محبوبم!
کاش میشد دوباره بنشینی تا موهایت را تار به تار شانه کنم. مثل وقتی که دبیرستانی بودی. موهایت را باریک باریک تقسیم کنم. انگشتهایم تند تند ببافد و زبانم تند تند بچرخد و قربان صدقهات برود. توی آینه بخندی و من بخوانم: چل گیس خاتون، عزیز دخترون، عشق منی، مال منی، ستاره جان منی.
نگارم!
برای پیدا کردنت، حتی لابلای خاطرات باید کفش آهنین بپوشم و عصای پولادین بهدست، مرور کنم سالها و ماهها و هفتهها و روزها و ساعتها و ثانیهها را. به جستجوی تو، ای پروانهی آسمان زندگی م. هر چه بیشتر جستجو میکنم، کمتر مییابم. هر چه میکنم تنها تو را به یاد بیارم، نمیشود که نمیشود. گویی تو با همبندیانت یکی شده ای. دیگر حتی صورتت را به یاد نمیاورم. برای همین دیوارهای خانه پر شده از عکسهای تو.
قناری قفس دیدهام!
بارها شکایت کردهام از تقدیر. قلبم آتش گرفته که چرا نیستی تا هر روز صدایت را از تلفن بشنوم. تا هر هفته برای دیدارت به زندان پر بکشم و ساعتها در صف انتظار بمانم تا 20دقیقه صورت زیبا و چشمهای مهربانت را از پشت شیشه ببینم. راضی بودم به همان دیدار هفتگی.
جانان من!
همانطور که جهان بینی تو عوض شد، من نیز تغییر کردهام. تو راست گفتی که مرگ بر زندگی زیر سایه ترس و التماس و طناب دار برتری دارد.
از آن غروب دلتنگ در حیاط زندان شهرری که پشت سرت آب ریختم، از آن شب که تو را گم کردم، هزاران بار به دور خودم چرخیدهام و زمین دوبار به دور خورشیدش.
خورشید جان من غروب کرده و زمین هر روز به خورشید سلامی دوباره میکند. کاش میشد دوباره بنشینی تا برایت بگویم از صبح سوم آبان نود و سه. قلبم ایستاد و مغزم یخ زد. بند دلم پاره شد و تو رفتی. پیوندم با زیباییهای جهان با رفتنت گسست و تو مثل دانهای در زمین کاشته شدی. مرگ تو را بلعید. اما آزاد شدی از زندگی توأم با عذاب که زندان سازان و زندانبانان برای جوانهایی چون تو ساختهاند.
بهار قلبم!
اکنون میدانم جسمت را هرگز نخواهم دید. اما جان تو را یافتهام. گفتی به بالهای باد بسپارمت، اما باد مرا برد. به خانههای بیمهتاب. تو را در دستهای لرزان پیرمردی که پسرش را اعدام کردهاند یافتم. تو را در چشمهای گریان مادرانی که قبری برای گریستن ندارند، در بغض خواهرانی که سوگوارند، در شانههای افتاده برادرانی که در سوگ عزیزانشان دندان قروچه میکنند، یافتهام.
تو در لبخند کودکانی که پدرانشان چون تو بر طناب دار بوسه زدند و رفتند، یافتهام. تو را در کلام همبندیانت، در آههایی که میکشند، در انبوه خاطراتشان که مملو از عطر توست یافتهام.
نور دیدهام!
وقتی نامههایت را مرور میکنم جانم میلرزد از درد. حتی خواندن آنچه دیدهای و صبورانه چشیدهای، قلبم را مچاله میکند. اکنون خوشحالم در دستهای خداوندی و دیگر هیچکس نمیتواند به تو گزندی برساند. دیگر تن شریف تو با شلاق شکاف برنمیدارد. دیگر کسی نمیتواند با تحقیر و توهین عذابت دهد.
خوشحالم که دیگر دست هیچ شکنجهگری به تو نمیرسد. و از آن خوشحالترم که زمین را از لوث وجود یک نرینه وحشی، مرتضی سربندی پاک کردی.
دخترم!
هنوز هم سربندیها در کمین دخترکان ایرانند. عدالتخانه نیز همچنان از آنان دفاع میکند. درست همان موقع که برای احقاق حق تو میدویدیم و تلاش میکردیم، پدران و مادرانی نیز میخواستند حق پسران نوجوانشان را بگیرند. آنها هم مثل من و پدرت موفق نشدند و پروندهشان در محاق رکود فرو رفت.
عشق من!
هنوز هم تو فرمانده قلب منی. هنوز هم بوی تو در مشامم میپیچد و شیدایم میکند. هنوز هم به گرد پای تو ای تک سوار زندگی م نرسیدهام.
ریحانم!
هرگز فراموشت نمیکنم. هرگز حرفهایت را از یاد نمیبرم. هرگز با دشمنت دست دوستی نمیدهم. هرگز از آنچه نشانم دادی چشم برنمیدارم. هرگز عهدمان را زیر پا نمیگذارم.
آرزوی برباد رفته ام!
دستهایم دست توست. بر پاهای تو راه میروم. گلویم گلوی توست. با چشمهای تو میبینم. این قلب توست که در سینهام میتپد. از این روست که گاه چنین گرم است و سوزان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر