از طرف ديگر خدا را شکر می کنم که به همين حد بسنده کردند و به خصوص اين که باز هم خدا مسعود را حفظ کرد. با شناختی که از کاظم دارم، می توانم حدس بزنم که هر چه از دستش برآمده انجام داده تا به مسعود آسيبی نرسد. او برای مسعود به عنوان عضو باقيمانده از مرکزيت سازمان، جايگاه و نقش ”استثنايی“ قائل بود و هميشه از او به عنوان ”مسئول بزرگ“ ياد می کرد. می دانم کاظم برای بازجويی بر سر لو رفتن احتمالی فعاليتهای داخل زندان، از سالها قبل برنامه و طرح داشته و با فکر و دقت ويژه خود، طرحی ريخته که مو لای درزش نرود. پيداست که موفق هم بوده است».
فرهاد به خواست من نمونه هايی از عملکرد اين ويژگيها را برايم توضيح داد و از جمله فرارش را پس از دستگيری در مشهد و حين انتقال به تهران گفت. همچنين ماجرای درگيريش با مأموران ساواک در روز 12مهر 51 را گفت که چگونه منجر به مجروح و دستگير شدن او شد. در آن زمان، کاظم خود را به بيهوشی می زند و پزشکان بيمارستان شهربانی هم به تصور اين که بيهوش است، شروع به جراحی فک و زبانش می کنند؛ او درد جراحی را تحمل می کند و هم چنان خود را بيهوش جلوه می دهد. او می خواست به اين ترتيب بازجويی را به عقب بيندازد تا اين که قرارهايش، از جمله نخستين قرارش که با شهيد رضا رضاييداشته، بسوزد. او درد جراحی بدون بيهوشی را برای اين منظور تحمل کرد و موفق هم بود.
فرهاد چيزهای زياد ديـگری درباره ويژگيهای کاظم گفت. از جمله فعاليتهايش در زندان و حتی سلولهای کميته و اين که چگونه در هر شرايطی به همرزمانش روحيه می داد. هم سلوليهايش می گفتند که او در همان شرايطی که زير شکنجه قرار داشت و هر روز او را به اتاق شکنجه می بردند، در سلول برنامه مشخص و منظمی داشت. ساعتی برای فکر کردن، ساعتی برای صحبت با هم سلوليها و رسيدگی به آنها، ساعتی هم برای ورزش. او ورزش را حتی با پاهای زخمدار ناشی از شکنجه، ه ترک نمی کرد»…
از فرهاد پرسيدم «فکر می کنی کسی اين داستان ساواک را که زندانيان حين فرار کشته شده اند، باور می کند؟» فرهاد گفت «اين داستان که مسخره است، خود ساواک هم می داند که کسی باور نمی کند، از قضا مايل است که معلوم شود که اينها توسط ساواک کشته شده اند، تا بدين وسيله از بقيه زندانيان زهر چشم بگيرد. اما کور خوانده است. خون اين شهيدان هرگز از جوشش باز نمی ماند و دير يا زود انتقامشان گرفته خواهد. ساواکی ها اين واقعيت را نمی توانند درک کنند که افزايش کينه انقلابی در دل مردم و به ويژه پيشتازان اين خلق، لزوماً در نقطه يی به يک تغيير می انجامد. تغيير و جهشی که طومار اين رژيم را درهم خواهد پيچيد».
* سوم ارديبهشت1354، خيابان زرين نعل:
مجاهد شهيد مرتضی صمديه لباف را سر قرار ديدم. اين بار جای لبخند هميشگيش را آثاری از خشم گرفته بود. مرتضی از فرماندهان برجسته نظامی سازمان بود و در چندين عمليات شرکت داشت. او تجربه چندين درگيری با مأموران ساواک را داشت. اين تجربيات، در هوشياری بالا، تحرک زياد، سرعت در کشيدن سلاح و تيراندازی بسيار دقيق او متبلور بود. وقتی با او دست دادم، بلافاصله گفت «خبر را خواندی؟» گفتم «بله و غرق اندوه شدم». گفت: «نفرين برآنها، فقط سرب مذاب می تواند پاسخگوی اين جنايتها باشد. وقتی روزنامه را خواندم، يکباره احساس کردم دنيا دارد دور سرم می چرخد. در يک لحظه تصميم گرفتم سلاحم را بردارم و از پايگاه خارج شوم، به هر گشت کميته يا شهربانی که می رسم، بزنم و سلاحهايشان را بردارم و سراغ گشتهای ديگر بروم و همين طور ادامه بدهم و از اين مزدوران انتقام بگيرم».
مرتضی که خود در عمليات مجازات زندی پور جلاد شرکت داشت، گفت: «می دانم چرا اين قدر وحشی شده اند. آنها به تازگی زخم سختی خورده اند. زندی پور رئيس کميته بود. شنيده ام پس از هلاکت او، بازجوها خيلی به هم ريخته بودند. تلافی آن را هم، ابتدا در کميته سر زندانيان تحت بازجويی درآوردند و آنها را به طور جمعی شکنجه کردند». سپس آهی کشيد و گفت: «بالاخره روز انتقام خلق فرا خواهد رسيد و حضرت علي در مورد آن «روز» گفته است: «يوم المظلوم علی الظالم اشد من يوم الظالم علی المظلوم» – «روز انتقام مظلومان سختتر از روز ستم ظالمان بر مظلومان خواهد بود».
ديدار بعدی من با مجاهد شهيد مرتضی صمديه لباف در زندان کميته بود. جايی که او بازجويانش را به زانو درآورده. روحيه ای داشت که حتی در حالی که جای سالمی در بدنش نمانده بود، اگر دستش می رسيد با مشت به بازجويانش حمله می کرد. به همين علت به پاهايش زنجير بسته بودند. وقتی حرکت می کرد، صدای زنجير در تمام بندها می پيچيد. خود بازجويان می گفتند که «اوليس» دارد می آيد.
او در بهمن54، به دست دژخيمان ساواک شاه تيرباران شد و خون خود را فديه راه خلق ايران کرد. او نيز، مانند کاظم ذوالانوار و ساير شهدای مجاهد خلق، بذر مقاومت، ايستادگی و نبرد تا به آخر را، در تاريخ ايران، کاشت و با خون خود آبياری کرد.
———————————————————————————————————
رويا
|
خاطره ای از برادر مجاهد مهدی براعی
شاهين خاطرات، برفراز حماسه های فرمانده کاظم!
کاظم از جهات گوناگون در بين شهيدان سازمان ممتاز و برجسته است. می دانيد که مسعود درباره اش گفت: «فرمانده ذوالانوار شاهد شهيدان است». از صفات والای انسانيش گرفته تا اين که سمبل اخلاق انقلابی، انضباط، انسانيت و بزرگ منشی بود. با شخصيتی بسيار گيرا و دوست داشتنی. گيرايی او را هر زندانی سياسی و هر مجاهدی که او را ديده، به ياد دارد. حتی در ميان غيرمجاهدين هم از اين جهت معروف بود. شهيد خسرو گلسرخی، در همان مدتی که در زندان همراه کاظم بود، به شدت تحت تأثير او قرار گرفت. به طوريکه آثار انديشه و ارزشهای اسلام انقلابی، که در دفاعيات پرشور خسرو هم بازتاب يافته، از تأثيرات همدمی و همنشينی او با کاظم است.
کاظم يک بار در زمان ضربه سال50 دستگير شد. آن موقع در مشهد سرباز وظيفه بود. در همان چند ساعت اول پس از دستگيری، فرار کرد و ناگزير مخفی شد. بعد از ضربه50 نزديک به يک سال در کنار احمد و رضا رضايی، در بازسازی سازمان نقش بسيار ارزنده يی داشت. از همان تاريخ عضو کادر مرکزی سازمان بود.
با شروع عمليات سازمان، چند عمليات را مستقيماً در تهران فرماندهی يا اجرا کرد. در مهرماه 51 بر سر قراری در تهران درگير شد و در حالی که مجروح شده بود، آخرين گلوله اش را به گلوی خود شليک کرد، اما به شدت مجروح شد.
اراده پولادين و تحمل شگفت آور درد و رنج در کاظم زبانزد بود. موقع دستگيری در حالی که از ناحيه فک مجروح بود، خود را به بيهوشی زده بود تا شايد در همان حال امکان فرار پيدا کند؛ همچنين زمان قرارهای بعدی اش بسوزد. بعد از جابه جايی به زندان، پزشکان می گفتند که بيهوش نيست. ساواک برای آزمايش درستی اين حرف، دستور داد همانجا او را جراحی کنند. در حاليکه کاظم بيهوش نبود، حتی آه هم نگفته بود. انگار نه انگار که دارند گلوله را از فکش خارج می کنند.
وجه برجسته ديگر، نقش تشکيلاتی بی مانندی است که کاظم در زندان ايفا کرد. نقش او را در انتقال آموزشها و قوام و دوام دادن به تشکيلات، همه به ياد دارند. با اين که از برجسته ترين کادرهای مسئول سازمان در زندان بود، مدتی موفق شده بود خودش را به صورت يک زندانی سياسی معمولی قلمداد نمايد. هم چنين، کاظم ارتباطات مطمئنی با بيرون برقرار کرد و از داخل زندان هم بسياری اطلاعات درباره آدرسها و مشخصات عناصر ساواک جمع آوری کرد. اطلاعاتی که در چند مورد پايه عمليات مجاهدين و فداييان، بر ضد نيروهای ساواک شاه شد. علت خشم و کينه ديوانه وار دژخيمان ساواک نسبت به کاظم، که در نهايت باعث تبرباران او شد، مشخص شدن همين فعاليتها و اقدامات کاظم بود. اما آنچه در زندگی کاظم نقطه اوج و کمال و قله کارهای اوست، تلاش عاشقانه او برای فداشدن و شهيد شدن در راه حفظ مسعود بود. شهادتش دقيقاً به اين علت بود و از اين نظر مجاهدين و تاريخ ايران به طور مضاعف مديون کاظم هستند .
———————————————————————————————————
مجاهد شهيد مصطفی جوان خوشدل
|
مجاهد شهيد مصطفی جوان خوشدل
خدايا، نسبت به تمام اين خيرهايی که برايم بفرستی، نيازمندم!
برادر مجاهد مسعود رجوی، درباره مقاومت و ايستادگی مجاهد شهيد مصطفی جوان خوشدل، در برابر شکنجه گران ساواک، می گويد:
«… يادم هست که ”محمدی ”، بازجوی شهيد مصطفی جوان خوشدل و شهيد ذوالانوار، ديگر حوصله اش سر رفته بود. آخرين بار هفت ماه بود که مصطفی در زندان بود؛ غذا که نبود، بيمار هم بود، نمرهٴ عينکش خيلی زياد شده بود. با اين حال، به او عينکش را هم نمی دادند. بدنش پر از قارچ بود. زانوهايش سست، خيلی سست، تقريباً راه رفتن برايش مشکل بود؛ جز يک جا، در راه رفتن و برگشتن به اتاق شکنجه. حوصلهٴ بازجو و شکنجه گر را سر می برد. يکروز من از او پرسيدم: ”مصطفی! تو آن مدت زمانی را که پشت اتاق شکنجه منتظر نوبت خودت هستی، چه کار می کنی؟“.. گفت: «دعای حضرت موسی را می خوانم“. گفتم: ”چيه؟ ”گفت: «ربّ إنّی لما أنزلت إليّ من خيرٍ فقير». خدايا، نسبت به تمام اين خيرهايی که برای من بفرستی، نيازمندم».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر