جنبش دادخواهی - آخرین فرمان فرمانده سارا حماسه فروغ جاویدان از نگاه روایت (۴)
ساعت 0423 پنجشنبه 6مرداد 1367 جاده اسلامآباد- کرمانشاه. گردنه حسن آباد
افشین
و فرزاد ـ در حالی که داخل یک سنگر تنگ روباز ، روی یکی از تپههای مشرف
به گردنه ، پشت تیربار بی.کی.سی دراز کشیده بودند ـ داشتند دشت حسن آباد
را دیدبانی میکردند. تاکنون گلههای پاسداران سه تلاش ناموفق برای
بازپسگیری مواضع آنان انجام داده بودند. این بار بعید نبود که در تدارک
چهارمی باشند.
دشت از آن بالا ، درتاریکی مانند کاسهیی پر از
قیر سرد جلوه میکرد. گاه برق تند و ناگهانی یک انفجار برای لحظاتی روی سطح
قیر ، قارچ ناپایداری از شعله میکاشت و صدای کر کننده آن ، آرامش دشت
را میربود. سپس تیربارها بهصورت مقطع به ناله درمیآمدند. بعد تفنگها
با تک تیرهای خود ، سربه پاسخ برمیداشتند. در جواب همه اینها انفجار
موشکهای آر.پی.جی صداها را فرو میخواباند. گویی سلاحها با یکدیگر حرف
میزدند. نبرد آنچنان تنگاتنگ شده بود که گاه تشخیص دوست از دشمن در
تاریکی دشوار مینمود.
ستارهها در گرگ و میش افق داشتند ،
کمرنگ میشدند و نسیم سرد صبحگاهی کمکم وزیدن میگرفت. سرمای مناطق
کوهستانی به زیر پوست نفوذ میکرد و آن را به رعشهیی خفیف وامیداشت.
فرزاد پاهایش را جمع کرد و بیهوده کوشید خودش را با رؤیای یک چایی داغ ،
گرم نگهدارد. نمیشد. بیشتر به یاد نداشتههایش میافتاد. از دوشنبه، روز
آغاز عملیات تابهحال بیش از چند ساعتی ، آن هم در زل آفتاب نتوانسته بود
، چشمی بر هم بگذارد. خواب با گامهای سربی و سنگین خود ـ خمارآمیز و
وسوسه آورـ روی پلکهایش سوار شده ، و منتظر بود تا با کمترین غفلت او ،
آنها را فتح کند. هر آن تهدید میرفت آنها به خواب تن دهند و دست بسته
گرفتار دشمن شوند.
فرزاد از جا برخاست تا مغلوب خواب نشود، در همان حال از افشین پرسید:
- آب داری؟
- آب؟!...
- آری ، میخواهم بهصورتم بزنم؛ تا خوابم نبرد...
افشین ، به همان حالت درازکش ، نیم چرخی زد ، دست به کمرش برد ،
قمقمه فلزیاش را از جلد بیرون کشید و طبق عادت ، تکان داد. صدای گوارای
شلپ شلپ آب در آن لحظات ، دلپذیرترین موسیقییی بود که تابهحال به گوشش
خورده بود. چهره خسته فرزاد بیاختیار شکفت و شوخیاش گل گرد:
-
لامصبها مثل گلههای گاومیش ، گیج و کور حمله میکنند. اللهاکبر به
کمرتان بزند! شما اگر اهل دین و ایمان بو دید ، خون مردم بیگناه را
نمیمکیدید. انگار مغز توی کلههای گچی آنها نیست.
این بار نوبت افشین بود:
- فرزاد هیچ میدانی زیر پایمان پر از این گاو و گوسالههاست ، هوا که
روشن بشود ، معلوم میشوده اینجا چه خبر است... . رادیو مجاهد را گرفته
بودم ، میگفت: «خمینی تمام مساجد ، ادارات ، مدارس ، دانشگاهها ، حتی
مجلس و حوزههای علمیه را تعطیل کرده و 200هزار نیرو علیه ما بسیج نموده و
به صحنه فرستاده است.
- 200هزار؟!... پدرسوخته چه میترسد!
- آخر شوخی نیست ، مسأله مرگ و زندگی خودش و رژیمش در میان است.
- با اینکه زبدهترین نفراتش را به جنگ مجاهدین فرستاده ولی هیچکدام
جرأت دست از پا خطا کردن ندارند. همه منتظرند معجزهیی اتفاق بیفتد... .
یک دقیقه به سکوت گذشت. خمپارهیی زوزهکشان هوا را شکافت و در 100متری
آنان روی گرده کوه نشست ، مانند یک کوزة گداخته تکهتکه گشت و هزاران قطعه
آتشین از آن به اطراف افشانده شد. صدایی چون صدای شکستن یک درخت خشک عظیم
برخاست و سپس حضور تاریکی ، پژواک صدا و نور را بلعید.
افشین
حس کرد ، در تاریکی گامهایی بهصورت خزنده به آنها نزدیک میشوند. لوله
سلاحش را به سمت صدا روانه کرد و یک رگبار کوتاه شلیک نمود.
گلولههای رسام تیربار همچون زوبینهایی صورتی دنبالهدار در قلب تاریکی فرو خلیدند و دوباره سکوت به دشت بازگشت.
بار دیگر صدای پا شنیده شد؛ این بار از پشت سر و از فاصله نزدیکتر.
فرزاد به چابکی غلت زد و کلاشینکفاش را به سمت صدا گرفت. حجمِ چسبناک و
غلیظ تاریکی مقداری جابهجا شد و از دل آن یک شبح نمایان گردید که از
سرابالایی با آخرین توان بالا میکشید. فرزاد که بهطور کامل به صحنه اشراف
داشت ، صبر کرد تا شبح جلو بیاید. یکبار کم مانده بود ، بهطور غریزی
دستش روی ماشه برود. خوشبختانه بر میل درونی خود غلبه کرد. شبح در نزدیکی
آنها متوقف شد و فرزاد را به اسم صدا زد.
«آه! خدای من! این
خواهر سیماست. خوب شد ، شلیک نکردم»... فرزاد این را با خود گفت و به طرف
افشین رفت تا از هر گونه تبادل آتش اشتباهی جلوگیری کند.
سیما ،
یکی از زنان مجاهد خلق بود که فرمانده سارا (مجاهد شهید، طاهره طلوع
بیدختی) را همراهی میکرد. او پس از سلام ، مقداری خوراکی به فرزاد و
افشین داد و گفت:
- خواهر سارا پایین تپه شما را کار دارد. من جای شما آمدم. مواضعتان را به من تحویل بدهید و بروید!
موجی از نگرانی به قلب فرزاد دوید، نتوانست آن را ابراز نکند:
- شما به تنهایی و این همه پاسدار؟!
- نگران نباشید!. شما زودتر بروید که دارد دیر میشود.
افشین و فرزاد هر دو لنگ لنگان قدم برداشتند. هنوز ترکش بمبهای خوشهیی
هواپیماها در بدن و پاهای خسته آنها حضور داشت و هنگام راه رفتن باعث سوزش
میشد. فرزاد برگشت و یک بار دیگر از بالای گردنه حسن آباد به جاده
اسلامآباد- کرمانشاه چشم دوخت. جاده چون ماری بزرگ وسیاه ، پیچ و تاب
میخورد و از آنان دور میشد. همه چیز عادی بود اما... آه! نه!... خدای من
چرا سر ماشینها رو به مسیر بازگشت است؟ آیا مأموریت عوض شده؟!
صدای فرمانده سیما جایی برای ابهام باقی نگذاشت.
- برادر فرزاد معطل چی هستی؟ ماشین دارد حرکت میکنه. همه منتظر شما هستند.
آن دو از کنار یک تکدرخت که درست بالای بریدگی یال سبز شده بود ،
گذشتند. پایین یال، فرمانده سارا با آرامش و صلابت همیشگیاش ایستاده بود.
با دیدن فرزاد و افشین لبخند زد.
- بچهها سریع سوار شوید! وقت کم است...
- ولی آخر خواهر سارا ، ما میتوانیم بجنگیم...
فرمانده سارا با قاطعیت اجازه ادامه این بحث را نداد.
- فرمان این است که برگردیم ، همین!
فرزاد و افشین دیگر سؤال نکردند. به سمت اولین ماشینی که در کنار جاده
متوقف بود ، به راه افتادند. داخل ماشین تعدادی از مجروحان سرشان را روی
پای همرزمان سالمشان گذاشته و خوابیده بودند. قیافهها خسته و بهتزده به
نظر میرسید اما چشمها همان برق همیشگی را داشت.
دوباره فرمانده سارا سؤال کرد:
- آیا همه سوار شدهاند؟
افشین پرسید:
- مشکلی پیش آمده؟
- نه ، دشمن کمی جلوتر ، نیرو هلی برد کرده ، بهزودی راه باز میشود حرکت میکنید. حسابی حواس جمع باشید.
فرمانده سارا این را گفت و با لبخند دور شد؛ در حالی که در زمینه پشت سر
او پرهیب تکدرختی که درست بر بریدگی بالای یال قد کشیده بود، پشت به نور
سیمابی و رو به گسترش سپیدهدمان، بزرگتر از هر گاه دیده میشد و صدای
رگبارهای پاسداران واضحتر از دقیقههای پیش به گوش میرسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر