۱۳۹۷ مرداد ۴, پنجشنبه

روایت مدال افتخار - حماسه مجاهد قهرمان طاهره طلوع

روایت مدال افتخار - حماسه مجاهد قهرمان طاهره طلوع


طاهره طلوع بیدختی - فرمانده سارا
مدال افتخار عنوان روایت‌گونه‌ای است با اقتباس از حماسه مجاهد قهرمان طاهره طلوع.
طاهره طلوع، یکی از جاودانه فروغهای آزادی است که در جریان عملیات کبیر فروغ جاویدان به‌شهادت رسید و دژخیمان خمینی در حالی که دشنه‌ای را در قلبش فرو کرده بودند، پیکر خونفشانش را از یک درخت در بین راه اسلام‌آباد - کرمانشاه آویختند.
این روایت از زبان درختی است که روزها پیکر طاهره قهرمان به آن آویزان شده و در معرض دید مردمی که از آنجا عبور می‌کردند قرار گرفته بود:
سالهاست…
الهه یادت را
کوه و سرو و‌ بوته‌های علف
به‌نیایش ایستاده‌اند

مـدال افتـخار
الآن تقریباً ده‌سال است که این‌جا روی این گردنه به‌انتظارت نشسته‌ام. هر وقت کسی از دور پیدا می‌شود، به جاده خیره می‌شوم. آخر من منتظر «او» هستم. سارا گفته «او» خواهد آمد. می‌پرسید سارا کیست؟
سارا یک مدال افتخار بود که یک‌روز به‌گردنم آویخته شد. بگذارید قصه سارا را برایتان تعریف کنم. بعد شما هم «او» را خواهید شناخت.
آن‌روز که دشت غرق آتش و انفجار شد، سارا آمده‌ بود درست همین‌جا، کنار تنه‌ام دراز کشیده‌بود. من هم ابتدا نمی‌شناختمش. غبار باروت سلاحش هنوز روی شاخه‌هایم به یادگار مانده‌ است. آن‌روز‌ یکی از پایین صخره صدایش می‌زد:
«خواهر سارا! خواهر سارا! همه بچه‌ها می‌روند مگر تو نمی‌آیی؟»

آنجا بود که فهمیدم اسمش سارا است. بدون این‌که دستش را از روی قبضه تیربارش بردارد، سرش را برگرداند و گفت:
«نه! شماها بروید! من خودم بعداً می‌آیم»
ـ آخر کی؟
من روی ساقه‌ام خم شدم و به‌گردنه نگاه کردم دیدم یک گروه پاسداران پشت دهانه گردنه ایستاده‌اند. سارا با‌ رگباری روی دهانه گردنه، چندتن از آنها را به‌خاک انداخت. بقیه، عقب نشستند و پشت صخره‌ها پناه گرفتند.
سارا برگشت و فریاد زد:
به‌بچه‌ها بگو سارا فرمان داد که بروید!
حالا دیگر به‌تدریج چیزهایی را می‌فهمیدم. سارا یک فرمانده بود. دشمنانش داشتند می‌رسیدند و او از این بالای صخره، می‌خواست با آتش سلاحش جلو دشمن را بگیرد.
به پایین صخره و روی جاده نگاه کردم. پیکرهایی روی جاده و کنار صخره‌های مقابل افتاده بود. یک ستون از ماشینها در جاده دور می‌شدند. سارا به آرامی دستی روی قنداق سلاحش کشید. خشابش را عوض کرد و از لابه‌لای شاخه‌هایم به خورشید نگاه کرد.
کاش می‌دانستم در آن لحظات به چه فکر می‌کند. اگر ‌چه تازه او را شناخته بودم ولی نسبت به او احترامی در درونم حس می‌کردم. صلابتش برایم عجیب بود. تاب نیاوردم و آهسته گفتم: تو را می‌کشند.
سارا: باشد! ولی تا مسعود زنده است همه ما زنده‌ایم!
گفتم مسعود کیست؟
آهی کشید. به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: یک روز «او» را خواهی دید.
گفتم: کی؟
سارا: نمی‌دانم… ولی یقین دارم یک روز «او» به این دشت و این گردنه و آن تنگه می‌آید. شاید پای ساقه تو هم بیاید. اگر آمد، سلام مرا به او برسان! با‌ برگهایت غبار چهره‌اش را پاک‌ کن و به باد بگو سیمایش را نوازش کند. سایه‌ات را بر سرش بگستران تا اندکی خستگی از‌ تنش بیرون رود.
در همین لحظه، ناگهان ابتدای ستون از دهانه گردنه پیدا شد. گفتم: آمدند!
سارا بلافاصله روی تفنگش پرید و آتش کرد. خودروها به‌صخره‌های کنار جاده‌ خوردند و متوقف شدند. از پشت آنها چند نفر هراسان پایین پریدند و به‌پیچ دهانه پناه بردند.
دوباره سلاح سارا به غرش درآمد. افراد دشمن زمین‌گیر شدند. خیلی زیاد بودند. لحظه‌یی بعد دوباره گله‌یی از آنها از دهانه بیرون ریختند. دوباره سلاح سارا غرید. گروهی به‌زمین افتادند و گروهی به‌عقب برگشتند. سارا با آتش سلاحش دهانه را به روی آنها بسته بود.

مدتی بعد یک دسته از آنها از سمت چپ گردنه پایین رفتند. بعد به‌ناگهان صدای رگبارها و نعره‌های وحشتناکی از این‌سوی تپه به‌گوش رسید. سارا به دو‌ طرف آتش می‌کرد. گاه به رو‌به‌رو و گاه به‌پشت سرش. در همین لحظات بود که گرمایی را روی ساقه‌ام احساس کردم. خون سارا بود که روی ساقه‌ام پاشید. نگاه کردم. سارا به‌زمین غلطیده بود و زخم بزرگی روی کتفش باز شده‌ بود.
دشمن از چهار طرف بالا آمد. سارا ساکت و بی‌جان روی زمین افتاده بود. صدای فرمانده دشمن بلند شد: کشته شده. بروید تیر خلاصش را بزنید.
چند نفر از افراد دشمن آرام آرام به سوی او آمدند. یکی از آنان گفت: همین یک‌نفر بود؟ این‌همه ما را پشت گردنه نگه‌داشت تا همه گردانشان رفتند.
دیگری با حیرت گفت: یک زن است! فکر می‌کردم حداقل یک دسته این‌جا سنگر گرفته!

بعد به او نزدیک شد و با نوک چکمه‌اش شانه سارا را بلند کرد. در این لحظه سلاح سارا باز هم غرید و چهار نفر دیگر به‌روی زمین افتادند. بقیه خود را روی زمین انداختند .
این‌بار فرمانده دشمن نارنجکی به‌طرف سارا پرتاب کرد. بعد به تمامی افرادش فرمان حمله داد. همه باهم آتش کردند و پیکر سارا آماج گلوله‌ها شد. بعد یکی از آنها سرنیزه‌یی را در قلبش فرو کرد.
آنگاه طنابی آوردند و به پاهایش بستند. طناب را به ساقه‌ام انداختند و پیکر سارا را از فراز صخره به‌ پایین پرتاب کردند.
از آن‌روز بود که سارا هم‌چون مدالی از افتخار از ساقه من روی سینه صخره آویزان شد.
 


روزهای بعد هرکس که از جاده می‌گذشت، مقابل صخره‌یی که من بر‌ فراز آن، مدال افتخار را بر سینه صخره نگه‌داشته بودم، می‌ایستاد. ابتدا به‌دقت به آنچه روی صخره می‌دید، نگاه می‌کرد. انگار برسینه صخره‌ کتیبه‌یی را می‌خواند. بعد در حیرت فرو می‌رفت و به‌نشانه احترام سلامی می‌کرد و می‌گذشت. من هم‌چنان منتظرم. این‌جا روی این گردنه به‌ انتظار نشسته‌ام. هر وقت کسی از دور پیدایش می‌شود، به پیچ جاده خیره می‌شوم. آخر من منتظر او هستم. سارا گفته «او» خواهد آمد. طی این سالها، جملاتی را آماده‌ کرده‌ام که وقتی او آمد و به‌ سینه صخره، همان‌جا که سارا آویزان شده، نگاه کرد برایش بخوانم. این جملات را بارها در گوش صخره هم خوانده‌ام:
من یک کتیبه‌ام
کتیبه جاوید پایداری یک نسل
با خنجری به سینه‌ام
آویز قلب سنگ زمان
نامم
کتیبه «سارا» ست.
با خط خون،
که خط زمان بود
بر قلب سنگ زمین،
حک شدم.
هنوز، می‌بینید؟
از واژه‌ واژه من،
خون می‌چکد، به‌خاک.
در من به چشم ببینید
عزم شگفت زنی را
که نام او،
نهایت زنجیر است.
در من به‌چشم بخوانید
حجم شگفت شقاوت دوران را
نامم طلوع بود
و من بشارت طلوع «کسی» هستم
که قلب سنگ زمان را
گرمای نام پر‌محبت او،
آب می‌کند.


مطالعه کنید: 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر