چه باید کرد
ماموریتی به سوی
امجدیه
درگیر ودار امتحان نهای سال چهارم برای دیپلم بودم پرشور و
جنگنده درکسوت یک میلیشا که تمام وجودم با سازمانم محبوبم عجین ودر حال رشد ونموبود . وقتی سخنرانی برادر را در نشریه
مجاهد و عکسش را می دیدم دیگر سرازپا نمی شناختم . حاضربودم تا هر کجا بروم .حتی
شده یک نفر را باارزشهای سازمان و نام برادرمسعود اشنا کنم . زیرا انتخاب کرده
بودم که تنها مسیردرست زندگی همین است . به تک تک مجاهدین عشق می ورزیدم . ازتلاش
و پویایی میلیشای مجاهد هویت تصویر ارتش آزادی برای ایران فردا را می دیدم
به تک تک هوادارن با گوشت و پوستم علاقه داشتم . زیرا می
دانستم . چه هدفی را دنبال می کنند . درنظرم بهترین پاک ترین و رشید ترین فرزاندان
این میهن بودند
خوش ترین خبربرای یک ملیشیا
اواخر خرداد ماه سال 59 مسولم به ارامی گفت
نورالله می خواهم یک خبرخوب به تو بدهم اماده هستی . دریک لحظه قلب من به طپش
درامد. با این جعمله مسول احساس غرور و
افتخار به من دست داد .این جعمله را علی با لبخند شیرین و دوست داشتنی ان چنان بیان کرد که درلحظه وجودم دگرگون شد وقتی مجاهدشهید علی امیری می خندید من همیشه از
خندهای او صفای خاصی می کردم .
در ادامه گفت میدانم الان زمان خرداد ماه وهمه درگیر امتخان
هستند . می خواهم بگذارم انتخاب را به
عهده خودت .گفت برادر علی چه می خواهی بگویی . من طاقت ندارم . خندید گفت . فردا برای
یک ماموریت به تهران می روی برای سخنرانی امجدیه
ما تعدادی را برای حفاظت می خواهیم بفرسیم . تو هم انتخاب شدی . نمی دانستم چه
جواب بدهم . ازشوق بی اختیار گریه ام گرفته بود . مدتی مکث کرد .وقتی کمی گذاشت اشکم
هایم را پاک کنم . گفت باید بین امتحان و سخنرانی مسعود انتخاب کنی . گفتم علی
.خیلی مرا دستکم گرفتی . من یک تار موی برادر را به دنیا نمی دهم . وقتی من مجاهدین را انتخاب کردم همه چیزبرای من تمام شد
.
لبخند دوباره نثارم کرد و گفت .می دانم برای همین تو را
صدازدم بنابراین تا عصرهم وقت داری .
هنگام شب با لباس میلیشایی (پیراهن و شلور
نظامی )به ستاد مجاهدین در قائم شهری می
روی انجا ریل کار را به تو می گویند .گفتم من ستاد مجاهدین در قائم شهر نرفتم . گفت
درورودی قائم شهر ازبابل جلوتر از پمپ
بنزین یک ساختمان دوطبقه است .می روی خودت را معرفی می کنی . ولی باید نکات امنیتی
را رعایت کنی . این موضوع را به کسی هم نگو . جعمله خیلی کوتا ه،ولی انگار برای من
همه چیزبود . ازشورشوق نمی دانستم چیکار کنم . قدرت عجیبی پیدا کردم . وقتی از علی
جدا شدم . انگار داشتم در اسمان ها راه می رفتم . ارزوی دیدن برادر از نزدیک برایم
هم چیزبود . اصلا نفهمیدم که مسیر خیابان را چطوری طی کردم . عکس برادر را من در
نشریه دیده بودم . صدای گرم وشیرین او را بارها شنیده بودم . شبها وروزهای زیادی
به نام و یاد او درمقابل مزدوران ارتجاع کتک خوردم . ولی الان می روم او را
ازنزدیک زیارت کنم .
عصربعد از تاریکی هواه به ساختمان مورد نظر رفتم . که تعداد
زیادی از میلیشای ازبابل و قائم شهر درا نجا بودند . حضور انهم میلیشا مناسبات یک
رنگ و دوست داشتنی به مناسبات ما داده بود . هرکدام از جایی امده بودیم . همدیگر
را نمی شناختیم . ولی انگار سالها همدیگررا می شناسیم . ودرکنارهم بودیم .بعد
ازشام مسول قسمت برای جمع ما نشست گذاشت و ما را توجیه کرد . وی گفت .فردا صبح قبل
از اذان بغل پمپ بنزین چند اتوبوس انجا به خط شده . تک تک شما بطور جداگانه سوار
اتوبوس می شوید و به سمت تهران حرکت می کنید . کسی نباید از بیرون متوجه شود داخل
اتوبوس چه خبره .بنابرین همه پرده را بکشید
وقتی به تهران رسیدیم .بطور متفرق در تعداد چند نفره به
ستاد مجاهدین می رویم
بنابراین الان به شما یک کد میدهم و اسم و فامیل و شهرتان
را پشت یقه پیراهن تان می نویسید و تا اگر اتفاقی در حین سخنرانی افتاد تشخیض هویت شما به ساده گی انجام شود . چون باید
انتظار داشته باشیم که چماقداران دست به حمله بزنند
به سوی تهران
هنوز هوا روزشن نشده با ذوق وشوق به سمت اتوبوس کنار پمپ بنرین حرکت
کردیم سوار اتوبوس شدیم . تقریبا چند اتوبوس بودند .نمی دانم ایا همه نفرات قائم
شهر یا بابل وسایرشهر بودند .وقتی اتوبوس حرکت کرد طپش قلبم به شدت می زد. انتظار
داشتم که اتوبوس تند برود یا مسیر کوتاهتر بشه تا هر چه زودتربه امجدیه برسیم . می
دانستم امروز ساعت س روز درخشیدن و غرش
میلیشا ست . محکم و استوار پای کوبان دمار ازروزگارارتجاع درمیا ورند. همه برای
دیدار امجدیه سرازپا نمی شناسند تا صدای گرم مسعود عزیزشان را بشوند. هر لحظه ای که با زمان می گذشت قبلها بیشتر به
طپش می افتاد . .وسط مسیرجاده هراز اتوبوس
جلوی یک رستوران توقف کرد و همه به صورت عادی پیاده شدیم و صبحانه خوردیم مجددا به سوی تهران حرکت کردیم . 500 مانده به ستاد مجاهدین همگی به صورت چند
نفر به صورت عادی ازاتوبوس پیاده شدیم طوری که هم دیگر را گم نکنیم به سمت ستاد
مجاهدین رسیدیم .
ستاد مجاهدین
درستاد مجاهدین یکی ازمسولین سازمان به جمع ما حضور پیداکرد
و جمع ما را توجیه کرد . بعدا متوجه شدم که فرمانده محمد ضابطی بوده است . وی گفت برای حفاظت از این سخنرانی لایه های حفاظتی
مختلف چیدیدم. هرلایه حلقه دور امجدیه کارش مشخص است ولی چون شما از شهرستان امدید
. شما را برای حفاظت داخل امجدیه تعین کردیم که حلقه نزدیک حل وحوش جایگاه سخنرانی
در جاهای مختلف حافظت می کنید .. هر چند که شوقی خاصی برای نبرد و درگیری با
چماقدارن داشتم .ولی ازشنیدن این جعمله خیلی خوشحال وصف عجیبی داشتم . بعد از
توجیه تاکید داشت که شما باید سریع تر به محل تا ن قبل ازامدن جمعیت مستقرشوید
وناهاررا درزمین امجدیه به شما می دهند . به سمت امجدیه با ارایش امنیتی حرکت
کردیم . اولین بار بود که به امجدیه می رفتم . کوچه و خیابانها پربود از نفرات
وجمعیت و هوادران ومیلیشا که با صفی منظم و جدا همچون رودی خروشان به سمت دریا می
رفتند .احساس خاصی داشتم . درجلوی امجدیه مملو از هوادران بود . فرماندهان میلیشا
را می دیدم درگوشه و کنار داشتند نفرات را توجیه میکردند ویا درمحل می چیدند . میلیشایی که همه اماده و
جنگاور برای هر گونه برخوردی بودند می خواستند هر طوری شد انچه درهوا طینین انداز
است .صدای مسعود باشد. صدایی که هر کلامش تیری است به قلب ارتجاع و چماقدارنش .
وقتی وارد امجدیه شدیم . مسولین صحنه و فرمانده ها ن میلیشا
تک تک مارا درمحل مورد نظرمستفر کردند من و تعدادی از هم شهری درقسمت شرق بلوک
امجدیه مستقر شدیم . انبوهی جمعیت موج وار وارد محل می شدند . از همه قشر . دانشجو
دانش اموز . کارگر و . همه .چشم در چشم جمعیت بود که مو ج می زد
چه لحضاتی شیرینی . که همه نظرها به سمت محل سخنرانی دوخته
بود . همه امده بودند تا صدای گرم مسعود مربی نسل انقلاب را بشنوند .
خودم وقتی جمعیت عظیم را می دیدم تعجب می کردم .غرق شورشادی می شدم .
جمعیت یک پارچه شعار می دادند مشت های شان را گره می کردند
. مجاهد مجاهد حمایتت می کنیم
ازدور صدای تیراندازی شنیده می شد . نشان میداد که ارتجاع طاقت
نیاروده است .
اولین سخنران عزیز مادررضایی های شهید بود . مادر همه
مجاهدین . جمعیت یک پارچه بلند شد و باشعار دورد برتو مادررضایی از او استقبال
کردند . هنوز دقایقی نگذشته بود که بوی باروت و گازاشک اور به ماشم رسید . یقین
کردم که در لایه اول حفاظتی درگیر شدید است .
وقتی صدای گرم برادر مسعود ازپشت بلند گو بلند شد . جمعیت
همه چون دریایی طوفانی درهم فرورفتند و غریو شعارها بود که سراسر امجدیه را پرکرده
بود ..تمام تلاشم این بود که ایا می توانم چهره برادر را از دور نگاه کنم فاصله
زیاد بود و امکان نداشت . ولی سخنرانی برادر که انجا گفت که ای گلوله بباریدم .
تمام وجودم را سوزاند . وای اگر روز جواب گلوله را باگلوله بدهیم . به کدامین گناه
کشته شدید . اهای نمانیدگان مجلس . مجاهد
باید اشهد بگوید . کلماتی که درگوشم طنین می اندخت .
هر کلام برادردر صدای رعد گلولها به گوشم می رسید تمام
وجودم را می سوزاند . ازمجاهدین زندانی زمان شاه دررابطه با شکنجه های برادر خیلی
شنیده بود که یک روزی انقدر اورا شکنجه کردند که ساواکی ها ناچار شدند او را با
پتو جابجا کنند . دیده وشنیده بودم که مجاهدین برای ازادی مردم شا ن ازتحصیلات و
امکانات رفاهی زندگی شان گذاشتند .زندان رفتند وشهید شدند . بارها درنشریه مجاهد
از ازشهای انقلابی مجاهدین و ارمانشان خواندم . به چشم دیدم که چگونه ارتجاع با
مفت خوری و شبکه اخوندی اش انقلاب مردم مارا به سرفت برده است . می تازد که به سمت
دیکتاتوری مطلق پیش برود . ولی مجاهدین با ارامش و متانت مجاهدی شان . همه را
دیدند و چماق وکاتر خوردندولی لب فروبستند . مگر برادر دراین سخنرانی چی می گفت .
هر چه بود احقاق حقوق مردم و حق پایمال شده شان را بازخواست می کرد .
با اینکه صدای رگبارمستمرو بوی گاز اشک ور می آمد . تا صدای
مسعود به گوش مردم نرسد . ولی این صدا قطع نشد و قوی و محکم و استوار او ج می گرفت
وبرقلب ارتجاع فرود می امد وحتی تا بیت جماران هم رفت واحمد خمینی وبسیاری از
شخصیت های مردم وپارلمانی هم موضع گیری کردند وعلیه اقدامان رژیم وپاسداران
وچماقداران انتقاد واز سازمان وصبر وشکیبائی وانضباط آنین میلیشیا هم تشکر
کردند . وای به روزی که مسلح شویم . جمعیت نه تنها درخود نرفت بلکه محکم
واستوار با قامت ایستاده و مشت گره خورد فریاد می زد خلق جهان بداند مسعود
رهبرماست . واین طوری حقوق خلقش از حلقوم ارتجاع هار و وحشی بازخواست می کرد
ما در کسوت ملیشیا در ان روز دیدیم ما با تمام وجودمان این را فهمیدم که انقلاب ما
ن وارد مرحله جدیدی شده . باید کمربندهایم محکم کنیم . با این وجود گرمای نفس و
کلام برادر مسعود بود که دراسمان می غرید .0 وهر چه ارتجاع و دغل و حقه بازی
وخیانب بود را می شست . که باید انتخاب کنند . وما میلیشای همان ارتش خلق ازکلام
مسعود پرمی شدیم و قوت می گرفتیم
پایان سخنرانی
طبق قرار بعد از پایان سخنرانی ما اولین اکیپی بودیم که
باید از امجدیه خارج می شدیم به ما گفته شده بود که حق برخورد ودرگیر شدن با
فالانژها را نداریم . فقط خودمان را به ترمینال خرانه برسانیم و با سوار اتوبوس
شویم و به شهرمان برگردیم . فرمانده گروهان ما به ما گفت سریع همگی حرکت کنیم . وقتی
به درب خروجی امجدیه رسیدیم جوموجود درگیری با چماقدارن بود . سرها ی شکسته و لباس
خونین و دست های باند پیچی شده ده ها نفر در جاهای مختلف دیده می شود که در حال
رسیدگی هستند . آن طرف تر درگیری بین مبلیشا و چماقدارن بود . ازلای جمعیت عبور
کردیم و به ترمنیال خرانه رسیدیم
و به سمت شهرمان بابل حرکت کردیم
آری من دیگر آن
میلشیا روز قبل نبودم . طنین صدای مسعود درگوشم نجوا می کرد . هرکلامش در
ناخوداگاه ذهنم می امد می رفت . و تمام وجودم را در برمی گرفت . رذالت پستی
چماقدارن در سخنرانی مادر رضایی شهید که با اشک اور همراه بود . صدای گرم برادرکه
می گفت به کدامین گناه کشته شدید .اتش
درونم را شعله ورتر می کرد . ایمانم را به راهی که انتخاب کردم را صدا چندان می
کرد . و تجدیدی تا به اخر برایم شد .
انتخاب کردم که مسیر هر چه باشد . همچون مهدی رضایی گل سرخ انقلاب . دیگری برای
مردم باشم . انتخاب کرده بودم که این رسالت من است که پیام مجاهدین را که همان
حکومت عدل علی است را به به میان توده ها ببرم . ازهیچ چیز نترسم و نهراسم . و
کلام مسعود را که با صدای بلند می گفت ای گلوله ها بگیریدم را سرمشق خودم کنم . و مجاهد
بودن را یک افتخار ابدی و شانس ابدی بدانم .
به قول هدایت باخویش این شوری که درسر ماست . روزی به رسد که سر
نباشد
باید درمقابل ارتجاع همچون درخت سرو ایستاد و با قامت بلند دشمن
را به میدان بطلبیم
یاوری قرارگاه بی قراران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر