۱۳۹۵ مهر ۲۰, سه‌شنبه

آذر مريم از شب آوازهای کاظم مصطفوی

آذر مريم

از شب آوازهای کاظم مصطفوی


آذرِ مـــريــــم



از رهــــگـذر خاك ســر كـوي شما بــود
هر نافه كه در دست «نسيم سحر» افتاد
«حافظ»



«وصل» ‌راز عجيبي است. نه تاريخ مي‌شناسد و نه جغرافي. نه زمان و نه مكان. و حتي نه طبقه مي‌شناسد و نه فرهنگ و سنّت. وقتي كه شد، شده است. مي‌گويند از مقولة عشق است و «‌سخن عشق نه آن است كه آيد به‌زبان». حداقل زبان عبارت بسنده‌اش نيست و بايد با زبان اشارت گوشه‌هايي از آن را حس كرد.
اما من هربار كه داستاني از اين مقوله را در ميان مجاهدين مي‌بينم، مي‌خوانم يا مي‌شنوم رغبت هرگونه بحث فلسفي را از دست مي‌دهم. احساس مي‌كنم در پيچ و تابهايي مي‌افتم كه از اصل مسأله دورم مي‌كند. داستانهاي «وصل» برايم شوق‌انگيزترند.
داستان آذر سليماني يكي از اين داستانهاي نانوشته است. آذر، به‌كسي عاشق بود كه هرگز نديده بودش. تنها، پيام انقلابش را از راديو شنيد؛ و آتش سركش عشق آن‌چنان به‌جانش افتاد كه به‌«آذرمريم» معروف شد. و عاقبت در شمار يكي از 30هزار شهيد قتل‌عام سياه خميني به‌پرواز درآمد و قلة «وصل» را فتح كرد.
تمام داستان او در يك كلمه، «وصل»، خلاصه مي‌شود. نمي‌دانم چرا وقتي داستانش را شنيدم ياد آسمان افتادم. آسمان اين‌جا. آسمان «اشرف» كه گشاده‌ترين آسمانهاست. در هر غروب‌دمان، اين‌جا، آدم احساس مي‌كند خورشيد در ميان ابرهاي گداخته شهيد مي‌شود. اما وقتي نسيم در سحري شعله‌ور مي‌وزد، و تو سر در گريبان، كوله و سلاحت را اين دست آن دست مي‌كني و از خياباني با رديف درختان تشنه مي‌گذري بي‌اختيار با خود زمزمه مي‌كني:‌«اي نسيم سحر آرامگه دوست كجاست؟». درست در همان لحظه يكدفعه خورشيدي را در جلو رويت مي‌يابي كه خورشيد ديروز نيست. خورشيدي است جوان كه سر در دامان مهربان آسمان دارد. آسماني كه اكنون سالهاست، هر بامداد، خورشيد را با سخاوت از ميان آبيهاي بيكرانه‌اش مي‌زايد، و در غروب، در ميان ابرهاي سرخ و مواج فرويش مي‌دهد. و فردا، خورشيدي نو، هم‌چنان مي‌دمد. از پيچي مي‌گذري. با خاك دم‌كرده و ريگ تفته حرف مي‌زني و پژواك صدايت را از اقصاي جهان مي‌شنوي: «آتش طور كجا؟ موعد ديدار كجاست؟»

اين‌بار با كسي موعد ديدار داري كه مي‌خواهد دربارة يكي از خورشيدهاي شهيد برايت بگويد. تجربه‌يي از «وصل» كه از هر نظر كشفي جديد است.
خواهرش «نيره»، كه حالا رزمندة ارتش آزاديبخش است، برايت تعريف مي‌كند: «آذر در سال1343 در يك خانوادة متوسط در كرمانشاه به‌دنيا آمد. فعاليتش را از سال57 شروع كرد. در سال58 هوادار سازمان شد. از وقتي در كتابها خواند حنيف‌نژاد سخت‌ترين كارها را خودش مي‌كرده است كارهاي بنايي و رنگ زدن به‌در و ديوار خانة خودمان را به‌عهده ‌گرفت. در بيرون به‌مسجدها مي‌رفت تا كلاش را آموزش بگيرد. از سال بعد در تمام ميتينگها و راهپيماييهاي مجاهدين شركت داشت. در راهپيمايي 30خرداد مثل يك ببر مي‌غريد. فالانژها حمله و بسياري فرار كردند. اما آذر ايستاد. با يكي از سردسته‌هايشان آن‌چنان جسورانه درگير شد كه همه، جا زدند. محل يك راهپيمايي ديگر لو رفته بود. آذر ول‌كن نبود. پرس‌وجو را آن‌قدر ادامه داد تا محل دوم را پيدا كرد. در غروب 30خرداد وقتي خبر به‌رگبار بستن تظاهرات تهران را شنيد گفت: ‌"تمام شد. خط بين حق و باطل كشيده شد"». از فرداي آن روز در تيم مجاهد شهيد اعظم برازش كار را در فاز ديگري شروع مي‌كند. اعظم را به‌خانه خود مي‌آورد. و از همان جا عمليات كوكتل‌اندازي آغاز مي‌شود. وقتي خبر تأسيس راديو مجاهد را مي‌شنود ساعتها پاي راديو مي‌نشيند و با اميد شنيدن صدايي آشنا به‌پارازيتها گوش مي‌دهد. در شهريور60 تيمشان ضربه‌مي‌خورد و بيشترشان دستگير مي‌شوند. آذر اين‌بار هم سالم باقي مي‌ماند. شوق وصل اوج بيشتري مي‌گيرد.
ـ ‌‌‌همة اين كارها را بدون ارتباط با سازمان مي‌كرد؟
ـ ‌‌«ارتباطمان با سازمان از طريق راديو صداي مجاهد برقرار شد. به‌اسم نسيم سحر نامه مي‌نوشت و پيام مي‌گرفت». «‌نسيم سحر؟» جرقة خاطره‌يي ذهن را روشن مي‌كند. به‌ديروزهاي دير پرتاب مي‌شوي. سالهاي 62‌ـ‌63، نشرية مجاهد، صفحة پاسخ به‌نامه‌ها، انبوه نامه‌هايي كه از نيروهاي مقاومت در داخل كشور مي‌رسيد. شوقشان، شوق بي‌تابانه‌شان براي وصل، وصل مجدد. نامة هر‌كدامشان بوي وطن داشت. بوي آشنايي، در غربتي كه هيچ‌وقت نتوانستي با آن انس بگيري. نامة آن خواهر كرمانشاهي كه پاي نامه‌اش را «‌نسيم سحر» امضا مي‌كرد. تنها خواهان ارتباط نبود. به‌صورتي بسيار فعال گزارشهايي دربارة اخبار مقاومت، اوضاع اجتماعي، و كيفيت صداي مجاهد مي‌نوشت. اما چشمگيرتر از هر چيز شور وصل و جسارت و بي‌پرواييش در انجام رهنمودهايي بود كه به‌او ‌داده مي‌شد و از صداي مجاهد هم پخش مي‌گرديد. هنوز بعد از 15سال نام «‌نسيم سحر»‌به‌يادت مانده است. هنوز نامة اولش را تعيين‌تكليف نكرده نامة دوم مي‌رسيد و چندي بعد نامة سوم و چهارم. به‌جد نگران سلامتيش بوديم. براي همين هم هرازگاهي اسمش را عوض مي‌كرديم تا اژدها بويي نبرد. يك‌بار او را سحر خونين مي‌خوانديم و در هراس از ضربه‌خوردنش مي‌نوشتيم: «خواهر "سحر خونين" براي در جريان قرار گرفتن نسبت به‌خطوط سازمان، ارتباط خود را با ما فعالتر كرده و از طريق تلفنهاي اعلام‌شده در نشريه با ما تماس بگيريد. در نظر داشته باشيد كه نبايد دچار ساده‌انديشي شويد و اگر تابه‌حال دستگير نشده‌ايد فكر نكنيد كه مزدوران رژيم ديگر سراغتان نمي‌آيند. چنان‌چه فعاليتهاي گذشتة شما براي رژيم لو رفته باشد، احتمال ضربه‌خوردن شما در صورت علني شدن در محيطي كه اشاره كرده بوديد وجود دارد. براي گرفتن رهنمود بيشتر تلفني با ما تماس بگيريد» (مجاهد شمارة‌179 صفحة11) و بار ديگر باز هم به‌او تأكيد مي‌كرديم: «باختران ـ خواهر نسيم سحر: نهمين نامة شما به‌دستمان رسيد هشياري امنيتي خودتان را حفظ كرده و سعي كنيد ردي از خود به‌ما بدهيد. گزارشات و اخبار شما از كيفيت قابل ملاحظه‌يي برخوردار مي‌باشند. سعي كنيد چنان‌چه نامه‌تان مفصل شد آن را در دو قسمت جداگانه بفرستيد» (مجاهد201 صفحة‌31) و بار ديگر در لابه‌لاي پيام براي ساير هسته‌ها مورد خطابش قرار مي‌داديم: «مسئولين و اعضاي هسته‌هاي مقاومت "سيما‌ـ 45"، "محبوبه‌Bـ‌98» «بدري‌‌ـ‌‌197» «صديقه‌‌ـ‌454»، «فرشادBـ‌81» «…نسيم Aـ‌120». (مجاهد‌217 صفحة33).
ـ‌‌خوب چرا نيامد؟ چقدر در راديو گفتيم؟ چقدر در نشريه نوشتيم كه خودش را به‌منطقه برساند؟ مي‌شنيد؟ پيامها به‌دستش مي‌رسيد؟
ـ‌‌«خيلي تلاش كرد. به‌هر كسي مراجعه مي‌كرد. هركس كه ممكن بود راه را بلد باشد. حتي به‌كردهايي كه مي‌آمدند كرمانشاه در كوچه‌ها دستفروشي مي‌كردند. سال65 كه رهبري به‌اين‌جا آمد ديگر نمي‌توانست تحمل كند . 14تيرماه وصيتنامه‌اش را نوشت و خانه را ترك كرد. اما در سقز دستگير شد. مدتي در زندان سقز بود. دختر كم‌سن و سال كردي را به‌گروگان گرفته بودند تا از او اطلاعات پسرعمويش را كه مخفي بود بگيرند. آذر آن‌چنان رويش تأثير گذاشت كه توطئة پاسداران نقش بر آب ‌شد. خودش هم با هوشياري توانست بازجويان را فريب دهد و آزاد شود. به‌محض آزاد شدن رفت سنندج، نزد خانوادة آشنايي كه هوادار يكي از گروههاي كردي بودند. جديت و صلابت آذر همه‌شان را تحت‌تأثير قرار داد. صراحتاً گفتند: "ما به‌مجاهدين به‌خاطر داشتن چنين هواداراني حسادت مي‌كنيم". اما كمكش نكردند. بار ديگر از طريق "نودشه" از توابع پاوه رفت. باز موفق نشد. به‌كرمانشاه برگشت. يكبار وقتي با راحت‌طلبي فردي روبه‌رو شد. مصمم و قاطع ‌گفت چه توقعي از سازمان داري؟ هركس مي‌خواهد در جهاد عليه خميني شركت كند بايد مثل زمان پيامبر اسب و سلاح خودش را هم بياورد. تو مي‌خواهي سازمان اسب سفيد پيشكشي برايت بفرستد؟ خودش دو ماه رفت در يك كارگاه توليدي كوچك كار گرفت. از 6صبح تا 5بعدازظهر پنبه‌زني مي‌كرد. يك روز حين پنبه‌زدن دستگاه سر 4انگشتش را برد. اما او هيچ‌وقت لب به‌شكوه باز نكرد. در عوض به‌حقوق ماهي 2100تومانش دلخوش بود كه هزينة سفر آينده‌اش را تأمين مي‌كرد. هزينه بيشتر از اينها بود. در خانه سمنو مي‌پخت. نصفش را نذر مسعود و مريم و رزمندگان مي‌كرد و نصفش را مي‌فروخت تا كمك‌خرجيش باشد. بعد رفت پاسپورت گرفت. فكر كرديم از نظر امنيتي درست نيست به‌صورت علني خارج شود. نگذاشتيم تنهايي اقدام كند. دوباره از طريق كردستان اقدام كرد. باز نشد. آخرين بار در منطقة وله‌ژير با خانواده‌يي كه از مريوان به‌آن‌جا رفته بودند دوست شد. پدر خانواده برايش راهنمايي پيدا كرد. روز 14بهمن‌66 دوباره اقدام كرد. هوا برفي و خيلي سرد بود. عبور خودروها ممنوع شده بود. تنها مسير باز را به‌وسيلة لودر براي خودروهاي نظامي باز كرده بودند. به‌او گفتم: "نرو. صبر كن، بعد از عيد با هم برويم". گفت: "ديگر نمي‌توانم صبر كنم. بايد 19بهمن در قرارگاههاي ارتش آزاديبخش باشم". بعد گفت: "مطمئن باش برايت از طريق راديو پيام وصل مي‌فرستم". كد راديوييمان را از نسيم سحر به‌"هاجر.ج.‌پويا" تغيير داديم و آذر رفت. منتظر پيام او از راديو بوديم. ولي خبري نشد».
ادامة حرف تا اندازة زيادي روشن است. اما دلم نمي‌خواهد يك‌بعدي به‌آخر خط برسم. مي‌خواهم تجربة «وصل» را از ضلع ديگري هم كشف كنم.
ـ ‌‌‌اين چندساله كه اين‌طور در آتش اشتياق «‌وصل» مي‌سوخت و خود را به‌هر آب و آتشي مي‌زد چكار مي‌كرد؟
ـ ‌«يك‌دم آرام و قرار نداشت. يا گزارش اجتماعي براي صداي مجاهد تهيه مي‌كرد. يا شناسايي مزدوران را خودش با دقت و وسواس چك مي‌كرد و مي‌فرستاد. يا اخبار مقاومت را به‌مردم مي‌رساند. به‌خصوص به‌هر شهري وارد مي‌شد اول مي‌رفت سراغ مزار شهيدان. يكي از كارهايش اين بود كه اخبار مقاومت را به‌خانواده‌هاي شهيدان برساند و شكنجه و اعدام اسيران را افشا كند. يك روز پاسدارها به‌مزار شهيدان حمله كردند و خانوادة چند شهيد را دستگير كردند. آذر با قاطعيت جلوي آنها ايستاد و اعتراض كرد. يكي از خانواده‌هاي دستگيرشده از سنندج آمده بودند. فردايش آذر راهي محله اهل تسنن شد تا از آنها خبر بگيرد. بار ديگر مادر يكي از شهيدان را كه از شهر ديگري آمده بود در گورستان پيدا كرد. رفت و با او دوست شد. مادري غريب و بي‌اطلاع از سرنوشت فرزند مجاهدش بود كه شهر به‌شهر به‌دنبال گور فرزند مي‌گشت. آذر داستان شهادت فرزند او را از راديو شنيده بود. با چه غروري داستان را براي مادر تعريف كرد! مادر بعد از صحبتهاي آذر با غرور مادر يك مجاهد شهيد راهي شهرش شد. يك‌بار وقتي به‌تهران رفت تمام وقتش را گذاشت تا مزار اشرف و موسي را پيدا كند و بالاخره هم پيدا كرد. با چه شوري به‌زيارت تربت آنها رفت! زمستان‌65 به‌خاطر جنگ و مسائل امنيتي مجبور شديم كرمانشاه را ترك كنيم. رفتيم رشت. در اولين روز رسيدن آذر گفت من اول بايد بروم زندان را پيدا كنم، به‌اسرا سلام بدهم، بعد بروم مزار شهيدان. گفتيم شهر غريب هستيم ممكن است اتفاقي بيفتد. گفت پس من با خيابانها كاري ندارم. و ديگر از هتل بيرون نيامد. عاشق اسرا بود. شبانه‌روز با آنها بود. هر وقت مادرم آتش روشن مي‌كرد اولين كارش اسپند دودكردن به‌ياد اشرف و موسي و شهيدان بود. وقتي شنيده بود در زندان ديزل‌آباد بندي از سلولهاي انفرادي ساخته و اسمش را گذاشته‌اند بند64 مي‌گفت من عاشق بند64 هستم چون مجاهدين مقاوم آن‌جا هستند و خدا مي‌داند چند مجاهد از آن بند به‌جوخة تيرباران سپرده شده‌اند.
در عين حال قلبي پركينه نسبت به‌خائنين داشت. يك بار براي ملاقات يكي از آشنايان اسيرمان رفته بوديم. گفتند يكي از خائنين بايد شما را بازرسي كند. آذر بلافاصله برگشت و حاضر به‌ملاقات نشد. گفت «چطور اجازه بدهم دست كساني كه به‌خون مجاهدين آغشته است به‌من بخورد؟» نيره كه حرف مي‌زند من ديگر نمي‌شنوم. صفحة‌25 نشرية شمارة‌177 مجاهد جلو چشمم مي‌آيد. يك كپي آن را ميان يادداشتهايم پيدا مي‌كنم و مي‌خوانم. اين‌بار به‌نام آذر توحيدي مورد خطابش قرار داده بوديم: «خواهر آذر توحيدي در نامة بسيار جالب خود شناسايي دو تن از مزدوران رژيم را برايمان فرستاده‌اند. خواهر آذر در نامة خود هم‌چنين توضيحي پيرامون كيفيت صداي مجاهد در كرمانشاه نوشته‌اند. در انتهاي نامة ايشان به‌حماسة شهادت مجاهد شهيد "گيتا دهقان" اشاره شده و گوشه‌هايي از شكنجه‌ها و مقاومت قهرمانانة اين خواهر دلير و مجاهد را شرح داده‌اند». زير لب زمزمه مي‌كنم: «زماهي تا به‌ماه، ايوان عشق است». و امان از اين ايوان بلندبالا كه سقفي تا ثريا دارد. دلم مي‌خواهد به‌بالابلندترين سقف آسمان مجاهدين بپردازم. آيا آذر خبري در اين‌باره داشت؟ نيره مي‌گويد: «انقلاب ايدئولوژيك كه شد او بلافاصله موضعگيري كرد. هنوز از كم و كيف قضايا خبر نداشتيم كه گفت: "يك دگرگوني بزرگ در سازمان به‌وجود آمده است. بايد تمام پيامها و حرفهاي مسئولان سازمان را خوب گوش كنيم". تمام پيامها را ضبط و پياده مي‌كرد. سيماي مقاومت را در منطقه‌يي كه بوديم نمي‌توانستيم بگيريم. دوستي داشتيم كه خانه‌شان در محلة جوانشير بود. در آن‌جا سيماي مقاومت را مي‌گرفتند. آذر درنگ نكرد. مي‌رفت آن‌جا سيما را ببيند. مخصوصاً صحبتهاي برادر مسعود را خيلي با اشتياق گوش مي‌داد. به‌زودي پيام انقلاب را گرفت. هر‌كجا مي‌رفت از انقلاب مي‌گفت و دفاع مي‌كرد. همه چيز و همه كس او شده بود اسم "مريم". مي‌گفت: "شما هنوز مريم را فهم نكرده‌ايد. به‌صحبتهاي برادر مسعود اصلاً توجه نكرده‌ايد. فكر مي‌كنيد انقلاب ايدئولوژيك يك طلاق و ازدواج معمولي بوده. در‌حالي‌كه مريم يك سد و مانع بزرگ را برداشته است. راه براي مبارز شدن و مبارزه كردن و مبارز ماندن زنان را باز كرده، انقلاب او ضد‌استثمار جنسي است". بعد مي‌گفت: "مگر نشنيده‌اي كه مي‌گويند آنها كه در راه آرمان و عقيده‌شان از خودشان مي‌گذرند كارشان برتر از خون هزاران شهيد است؟ مريم اين است". در عشق به‌مريم آن‌قدر پيش رفت كه نزد همة آشنايان و خانوادة شهيدان به‌ "آذرمريم" معروف شد. نوارهاي مربوط به‌انقلاب را از راديو ضبط كرده بود. مطالب آنها را در يك دفتر 100برگ يادداشت كرده و روي تمام جزواتش نام "‌مريم پاك رهايي" را نوشته بود. آشنايي كه او را مي‌شناخت با تعجب مي‌گفت: "نمي‌دانم مريم با اين دختر چه كرده است كه روي زمين بند نيست. دارد پرواز مي‌كند. عاشق است". روزي كه روزنامة كيهان عكسي از مسعود و مريم را چاپ كردند به‌صورت غير‌منتظره‌يي در كرمانشاه ناياب شد. به‌هر جا رفت نتوانست آن را پيدا كند. از ساعت8 صبح تمام شهر را زير‌و‌رو كرد. حتي به‌دفتر نمايندگي كيهان رفت. اما پيدا نشد كه نشد. آخر‌سر يك شماره كيهان را نزد يك نفر سراغ گرفت. رفت و هرطور شده صفحه‌يي كه عكس مسعود و مريم در آن چاپ شده بود را براي چند ساعت كرايه كرد. موقعي كه كار آمدنش تقريباً جور شده بود گفت نمي‌شود براي مريم سوغاتي نبرم. رفت يك روبالشي و سجاده خريد و يك شاخه گل سرخ روي آنها گلدوزي كرد تا براي خواهر مريم هديه ببرد». اينها را كه مي‌شنوم انگاري در مغزم هزار نسيم سحري مي‌وزد. هزار، هزاردستان مي‌خواند. هزار حافظ، شعر زمزمه مي‌كند. هزار ترانه‌ مي‌شنوم، هزار فرياد مسعود در گوشهايم طنين مي‌افكند. آن‌جا كه به‌همة ما وعده داد كه پيام انقلاب مريم پا درخواهد آورد، فاصله‌ها را درخواهد نورديد و به‌گوش آنان كه بايد خواهد رسيد. همصدا با حافظ زمزمه مي‌كنم:

«از رهگذر خاك سر كوي شما بود
هر نافه كه در دست نسيم سحر افتاد»

ز ماهي تا به‌ماه ايوان عشق است: «در پيام نوروزي خواهر مريم آمده بود كه عيد را ولو با گذاشتن يك حبه‌قند در دهانتان شيرين كنيد. يكي از آشنايانمان زندان بود و فضاي شهر به‌علت جنگ ماتمزده. اما آذر با تمام وجود عيد را جشن گرفت. مي‌گفت: "مريم گفته، نمي‌شود دهان را شيرين نكرد". در مراسم سيزده‌به‌در هم به‌ياد اشرف و موسي و تمام شهيدان و اسيران سبزه گذاشت». ياد اشرف به‌خير. چه سنخيت شگفتي، چه خط جاري سرخي اين نسل را به‌هم پيوند داده است! مگر اين اشرف نبود كه در آخرين نامه‌اش نوشت‌با همة شهيدان شكنجه مي‌شود و با آنها مي‌ميرد و زنده مي‌شود؟‌ حالا يك ميليشياي جوان و گمنام كرمانشاهي در شيدايي عشق او راهي تهران مي‌شود و در‌به‌در به‌جستجوي خاكش بر‌مي‌آيد و به‌يادش سبزة سيزده مي‌گذارد. سوگند مسعود در همان روز تاريخي 30خرداد64 راست بود كه مي‌گفت: «صداي اشرف را مي‌شنود». چه بانگي رساتر از اين؟ نيره نمونة تكان‌دهندة ديگري را تعريف مي‌كند: «موقعي كه مي‌خواست به‌منطقه بيايد خبردار شد كه پدر برادر مسعود تازه فوت كرده است. تمام پس‌اندازش را كه حاصل كارش بود خرج كرد و به‌مشهد رفت. با هزار‌و‌يك مكافات مزار پدر را پيدا كرد. مي‌گفت: "مي‌خواهم پيش مسعود و مريم بروم، بايد از طرف آنها براي پدر فاتحه بخوانم". وقتي روي مزار پدر رفت جاپاي يك بچه را روي سيمان ديد. با اشك آن را مي‌بوسيد و مي‌گفت: "اين جاپاي مصطفي است، مصطفي زنده است لاجوردي نتوانست پسر اشرف را از بين ببرد". يكي از بهترين روزهايش روزي بود كه از راديو شنيد خواهر مريم، مصطفي را به‌برادر مسعود هديه داده است. صداي آن را ضبط كرده بود و با خوشحالي به‌خانواده‌ها نشان مي‌داد».
اين حرفها، حرف نيستند. اين «وصل» ياوه و بيهوده نيست. خون زنده و جوشان زندگي در معبر خاطرات ساليان گذشته‌اند. «آذرمريم» ما با ديدن جاپايي بر سيمان مزار پدر اشارة ادامة نسل اشرف را مي‌بيند و ما اكنون در اين‌جا شاهد به‌بار نشستن نسل مريمي انقلاب هستيم. اين، نمي‌تواند ياوه و پوچ باشد. چگونه انسان مي‌تواند باور كند كه اين احساس مرده و از بين رفته است. اگر به‌اين باور برسيم بايد بخوانيم: «اي هيچ براي هيچ اين‌قدر مپيچ». در‌حالي‌كه واقعيت تكثير اين صداي جاودانه را در نسل نو‌شكفتة مريم، در نسيمهاي سحري آسمان «اشرف» مي‌بينيم. هنوز آسمان اشرف را پيش رو داريم. كهكشاني مملو از خورشيدهاي بي‌مرگ. خورشيدهاي صبور در كمين. اين نسل ياوه نيست، پس داستان وصلش هم واقعي است. اين را نيره بهتر توضيح مي‌‌دهد: «آذر چند ماه قبل از حركتش رفت يك بيمارستان خصوصي آموزش كمك‌جراحي ياد بگيرد تا وقتي به‌منطقه رفت امدادگري بلد باشد. تمرين ورزشي مي‌كرد و مي‌گفت به‌لحاظ جسمي بايد مثل بچه‌هاي آن‌جا باشم. يك شب قبل از دستگيريش كنار بخاري ايستاد و سرود "ستاره مي‌تابد به‌شبها، بهاران در راه است ياران" را خواند و راه افتاد». چند روز بعد خبر دستگيري آذر از طريقي به‌دست خانواده مي‌رسد. معلوم مي‌شود آذر اين‌بار در سنندج دستگير شده است. مادر راهي سنندج مي‌شود. معلوم نيست آذر در كدام زندان اسير است. مدتي كارش اين مي‌شود كه هر روز صبح برود سنندج، شب برگردد كرمانشاه. عاقبت آدرس را پيدا مي‌كند. آذر در يك ساختمان متروكه زنداني است. مادر دردمند هر‌روز مي‌رود پشت در زندان مي‌نشيند. اما ملاقات نمي‌دهند. عاقبت يكي از مأموران زندان دلش براي مادر مي‌سوزد و در روزي كه رئيس زندان نيست مادر را مخفيانه به‌ديدار فرزند مي‌برد. وقتي مادر وارد سلول مي‌شود فرزند را با دست و پاي بسته در زنجير مي‌بيند. آذر جريان دستگيريش را تعريف مي‌كند: «همراه چند خواهر هوادار سازمان بوديم. شب با راهنماي محلي راه افتاديم. نزديك نوار مرزي توسط جاشها دستگير شديم. براي اين‌كه زنده اسير نشوم در بين راه خودم را در رودخانة مريوان انداختم. از آب گرفتند و مستقيم بردندم اطلاعات سپاه. از همان لحظه شكنجه‌ها شروع شد. شكنجه‌هايي كه خيلي وحشيانه بودند. هر وقت احساس مي‌كردم طاقتم دارد تمام مي‌شود اشاره مي‌كردم كه مي‌خواهم حرف بزنم. دهانم را كه باز مي‌كردند با تمام وجود فرياد مي‌زدم شفق و فلق (نام مستعار دو كودكي كه در اوين متولد شده بودند و آذر داستانشان را از راديو شنيده بود). بعد كه نفسم تازه مي‌شد تازه مي‌فهميدند كلك زده‌ام. دوباره شروع مي‌كردند. براي اين كه بيشتر آزارم دهند چند زن بدكاره را در سلولم انداختند. اما من احساس مي‌كردم دوستشان دارم. آنها هم فهميدند من با پاسداران فرق دارم. براي همين خيلي به‌من رسيدگي مي‌كردند. بعد از مدتي آن‌قدر با من دوست شده بودند كه شروع كردم از سازمان و مريم برايشان گفتن. هر چه از مريم براي آنها مي‌گفتم فقط گريه مي‌كردند. بعد از مدتي پاسداران متوجه تغيير آنها شدند. از من جدايشان كردند. بعد براي آزار بيشترم يك دختر ديوانة كُرد را به‌سلولم آوردند. خانوادة دختر به‌جرم سياسي بودن اعدام شده بودند و او بر اثر شوك ديوانه شده بود. اما او اصلاً مرا آزار نمي‌داد. بعد از مدتي او را هم بردند». آذر مي‌داند كه اين آخرين ديدار اوست. بنابراين آخرين پيام خود را با آرامشي مي‌دهد كه حتي مادر را حيرت‌زده مي‌كند: «سلام مرا به‌مريم برسانيد و بگوييد تمام شكنجه‌ها را با عشق تو تحمل كردم و حكم تعزير تا مرگ را با عشق تو تحمل خواهم كرد». و تأكيد مي‌كند: «بر شهادتم گريه نكنيد. اين راه را آگاهانه انتخاب كرده‌ام كه در راه آرمان مسعود و مريم بميرم». بعد از آن آذر به‌كرمانشاه و مدتي بعد به‌گوهردشت منتقل مي‌شود. همان‌زمان يك گروه چند نفره از زنان مجاهد را از كرمانشاه به‌گوهردشت برده‌اند. اما آذر را حتي با آنها نيز هم سلول نمي‌كنند. تمام مدت در انفرادي به‌سر مي‌برد. اما «شادباش اي عشق خوش سوداي ما». در سلول و انفرادي هم مي‌توان «وصل» بود و جنگيد و مقاومت كرد. هيچ‌كس آذر را نديده است. از وضع او هم خبر چنداني ندارد. چند زنداني ديگر از دور و نزديك دربارة او شنيده‌اند. در خاطرات چاپ شدة يكي از زندانيان آزادشده آمده است: «در يكي از روزهاي خردادماه داوود لشگري، مسئول امنيتي و انتظامي زندان، همراه پاسدارانش به‌بند ما آمدند و تعدادي از ما را با چشم‌بند به‌محلي در بيرون از بند بردند. وقتي چشمهايمان را باز كرديم ديديم كه مي‌خواهند از يكي مصاحبه‌بگيرند. او به‌شدت شكنجه شده بود و مي‌خواستند به‌اين ترتيب او را در حضور ما خرد كنند. او در انفرادي با خواهري به‌نام آذر اهل كرمانشاه تماس داشته و يادداشتهايي بين آنها رد و بدل شده بود. يكي از اين يادداشتها به‌دست مأموران زندان مي‌افتد و هر‌دو را زير شكنجه مي‌برند. قصد رژيم اين بود كه آنها را مجبور به‌مصاحبه‌كند. در مورد آذر نتوانسته بودند. حال وي به‌شدت وخيم شده بود و در انفرادي به‌سر مي‌برد. البته بعداً متوجه شدم كه مدت زيادي هم در بهداري بستري بوده» (نشرية ايران‌زمين، شمارة‌10).
عاقبت در يك سرفصل تاريخي، جام زهر توسط ارتش آزاديبخش به‌كام خميني ريخته مي‌شود. دجال پابه‌گور به‌انتقام شكستهاي خفت‌بارش فرصت را براي كين‌كشي از اسيران غنيمت مي‌شمارد. 30هزار زنداني بي‌دفاع و مظلوم در يك نسل‌كشي سياه به‌دار آويخته مي‌شوند. بيشتر اسيران كرمانشاهي در اين قتل‌عام شهيد مي‌شوند. خانواده‌ها هر روز به‌مراسم تعدادي از شهداي يكديگر مي‌روند. اما از آذر خبري نيست. دژخيمان مي‌گويند ممنوع‌الملاقات است. در يكي از روزهاي مهرماه خبر مي‌رسد. آذر را با مجاهدين شهيد ميترا جلالي و فريده گوهرنيا به‌دار آويخته‌اند. خبر مي‌رسد با خونش بر ديوارة سلول نوشته‌بود: «گل شب‌بو گل دلخواه من است». مادر داغدار مي‌رود پيش نوريان، رئيس دژخيم زندانهاي منطقه غرب. دژخيم مي‌گويد: «دخترت خيلي باايمان بود او را كشتيم چون در دادگاه به‌او گفتيم چيزي بگو! او فرياد زد "مرگ بر خميني‌‌ـ درود بر رجوي"». مادر مي گويد: «خون دختر من رنگين‌تر از خون ساير شهيدان نيست اما بدان كه خونش صاحب دارد. ميز قدرت به‌هيچ‌كس وفا نكرده». نوريان با فحش مادر را بيرون مي‌اندازد. ساعت مچي و كيف كوچك دستي آذر تنها ميراثي است كه از او به‌مادر مي‌دهند. نيره آنها را همراه خود به‌اين‌جا آورده و به‌صاحبان اصليش داده است.
مراسم ختم آذر با شركت بسياري از خانوادة شهيدان صورت مي‌گيرد. خانواده‌ها، همان كساني كه آذر به‌ديدارشان مي‌رفت و خبر برايشان مي‌برد و جاي فرزند شهيدشان را گرفته بود اين‌بار به‌سوگ او مي‌نشينند. نيره مي‌گويد: «‌بعد از شهادت آذر بسياري از خانواده‌هاي شهيدان سراغ "آذر مريم"ي را مي‌گرفتند كه مدتهاست پيدايش نيست. بعد از اين‌كه خبر را شنيدند در مراسم سوگواري به‌قدري بي‌قراري مي‌كردند كه ما به‌آنها تسلي مي‌داديم». مادر يكي از آشنايان مي‌گويد: «خوشا به‌حال فرزند شما كه صاحب دارد اگر ما هم كسي مثل مسعود را داشتيم اين‌قدر رنج نمي‌كشيديم».
مادران مجاهد معمولاً در تعزيت عزيزان از دست‌رفتة خود برخوردي چون مادر حسنك وزير پس از به‌دار كشيدن مي‌كنند. آن‌چنان كه در تاريخ بيهقي آمده است:‌‌«و مادر حسنك زني بود سخت جگرآور، چنان شنيدم كه دو سه ماه از او اين حديث نهان داشتند چون بشنيد جزعي نكرد چنان كه زنان كنند. بلكه بگريست به‌درد چنان‌كه حاضران از درد وي خون گريستند». مادران دو مجاهد شهيد ديگر از ياران آذر شمعي مي‌آورند و زير عكس آذر روشن مي‌كنند و به‌يادش يك شاخه گل شب‌بو مي‌كارند و مي‌گويند آذر برايشان گفته بود در زندان سقز بر ديوار سلولش مجاهدي با خون خود نوشته بود: «گل شب‌بو گل دلخواه من است».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر