۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

نامه نورالله یاوری مرزناک از رزمگاه لیبرتی به فرمانده حسین ابریشمچی





برادر کاظم کی برمی‌گردی پیش ما؟
به بهترین و زلال‌ترین و دنیایی از شرافت و انسانیت، حسین ابریشمچي
بگذار تو را همان برادر کاظم صدا کنم، از اینکه دیر برای تو نامه می‌نویسم، مانند همیشه مرا به بزرگواری‌ات ببخش. بی تو برایم روزها خیلی سخته. انگار یک‌چیزی داره مرا می‌فشاره، احساس دل‌تنگی می‌کنم ولی نجوایی به من می‌گه، کجای کاری؟ نگران نباش، برادر کاظم همین روزها بر می‌گرده. اینجاست که احساس می‌کنم راه نفسم باز می شه. می‌دونم از اینکه هر کجا جنگ و نبرد و پایداریه و مقاومت علیه رژیم پلید خمینی شعله می‌کشه، تو در میان ما هستی و می‌خروشی و ما را هدایت می‌کنی و با صدایت به ما گرمای نبرد با ارتجاع را می‌دهی و تو که حتی وقتی نیستی از نام تو می‌ترسند و رژیم جرأت نمی‌کند سر از نهانگاهش بیرون بیاره. همیشه از اسم و رسم تو می‌ترسن و با تو خودشان را جمع می‌کنن و تو بر سر آن‌ها آنچنان می‌کوبی که هنوز که هنوزه، زوزه‌هایشان را می‌شنویم چون به میزانی که با تو بودن برای ما، همیشه همه چیز جلوه خاصی پیدا می‌کرد و زیبا و دوست داشتنی می‌شد، ولی برای دشمن، وجودت رعشة مرگ به همراه داشته و داره. تو برای ما همه جا حی و حاضری، هر کجا گرمایی و شوری و نشاطی و جمعی و دوست داشتن و عشق ورزیدنه، تو در کنار ما هستی. چه عشقی نسبت به تک تک بچه‌ها داشتی. فرقی نمی‌کرد که قدیمی باشه یا جدید دیروز آمده باشه یا امروز. انگار همه از تو بودند و پارة تنت. واقعاً که هم مربی بودی هم معلم، هم فرمانده بودی هم هم‌رزم، هم دوست بودی و هم پدر. روشن‌تر بگویم، عشق و دوست داشتن در همة وجودت تنیده بود.
ما زیبایی زندگی را که در عشق ورزیدن و دوست داشتن سمبلیزه می‌شه، از تو و با تو آموختیم. کما اینکه قاطعیت و جنگاوری و رزم با دشمن را نیز از تو آموختیم. وقتی در 6و 7 مرداد در کنار تو بودم، در سخت‌ترین شرایط احساس می‌کردم که تکیه به کوه دارم و گله‌های مزدوران و آدم‌کشان مالکی و پاسداران جنایتکار تا کجا حقیر و بی مقدارند. واقعاً می‌خروشیدی و صحنه را به دست می‌گرفتی و تمام وجودت آتش بود که رعب و وحشت را در دل دشمن ایجاد می‌کردی. وقتی در19 فروردین 90 در صحنه تو را دیدم یاد حمزه عموی پیامبر افتادم که در حریم تو کسی جرأت نزدیک شدن به ما را نداشت. با خودم می‌گم ایکاش نمی‌رفتی و پر نمی‌کشیدی، می‌دانی خیلی دوستت داشتم، در نشست‌ها غرق کلام مجاهدی‌ات می‌شدم. وقتی چوب اشاره را بر می‌داشتی و می‌گفتی جلاد سرنگونت می‌کنیم و دمار از روزگارت در می‌آوریم، واقعاً همه بچه‌ها صفا می‌کردیم. همیشه دوست داشتم نگاهت کنم. می‌دانم که حقی به گردنم داری آنجا که از برادر مسعود می‌گفتی و یا خواهرمریم، چهره‌ات غرق غرور می‌شد و صفا می‌کردیم. همة ما در آن نشست با تو یکی می‌شدیم. می‌دانی، بچه‌ها خیلی دوستت داشتند هیچوقت نمی‌خواستند که در قسمت دیگری سازماندهی شوی. دفعة قبل که از پیش ما رفتی من خیلی تحت فشار بودم. بعداز یک روز که شنیدم برگشتی تا تو را دیدم در آغوشت گرفتم. یادم رفت بگویم هروقت هم که از دست ما عصبانی می‌شدی و انتقاد می‌کردی، بعداز چند لحظه زیرلب، لبخندی می‌زدی به نحوی که در عمق وجود ما فرو می‌رفت و همه با هم می‌خندیدیم. می‌دانی، با تو بودن، آدم را همواره سرحال می‌کرد، خسته نمی‌شدیم، دوست داشتیم همواره مثل خودت بدو، بدو کنیم، سختی راه را آسان می‌کردی، سنگینی بار را سبک، هرکجا تو حضور داشتی همه چیز یک رنگ می‌شد و عزم‌ها برای نبرد جزم و مشت‌های گره کرده بالا می‌رفت و ... هربار که به تو فکرمی‌کنم، احساس می‌کنم در همه جای لیبرتی حضور داری با همان جثة لاغر ولی تیز و تند و کلاه مشکی و صدایت که از بلندگو شعار مرگ بر اصل ولایت فقیه را طنین انداز است. الان هم در سالن تو را می‌بینم که درجمع بچه‌ها نشسته‌ای و می‌گویی و می‌خندی و به هرجمعی سرک می‌کشی تا از عواطف و گرمای وجودت سرشارشان کنی، آری تو اینچنین بودی برای ما.

اما برای دشمن، دنیایی از خشم و آتش و کوه‌استوار، برسر آخوندها یک دریای طوفانی و خاری بودی در چشمان و استخوانی در گلویشان مدتی بود به‌این فکر می‌کردم که جای تو را چه کسی پرخواهد کرد؟ ولی امروز تک تک ما شاگردان انقلاب خواهر مریم که تو مربی، معلم و فرمانده ما بودی، عهد کردیم که هرکدام از ما یک کاظم باشیم. بله برادر کاظم جان، تو هرچند که به سفر رفتی ولی همواره با ما هستی و ما در رکابت مشتاق و بی‌قرار برای مأموریت نهایی آماده می‌شویم.

نورالله یاوری مرزناک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر