مرضیه، آذری ماهگونه و مهین در آسمان میهن-از بهمن بخشی
در درون کیوسکی بر روی تپهای بلند مشرف بر شطالعرب که به آن موضع D میگفتیم، مشغول نگهبانی و دیدبانی بودم که صدایی به گوشم رسید. متوجه مفهوم آن نشدم ولی احساس کردم کسی با لحن سؤالی چیزی میپرسد:
«نمیخواهی… »؟!
شطالعرب از بهم پیوستن دو رودخانه معروف دجله و فرات در شهر قرنه در استان بصره ایجاد شده است که تا خلیج فارس ادامه پیدا میکند. سرزمین تاریخی بینالنهرین (که به آن «میان رودان» هم گفته میشد) در بین همین دو رودخانه پدید آمد و هماکنون بیشتر سطح این منطقه در کشور عراق امروزی است اما در گذشته بخشی از سرزمین کهن ایران باستان بود. از آنجا که محل اتصال این دو رودخانه به صورت یک فلش است به همین خاطر شهری که در آنجا بر پا شد، قرنه نام گرفت که به معنی شاخ میباشد. نزدیکی همین شهر قرنه در جوار روستایی به نام النخیل بود که وقتی برای انجام یک مأموریت، هدایت ستونی از خودروها را در تردد از قرارگاه حبیب در استان بصره به اشرف در استان دیالی بر عهده داشتم، در معرض انفجار یک بمب کنارجادهای کار گذاشته شده توسط مزدوران رژیم آخوندی، قرار گرفتیم که خوشبختانه تلفات جانی نداشت و تیر زهرآگین ملاهای نظام به سنگ خورد.
ما در قرارگاه حبیب مستقر بودیم. قسمت کوچکی از ساحل شطالعرب بخشی از قرارگاه را تشکیل میداد. قرارگاه حبیب یک قرارگاه تاکتیکی ارتش آزادیبخش ملی بود که در جنوب عراق در استان بصره مابین قرنه و شهر بندری بصره قرار داشت. این قرارگاه به یاد مجاهد قهرمان شهید عبدالرضا شطی از خطه دلاور خوزستان که او را حبیب شطی صدا میزدیم، نامگذاری شده بود. من در موضع D همین قرارگاه مشغول دیدبانی بودم که مجدداً همان صدا اینبار واضحتر شنیده شد که با یادآوری یک برنامه ثابت میپرسید:
« نمیخواهی برای نشست روز بیایی»؟!
این صدای خواهر مهین بود که بهعنوان جانشین فرمانده مرکز میخواست همراه با تعدادی از فرماندهان گردان خواهر با ما فرمانده دستهها نشست روزانه بگذارد.
نامش مرضیه بود اما کمتر کسی او را به این نام میشناخت. تعدادی او را به آذر میشناختند و اکثراً به مهین. آگاهانه انتخاب کرده بود که نام خواهران شیرزن خود را بگیرد. آذر و آتشی ماه گونه و مهین در آسمان میهن. عاقبت هم در نیمه ماهی که به بهشت شباهت دارد و درست در نیمه بهار در فصل شکوفهها در صبحدم ۱۴ اردیبهشت ۹۷ به آرزویش رسید و در میان آذر و مهین قرار گرفت؛ در حالی که یلان نامداری چون احمد و رضا و کمی آنطرفتر گل سرخ انقلاب، مهدی، با دستهای از گلهای آتشین سرخ به پیشواز و استقبال از او آمده بودند و موسی و علی نظاره گر این صحنه دلانگیز؛ و او در آن جمع رویایی چون ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد.
مهین، نهمین ستاره از خاندان پرافتخار رضایی، مرضیه رضایی…
او حالا در کنار خواهر نازنینش آذر قرار دارد. آذر رضایی خواهر بزرگش بود که در مصاف با انبوه پاسداران هار تا دندان مسلح در ۱۹ بهمن ۶۰ در عاشورای مجاهدین به شهادت رسید. او که اولین تجربه زندانی شدن را در رژیم شاه در ۱۴سالگی از سر گذرانده بود، با حاکمیت پلید نظام آخوندی بر میهن اسیر به سرعت تبدیل به یک رزمنده جسور و بیباک شد. مسعود رجوی درباره او و این روز بزرگ گفته بود:
مجاهد شهید آذر رضایی
«اما در عاشورای مستمر مجاهدین نقطة اوج، ۱۹بهمن همان سال بود که آزمایشی صعب و دشوار را روسفیدانه از سر گذراندیم. در آنروز قافلهسالار ما موسی بود و بسیاری دیگر از مجاهدان که بعضاً از بدنهای خویش پلی برای عبور سردارشان میساختند. همه دلیر و گردنفراز و از زن و مرد تماماً شجاع و پاکباز. دشمن غدار بود و مجهز و همچون روح پلید شیطان تشنه به خون انسان. از آن سو کمیت بسیار بود و از اینسو اندک، اما در معنا و کیفیت بیگمان جز عاشورای سرور آزادگان حسین علیهالسلام را تداعی نمیکرد. سردار و پرچمدارمان موسی بود و همسرش آذر (رضایی) خواهر نازنین من با طفلی در شکم. و سپس فوجی از دلیرترین فرماندهان و جنگاوران مجاهد…».
…
در صف استقبال احمد پیشاپیش همه ایستاده است.
احمد رضایی برادر بزرگش بود که در یک نبرد حماسی و نابرابر با مأموران ساواک شاه در ۱۱بهمن سال ۵۰ در شرایطی که هیچ کورسویی برای مبارزه- چه رسد به فداکاری و گذشت بیچشمداشت- در آن شرایط تیره و تار وجود نداشت، او در حالیکه از هر سو در محاصره مأموران تا دندان مسلح قرار گرفته بود، متهورانه به سینه دشمن زد تا از آن، جرقهای بزرگ با شعلهای بلند برخیزد و آسمان تاریک میهن را نورافشان کند. نوری خیره کننده که در زمان امتداد یافت. در ازای چنین نور و شعلهای او هیچ چیز جز پیکر بیجان خود را به دشمن نداد. حتی سلاحش قطعه قطعه شد تا به دست دشمن نیفتد.
در حالیکه آن روز فقط ۹ سال داشتم یادم است وقتی پدرم از مغازه نانوایی خود به خانه آمد، با اندوه گفت: «مردم میگن یک نفر توی خیابون کاشان در محاصره پلیسها خودش رو تسلیم نکرد و کشته شد». یادم است این جمله در ذهنم نشست که «خودش رو تسلیم نکرد».
از آنجا که خانه ما نزدیک خیابان کاشان بود، عصر هنگام در یک هوای سرد زمستانی در میان برفی که پیادهروها را فرا گرفته بود، خودم را به خیابان کاشان رساندم؛ خون سرخ احمد در برفهای سپید نمایان بود. نگو که این سرخی روزی سبزی و سپیدی را برای مردم ایران به ارمغان خواهد آورد…
باز میگردیم به صف استقبال. رضا، برادر دیگرش با دسته گلی خوشبو در صف بود.
همان که آرم زیبای سازمان مجاهدین را خلاقانه ابداع و طراحی نمود. ترکیبی موزون و متقارن از زمین تا به آرمان. رضا در این طرح سرشار و بسیار غنی با دقتی درخور تحسین توانست تمامی ارزشها و محتوای ایدئولوژیک و نقطهنظرهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی مجاهدین را بهاختصار و با زبان علائم و سمبلهای بسیار دقیق و زیبا مجسم سازد. آرم پرافتخاری که هماینک نیز در بلندترین قلههای سرافرازی و پیروزی در دستان هزاران هزار مجاهد کانون شورشی دراهتزاز است. او در یکی از نامههای بسیار انگیزانندهاش به خانوادة خود نوشته بود:
«سلام
اکنون که این نامه را برایتان مینویسم، از خداوند برای تحمل سختیهای راه کمک میطلبم. امروز دیگر امید ما به پیروزی، امیدی موهوم و دروغ نیست. درست خلاف آنچه که عافیتطلبان تصور میکنند، دشمن با تمام وحشیگریهایش و جنایتهایی که در این مدت مرتکب شده، نه قدرتش را بلکه ضعف و زبونیاش را نشان داده است. رفقای مجاهد ما همچون شیر غران بر دشمن یورش میبرند و جسارت و شجاعتی بیمانند از خود نشان میدهند… امروز احساس افتخار میکنیم …که هیچ مسأله دیگری جز نبرد مقدس و انقلابی، ذهن ما را مشغول نکرده است. اینکه انسان توفیق یابد که همه نیرو و انرژی خود را، همه لحظههای زندگیش را در راه خدا و خلق بهکار گیرد، واقعاً افتخارآمیز است و اینکه دشمن پست و رذل ما، فریادهای دیوانهوار سر میدهد، اینکه همه نیرو و امکانات خود را برای نابودی و خاموشی شعلهیی جاویدان و برحق بسیج کرده است، دیدنی و درسآموز است. راستی چرا؟ مگر ما چه داریم که دشمن را به هراس افکنده است…».
پژواک صدای رضای قهرمان هم اینک نیز در زمانه ما طنین انداز است که براستی این مجاهدین و این کانونهای شورشی چه دارند که دشمن آخوندی اینقدر از آنها ترس و وحشت دارد؟…
و اما مهدی رضایی، برادر قهرمان دیگرش؛ یک ابراهیم دیگر در آتش که در ۱۹ سالگی توسط رژیم شاه به جوخه تیرباران سپرده شد. همان شیرآهن کوهمردی که بعد از شکنجههای وحشیانه توسط دژخیمان ساواک، در بیدادگاه شاه خائن خروشید:
«بگذار تا ما را شکنجه کنند، بگذار تا گوشت و پوست ما را بسوزانند، اما تا ظلم هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، شکست و پیروزی هم هست، اما سرانجام پیروزی از آن مردم خواهد بود».
گل سرخ انقلاب، نامی بود که مردم دهه ۵۰ در بحبوحه انقلاب ضد سلطنتی سال ۵۷ به مهدی ۱۹ساله قهرمان داده بودند.
در جریان انقلاب ضد سلطنتی ۵۷ نام بيمارستان قلب ملكه مادر از سوی مردم تهران به بيمارستان قلب شهيد مهدی رضایی تغيير يافت. اما پس از روی کار آمدن دیکتاتوری ولایت فقیه، آخوندها که تاب تحمل نام این انسان بزرگ را نداشتند، آن را بهزودی تغییر دادند…
او در بیدادگاه نظامی حکومت پهلوی، در بیانیه دفاع از خود، رژیم شاه را به محاکمه کشید و گفت:
مهدی رضایی در بیدادگاه شاه
«ما کسانی نبودیم که درد مردم را ببینیم و ساکت بشینیم. همچنانکه مولای ما علی در خطبه شقشقیه میفرماید: اینکه خداوند از کسانی که به ماهیت این روابط به ماهیت این مسأله آگاهی دارند و از آنان پیمان و عهد گرفته که ساکت ننشینند بر سیری ظالم و گرسنگی مظلوم.
خداوند خطاب به کسانی که میفهمند، میفرماید چرا و به چه دلیل شما در راه کسانی که از زنان و کودکان و مردان و از ضعیفان که میگویند خدایا در این مرز و بوم ما مورد ظلم و ستم قرار گرفتهایم، ما را از اینجا خارج کن. از جانب خودت ولی و نصیری برای ما بفرست. این سؤال با تعجب هر چه تمامتر از کسانی که آگاهی دارند، از جانب خداوند میشود که چرا به ندای اینها پاسخ نمیدهید؟ اگر ما اقدامی کردیم، هیچ هدفی به جز پاسخ دادن به این سؤال نداشتیم…».
آخرین وداع مادر رضاییها با گل سرخ انقلاب مهدی رضایی
در موضع D در حالیکه صدا برای بار سوم از پایین تپه به گوشم میرسید که میپرسید:
«نمیخواهی برای نشست روز بیایی»؟!
و من که هنوز یک ستاره دیگر را توصیف نکرده بودم، جوابی ندادم.
این ستاره درخشان، مجاهد قهرمان فرمانده مهین رضایی یکی دیگر از خواهران مجاهدش بود که وی او را بسیار دوست میداشت و به همین خاطر پس از شهادتش نام مهین را بر خود نهاد. مهین که در کنار خواهران و برادران مبارزش راه و رسم آزادگی آموخته بود، پس از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی از مسئولان نهاد دانشآموزی مجاهدین شد.
مجاهد شهید مهین رضایی در عملیات کبیر فروغ جاویدان
او پس از ۳۰خرداد ۶۰ به نهاد حفاظت سازمان مجاهدین منتقل و در سال ۶۱ از کشور خارج شد و به منطقه مرزی انتقال یافت. مهین که فرمانده یکی از تیپهای پیاده مکانیزه ارتش آزادیبخش ملی ایران در عملیات فروغ جاویدان بود، در جریان هدایت نبردهای سنگین این عملیات بزرگ، پس از چنگ در چنگ شدن با گلههای وحشی پاسدران جنایتکار جان خود را فدای رهایی مردم و میهنش کرد و نامش در صدر اسامی جاودانه فروغهای آزادی درخشید…
…
صدا برای آخرین بار با لحنی تند حسابرسی کرد:
«مگر نمیدانی الآن نشست داری»؟
از جا پریدم و گفتم:
«چرا، اما پست هستم».
«خب یکی از نفراتت رو به جای خودت بگذار و بیا نشست».
«آخه همه نفراتم در کلاس هستند».
«اشکالی نداره. یک نفر رو صدا بزن جای خودت و بیا نشست».
از تپه پایین آمدم و یکی از نفراتم را که در سالن ۴۳ در کلاس درس بود، با اجازه از مربی از کلاس بیرون کشیدم تا به جای من به پست برود.
یک مشکل دیگر هنوز وجود داشت. از ۱۱ فرمانده دسته، فقط من حاضر بودم و بقیه برادران در همان کلاس در سالن ۴۳ بودند. به آهستگی گفتم:
«عذر میخوام خواهر مهین، چون پست بودم و بیرون از کلاس هستم، فقط من برای نشست حاضرم و بقیه فرمانده دستهها همه در کلاساند.
«خب خیلی ساده برو از مربی اجازه بگیر و همه را از کلاس بیرون بیار».
«آخه ده نفرند یکی دو نفر که نیست».
«اشکالی نداره، همین که گفتم رو برو اجرا کن»!
با کمرویی برای بار دوم درب سالن (که تبدیل به کلاس شده بود) را زدم و موضوع را به مربی گفتم و آن ده برادر فرمانده دسته همگی از کلاس بیرون آمدند.
اما مثل اینکه یک مشکل دیگر در میان بود.
نشست ما بطور ثابت در محل اتاق کار فرمانده ۴۳ برگزار میشد. اما آن روز فرمانده نبود و به مأموریت رفته و کلید اتاق را هم با خود برده بود. خواهر مهین که از پیدا کردن کلید ناامید شده بود پس از دقایقی رو کرد به ما و گفت:
«نشست را در اتاق عملیات برگزار میکنیم».
همه به اتاق عملیات رفتیم و نشست شروع شد. پس از دقایقی ناگهان صدای انفجار مهیبی تؤام با یک موج قوی همه ما را به گوشهای در اتاق پرتاب کرد… اما ما ۱۴نفر بهطرز معجرهآسایی نجات یافتیم تا به رزم خود برای سرنگونی نظام پلید ولایت ادامه دهیم.
زاویه اثرکرد موج انفجار به شکلی بود که این اتاق پنلی، باد کرده و به اصطلاح پکیده بود اما آن اتاق پنلی فرمانده که ابتدا قرار بود نشست در آنجا برگزار شود ولی کلید آن در دسترس نبود، مچاله و درهم فرو رفته بود بطوریکه اگر نشست در آنجا برگزار میشد، همه نفرات بیشک به شهادت میرسیدند.
انگار دست تقدیر بر این بود که با تصمیم و بیرون کشیدن نفرات از کلاس و تغییر محل نشست، خواهر مهین و دو فرمانده گردان خواهر همراه با ۱۱ فرمانده دسته برادر، نجات یابند. آری دشمن بار دیگر بور شد و از کیسهای که برای کشتار مجاهدین در قرارگاه حبیب دوخته بود، هر چه بیشتر مأیوس و ناامید گشت.
آخر وجود قرارگاه تاکتیکی حبیب در جوار جنوبیترین مرز میهن اشغال شده بهدست آخوندها موجب ترس و وحشت و آزار دیکتاتوری آخوندی سپاه شده بود و به همین خاطر بود که طرح انفجار تروریستی این قرارگاه را به اجرا گذاشت.
در حالیکه که همه جا را تاریکی و دود و گرد و خاک فرا گرفته بود، این صدای خواهر مهین بود که قبل از همه از سلامتی ما پرسید و سپس چست و چالاک به بیرون از اتاق پرید و به نجات نفراتی که که در زیر آوار سالن ۴۳ مانده بودند، شتافت…
بدین گونه بود که مجاهد صدیق مهین (مرضیه) رضایی از خانواده و خاندان بزرگ رضایی پس از ۴دهه مجاهدت و فداکاری در رکاب راهبران پاکباز عقیدتیاش مسعود و مریم، بهسوی خواهران و برادران قهرمانش شتافت تا گواهی باشد برای آزادگی و آزاد منشی نسلهای اخیر ایران. نسلهایی که با دو دیکتاتوری درافتادند و از پرداخت هیچ قیمتی دریغ نکردند و اکنون در مقاومت سازمانیافته و در نسل کانونهای شورشی در سراسر ایران نمایندگی میشوند تا هدف بزرگ مردم ایران در سرنگونی دیکتاتوری آخوندی را محقق کنند.
بهمن بخشی – اردیبهشت ۹۷
لینک ها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر