مجاهد سر به دار، احمد غلامي آرزوي بزرگ احمد جغل
يكي از همرزمانش درباره احمد غلامي نوشته: با احمد همبند بوديم. او هنگامي كه در سال60 دستگيرشده بود، 14 يا 15ساله بود. جثة ريز و كوچكي داشت، ولي خيلي زرنگ و چالاك بود. بچه هاي بند او را «احمد جغله» صدا ميكردند. هنوز چندروز از زماني كه او را از سلول انفرادي آورده بودند نميگذشت كه به سرعت با بچه هايي كه از منطقه (ارتش آزاديبخش) آمده و حالا در زندان بودند، آشنا شد. خبرهايي را كه از وضع سازمان و ارتش آزاديبخش گرفته بود با شور و احساسات خاصي برايمان تعريف ميكرد. يكبار بهمن گفت: «دلم ميخواهد اول ارتش آزاديبخش را ببينيم و بعد بميرم». با خنده به او گفتم: «اگر هم همين جا شهيد شديم عيبي ندارد آن دنيا بهشت هست كه از ارتش آزاديبخش بهتر است». احمد با لحن طنزآميز هميشگي اش گفت: «اي بابا، بهشت آن دنيا را چه كسي ديده؟ من بهشت همين دنيا، ارتش آزاديبخش را ميخواهم». احمد حوالي 20مرداد از سلول برده شد و ديگر او را نديدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر