۱۳۹۶ اردیبهشت ۹, شنبه

محمدرضا سعادتی و شکست دژخیم تیغ ‌برکف – حبیب گودرزی

محمدرضا سعادتی و شکست دژخیم تیغ ‌برکف – حبیب گودرزی


عید سال ۶۰  صبح روز اول فروردین  ساعت ۱۰۰۰ اوین  بند ۲ اتاق آخر:
عید سال ۶۰ اولین عیدی بود که در خانه‌مان نبودم و البته اولین تجربه در زندان! اگرچه فاز، فاز سیاسی بود و زندان‌ها هنوز پر نشده بودند اما تا آن زمان نزدیک به ۴۰۰۰ تن از هواداران مجاهدین در زندان‌های سراسر کشور زندانی بودند. هر چه هم که زمان می‌گذشت بر تعداد زندانیان مجاهد افزوده می‌شد. من به همراه ۹ تن دیگر از هواداران مجاهدین، اساساً کم سن و سال در اتاق انتهایی بند ۲ بودیم. اتاقی که بعد از سی خرداد ۶۰ و شروع درگیری‌ها و دستگیری‌ها، بین هشتاد تا صد و ده نفر را در آن جا دادند…!
بچه‌ها دورتا دور اتاق خانه‌تکانی شده و تمیز نشسته بودند. ازجمله مجاهدان شهید حجت جباریان اولین مسئول من، فریدون مشیری، ابراهیم درخشی از مجاهدان خطه کردستان از شهر تکاب و مجاهد شهید مجید ایمانی مجاهدی آرام و آرامش یافته. انگارنه‌انگار که در زندان است. از آن مجاهدانی که هرچه نگاه می‌کردی هیچ اثری از «خود» در او نمی‌دیدی.
آن روز من و مجاهد شهید فریدون مشیری وسط اتاق مشغول بازی بودیم. مسابقه بالا رفتن از دیوار بلند اتاق زندان و کشتی و … فضای شلوغ و پرنشاطی بود و صدای خنده و تشویق بچه‌ها نیز بلند بود…
در میان این شور نشاط یک‌باره با چهره منحوس لاجوردی و چند پاسدار همراهش در میانه درب اتاق مواجه شدیم. اولین بار بود که چهره کریه و هیکل پر از نحوست این عنصر پلید را می‌دیدم. سؤال همه‌مان این بود که چه خبر شده که این جلاد روز اول عید وارد اتاق ما شده است. در همین افکار بودیم که صدایش بلند شد و گفت: «می‌خواهید برای عید دیدنی نزد سعادتی بروید!؟ هر کس می‌خواهد دستش بلند کند»! سکوت و تردید برای لحظاتی همه را فراگرفت چون برای همه روشن بود که لاجوردی ذره‌ای عنصر انسانی در درونش نیست و از این کار هدف پلیدی را دنبال می‌کند. من هنوز بی‌تجربه‌تر از آن بودم که بدانم چکار باید کرد؛ اما از طرف دیگر با شنیدن نام سعادتی همگی برای دیدار با او بی‌تاب بودیم من خیلی دلم می‌خواست او را ببینم. همان قهرمانی که تا پیش از دستگیری، در دانشگاه برای آزادی‌اش تظاهرات اعتراضی برگزار می‌کردیم و هنوز درودیوار شهر از شعار «سعادتی آزاد باید گردد» پر بود.
از همان ابتدا نگاهم به دست حجت بود تا ببینم که او چه تصمیمی می‌گیرد. درحالی‌که دست حجت در حال بالا رفتن بود من هم به‌سرعت دستم را بلند کردم؛ و به‌سرعت خودم را به جلو پرتاب کردم مجید از من جلوتر بود و نفهمیدم که مجید کی از من سبقت گرفت! پنج یا شش نفر شدیم. حجت، مجید، ابراهیم، فریدون، من و یک میلیشیای دیگر. همه مشتاق ملاقات با سعادتی بودند. ولی لاجوردی گفت همین تعداد کافیه!
راهروی بندهای ۴گانه (۱) طی کردیم و وارد محوطه زندان و بعدازآن هم به بند ۳۲۵ قدیم (۲) رفتیم محلی که سید را در سلول انفرادی نگهداری می‌کردند، ما بودیم و لاجوردی و یکی دو پاسدار دیگر که در فاصله ۴-۳ متری ما ایستاده بودند. وقتی‌که وارد محوطه ۳۲۵ شدیم لاجوردی گفت همین‌جا روی زمین بنشینید تا او را بیاورم و ما نشستیم. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که سعادتی آمد. همگی به احترام او بلند شدیم و با او دیده‌بوسی و سلام احوالپرسی کردیم. برایم باورکردنی نبود. سعادتی با یک اورکت یشمی. جثه‌ای کوچک اما نامی بلند و پرآوازه از مقاومت و ایستادگی در برابر دو نظام شاه و شیخ در مقابلمان ایستاده بود؛ و این برایم مثل یک رؤیا بود از آن رؤیاهایی که خیلی زود تمام می‌شوند اما تا جاودان در دل و ضمیر یک انقلابی می‌مانند و به زبان امروز احیا و ماندگار می‌کند.
روبوسی که تمام شد، به دور سید حلقه‌زده و نشستیم از او پرسیدم چرا پاگون اورکتت کنده‌شده؟ آخر وقتی به سمت ما می‌آمد، این موضوع چشممان را گرفته بود سید در پاسخ با اشاره به دو پاسداری که او را آورده بودند با کنایه گفت که: «باید از این‌ها پرسید». فهمیدیم که در اثر ضرب و شتم پاره شده باشد اما سید صحبت را ادامه نداد. گویا نمی‌خواست که ما ناراحت شویم و رعایت ما را کرد.
همان‌طور مشغول تماشای سعادتی و رابطه بچه‌ها بودم که لاجوردی که ما را نظاره می‌کرد، رو به سید کرد و گفت:‌ «خب، حالا بیا باهم بحث تشکیلاتی-ایدئولوژیک کنیم!» این جمله لاجوردی شک و ابهام ما را از هدف لاجوردی برطرف کرد و فهمیدیم که جلاد! به‌اصطلاح میز بحث آزاد آن‌هم زیر شکنجه در زندان چیده است!! 
سید هم بلادرنگ با لبخند مسخره‌آمیزی به وی گفت:‌ «چی؟!! بحث تشکیلاتی – ایدئولوژیک بین زندانی و زندانبان؟!» و بلافاصله با لحن بازخواست رو به لاجوردی گفت:‌ «تو … اول بگو ببینم، این بچه‌ها اینجا توی زندان چکار می‌کنند»؟!!
لاجوردی که قافیه را باخته و میزی که چیده بود چپ شده بود حتی صورت ظاهر را هم حفظ نکرد و درون‌مایة جلادی خودش را بیرون ریخت و شروع به دادوبیداد کرد که:‌«این‌ها را ببرید»… به‌این‌ترتیب دیدوبازدید عید به‌زعم جلاد خاتمه پیدا کرد.
خیلی دیدار و عید دیدنی کوتاهی بود. مثل یک رؤیا بود؛ اما همان‌طور که گفتم تأثیر آن تا جاودان در دل و ضمیرم باقی‌مانده و خواهد ماند. هنگام خداحافظی و در همان فضای پرتنش و عربده‌های لاجوردی… مجید ایمانی نکته‌ای را درگوشی به سعادتی گفت. نمی‌دانم چه بود؛ اما هرچه بود پیامی بود که مجید قرار بود که آن را به سید برساند و این بهترین فرصت را روی هوا زد و پیام را به او رساند. لاجوردی متوجه این موضوع شد و مجید را تهدید کرد و گفت: «بیچاره‌ات می‌کنم و …».
اما مجید با آرامش خاص خودش در کمال خونسردی و تسلط رو به لاجوردی گفت: «می‌خواهی چکارم کنی؟ می‌خواهی زندانی‌ام کنی؟». در این صحنه هم لاجوردی خودش را خیلی خوار و خفیف دید. راه دیگری برای جبران این ضرباتی که خورده بود نداشت الا اینکه مجید را از جمع ما جدا کرد و از همان‌جا به سلول انفرادی برد و دیگر مجید را ندیدیم تا روزی که در فاز نظامی نام او را در بین اعدام‌شدگان در روزنامه خواندم.
سید را هم دیگر ندیدم اما ۴ ماه بعد خبر شهادت و تیرباران این قهرمان خلق را همراه با یک سناریوی مضحک و مسخره از سوی لاجوردی در روزنامه‌ها خواندیم
سعادتی، مجید، ابراهیم درخشی و آن حلقه از مجاهدین در آن روز اول عید سال ۶۰، همه‌شان پر کشیده و رفتند. به نظر می‌آید که آن حلقه دیگر نیست؛ اما عجیب است که همه‌شان حی و حاضر و شاهد این روزهای سراسر طلایی و پیروزی‌های شگرف سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران که توسط انقلاب خواهر مریم به ثمر نشسته هستند.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد!
(۱) بندهای چهارگانه چهار بند عمومی مربع شکل معروف زندان اوین است که در زمان شاه بندهای عمومی نگهداری زندانیان سیاسی بود.
(۲) مجموعه بندهای ۳۲۵ شامل دو بند عمومی و سلول‌های انفرادی موسوم به زندان سبز یا زندان قدیم می‌باشد. از زمان سید ضیاءالدین طباطبائی که در زمان رضاشاه مالک این زمین‌ها بود ساخته‌شده بود که پس از ساخته‌شدن این زندان در سال ۱۳۵۰ این بند هم مورداستفاده قرار می‌گرفت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر