محمد محدثین مسئول كميسيون خارجي شوراي ملي مقاومت:
این مقطع، خود یکی از مظاهر صدق و فدای مجاهدین است. ۳۰خرداد یک رسالتی بود بر دوش مجاهدین، کهدر مقابل این رژیم قیام کنند و قیمت آن را هم بدهند. از اینرو، بدون هیچ ملاحظهای وارد این جنگ و نبرد شدندو جانانه جنگیدند. همانطور که اشاره کردید فاز نظامی، جنگ مسلحانه با این رژیم در داخل کشور، هر روزشیا بدون مبالغه هر هفتهاش یک کتاب است. از یک طرف دوران بسیار بسیار متلاطم، از طرف دیگر دورانبسیار با شکوه. زنان و مردان مجاهدی که قهرمانانه جنگیدند و بهشهادت رسیدند و یا در زندانها زیر شکنجه بهعهد خود با خدا، خلق و سازمانشان وفا کردند.
ولی شما بر روی سال ۶۱ دست گذاشتید. واقعیت این است که در آن مقطع، رژیم ۳ ضربه معروف به ما واردکرد. ضربه ۱۹بهمن و شهادت سردار و اشرف، ۱۲ اردیبهشت شهادت محمد ضابطی و کادرها و مسؤلانارزشمند سازمان مانند نصرت رمضانی، حمید جلالزاده، قاسم باقرزاده و بسیاری دیگر از برادران وخواهرانمان؛ نهایتاً هم ضربه ۱۰مرداد. این موارد سه ضربه بزرگ بود که رژیم با پیگیری زیاد توانست واردکند. البته ۱۹بهمن جای خودش را داشت. بعد از ۱۲ اردیبهشت یعنی بعد از شهادت ضابطی، در عرض ۶ماهرژیم از یک طرف با گسترش شکنجه و از طرف دیگر با ایجاد شرایط شدید امنیتی، فضای تحرک را در کشوربسیار بسیار مشکل کرده بود. در فاصله ۱۲ اردیبهشت تا ۱۰مرداد که تقریباً ۳ماه میشود، ما تلاش میکردیمبخشی از افراد و مسئولان، بهویژه مسؤلینی که شناخته شدهتر بودند را از کشور خارج کنیم. طبق خط و سیاستیکه داشتیم و رهنمودهایی که رهبر مقاومت، برادر مسعود از پاریس برایمان فرستاده بود، نیروها را به خارج ازحاکمیت آخوندها اعزام میکردیم. البته خارج نه بهمعنی اروپا، آن زمان کردستان تحت حاکمیت رژیم نبود ومنطقه آزاد بهشمار میرفت و ما نیروها را به این منطقه اعزام میکردیم. در این ۳ماه مسئولیت من اعزام وانتقال افراد بود. این کار خودش یک عملیات سختی بود. به علت فضای شدید امنیتی، رفتن از تهران به غربکشور، مثلاً طرف مهاباد و سلماس و در مجموع این مناطق، بسیار خطرناک و مشکل بود.
یک شب قرار بود ترتیبات انتقال یکی از برادران مسئولمان را به کردستان فراهم کنم. من در تهران بودم و ازتهران باید این کار را دنبال میکردم. خواهر مجاهد فاطمه اثنیعشری که در ۱۰مرداد شهید شد و دخترکوچکش، سیما، همراه من بودند. قرار بود به خانه برادر مجاهدمان محمد حیاتی برویم. سوار ماشین شدیم. ازسیدخندان به سمت امیرآباد، خیابان فاطمی در غرب تهران حرکت کردیم.
از زیر پل سیدخندان که رد شدیم و به نقطه واسط بین پل سیدخندان و عباسآباد، که رسیدیم، به تور گسترده سپاهبرخوردیم. در آن روزها گاهی اوقات تور پهن میکردند که معمولاً ما به وسیله بیسم مطلع میشدیم و در آنمنطقه تردد نمیکردیم.
ولی آن روز مطلع نشده بودیم و وارد تور سپاه شدیم. هیچراه پس و پیشی هم وجود نداشت. چند لایه چیده بودند ولایههای مختلف ماشینها را نگه میداشتند و چک میکردند و بعضی از ماشینها را هم رد میکردند. ما با یکپیکان تردد میکردیم.
آن روز مجاهد شهید مهدی کتیرایی (ساسان) هم خانه ما بود و کمی قبل از من از خانه خارج شده بود. او هم ازهمین مسیر آمده بود. خوشبختانه خودروی او را نگه نداشته بودند و توانسته بود از این تور بیرون برود. ماچارهای نداشتیم، باید میایستادیم. به آخرین لایهای که ماشینها را نگه میداشتند رفتم و در آن قسمت متوقف شدم.اینجا قسمتی بود که انتهای تور بازرسی محسوب میشد. همانجا ایستاده بودیم که پاسدارها ریختند دور ما وخواهر فاطمه را از ماشین پیاده کردند. در آن لحظه من سلاح همراهم نبود؛ اما انبوهی سلاح پیش خواهر فاطمهبود. یکی از پاسدارها که از افراد دادستانی بود و برای شناسایی میآمد، جزء خائنینی بود که قبلاً در جنبشمجاهدین کار میکرد و من را خوب میشناخت. از حسن تصادف آن موقع من ریش داشتم. او هم شک کرد واحساس کرد قیافهام آشناست. سراغ من آمد و گفت: «تو چه کاره ای؟» گفتم مهندس. گفت کجا درس خواندهای؟گفتم دانشگاه پلی تکنیک. به این دلیل گفتم پلی تکنیک، چون او میدانست که من در دانشگاه صنعتی شریفبودم. شک کردند و ما را نگهداشتند. دنبال یک زن پاسدار فرستادند که بیاید و خواهری که همراهم بود رابازرسی کند. هیچ چشماندازی وجود نداشت که با عادیسازی از این صحنه خارج شویم. خواهر فاطمه بیرونماشین ایستاده بود، من هم هنوز داخل، پشت فرمان نشسته بودم. خوشبختانه و بهطور اتفاقی سوئیچ ماشین را ازما نگرفته بودند و ماشین روشن بود. خواهر فاطمه با اشاره به من گفت: که من نارنجک پرت میکنم و تو فرارکن. لحظه سختی بود. باید تصمیمگیری سختی میکردم. بچه ده ماهه آن خواهر هم در صندلی عقب خوابیده بود.یک برآوردی از صحنه کردم، دیدم از ۶ پاسداری که سراغ ما آمده بودند، ۳نفرشان رفتهاند و فقط ۳نفرماندهاند. با اشاره وضعیت را به خواهر فاطمه فهماندم و گفتم بیا بالا. در یک چشم به هم زدن سوار شد، من همسریع تو دنده گذاشتم و از مانعی که سر راهمان گذاشته بودند رد شدم. از پشت سرم شنیدم که یکی از پاسدارانداد زد: «اوه… رفت». با سرعت زیاد از آن منطقه خارج شدم که داستانهای طولانی دارد. به عباس آباد و بعد همیوسف آباد رفتیم. در آن شرایط نگران اینکه چه بلایی سر ما میآید نبودم؛ آنچه برایم مهم بود و نگرانم کردهبود، موضوع اعزام برادر مجاهدی بود که آن شب قرار بود ترتیبات انتقالش را بدهیم. اگر آنجا گیر میکردم،کل ماجرا میسوخت. خوشبختانه با وجود تیراندازی شدید و مستمر، به علت اینکه غافلگیر شدند و با کمیتأخیر به تعقیب ما پرداختند، توانستیم از صحنه درگیری خارج شویم. در حالی که من نه مسئولیت عملیاتی داشتمو نه طبع رزمندگانی که هر روز در صحنه بودند؛ کاملاً وضعیت متفاوتی داشتم؛ اما شرایطمان همه روزه بههمین شکل بود.
یک نمونه دیگر که یادم هست، روز ۹مرداد بود. کمی بعد از ماه رمضان و عیدفطر. من با یکی از برادرانمان ودو خواهر مجاهد، برای انتقال یکسری از کادرها و سازماندهی تعدادی دیگر در داخل کشور، مشغول کاربودیم. عصر روز ۹مرداد رفتم خانهای که مجاهد شهید سیاووش سیفی، ساعتهای بعد در همان جا شهید شد. تانیمههای شب با سیاووش و برادرمان هادی روشنروان بحث مفصلی داشتیم. سیاووش در آن زمان مسئولشهرستانها بود و جزئیات عملیاتهای زیادی که در جنگلهای شمال داشتیم را برایمان توضیح داد. نکات بسیارآموزندهای بود. ساعت ۴ صبح شد. تصمیم داشتم همانجا استراحت کنیم و ظهر که زمان مناسبی برای تردد بود،به شهرستان دماوند و نزد برادرمان محمد حیاتی برویم. اما هادی اصرار کرد که بهدلیل بیماری مادرش، عزیز،خدا او را رحمت کند، اول صبح حرکت کنیم. چون نگران هوای گرم ظهر و بیماری عزیز بود. در نهایت قرارشد بعد از نماز صبح حرکت کنیم. مجاهد قهرمان بهرام رحمانی که مسؤل حفاظت پایگاه سیاووش بود، (و او همشهید شد) ماشین ما را که کمی با خانه فاصله داشت آورد. ما به سمت دماوند حرکت کردیم. متأسفانه حدود۲۰دقیقه بعد به آن پایگاه هم مانند دهها پایگاه دیگر حمله شد و دیگر سیاووش را ندیدیم. که هیچ وقت صلاحیتها،تواناییها و مجاهدی سیاوش را فراموش نمیکنم.
این صحنهها از یاد رفتنی نیست. حالا چه حکمتی بود، چه حکمتی هست و چه آزمایشی، ۳۳سال از آن روزمیگذرد و ما ماندیم و سیاووش پر کشید. این سؤالی است که من قادر به جواب دادنش نیستم. پرسش جالبی همنیست، سؤال تلخی است. بسیاری از دوستان و همرزمان و خواهران و برادرانی که خیلی به آنها عشقمیورزیدم را در آن روز از دست دادیم. به هرحال این جنگی بود که آن روزها، مانند تمام این ۳۴سال،مجاهدین با رژیم خمینی داشتند. از یک طرف ضربات جانکاهی به پیکر رژیم وارد میکردیم، ولی از طرفدیگر، هر روزش با فدا و شهادت، با از دست دادن زنان و مردان مجاهد رقم میخورد. این داستانی است ناگفتهکه بخشهای بسیار زیادی دارد که کاش یک زمان فرصت شود که این داستانها بازگو و نگاشته شود. اینهاقیمتهایی است که سازمان داده است. مبالغه نیست اگر بگوییم که هر عضو و یا مسئولی که امروز در سازمانمجاهدین است، چه در داخل، چه در خارج و چه در لیبرتی، در برابرش دهها تن از اعضای همین سازمانبهشهادت رسیدند، تا این نهال، این شجره طیبه، آبیاری شده و به امروز برسد.
سازمانی که آوازهاش نه فقط در ایران بلکه در همه منطقه و جهان، پیچیده است. سازمانی بهعنوان یک جنبشاپوزیسیون دموکراتیک که نمونه مشابه آن کمتر دیده شده است.