تیرباران احمدرضا شادبختی و ۳۷مجاهد در اوین -۱۶مرداد ۱۳۶۰
- رویدادهای مقاومت
- 1398/05/15
روزنامه حکومتی کیهان روز شنبه ۱۷مرداد ۱۳۶۰ بهنقل از اطلاعیه دادسرای انقلاب اسلامی مرکز از تیرباران ۳۸زندانی در سحرگاه ۱۶مرداد در زندان اوین خبر داد.
احمدرضا شادبختی، حاج عطا محمودیان و یروم ستاقیان... مجاهدانی که جلاد را با مقاومتشان شکستند.
در آن لیست، رژیم خمینی به حقیقت تازهیی اعتراف میکرد. روشن شد که یک مسیحی انقلابی در صفوف رزمندگان مجاهد خلق سلاح بهدست گرفته و به نبرد با دشمنترین دشمنان خدا و خلق پرداخته است. یروم ستاقیان فرزند توماس، کارگر مبارزی بود که کمی بعد از انقلاب ضدسلطنتی به صفوف هواداران مجاهدین پیوسته بود. انقلابی شهید یروم ستاقیان در سال ۱۳۳۴ در یک خانواده شریف و زحمتکش کارگری بهدنیا آمد. یروم بهخاطر مسئولیتش در تأمین معیشت خانواده نتوانست به تحصیلات خود ادامه دهد و به کار در کارخانههای تهران پرداخت. قلب پاک و سرشار از عاطفه انسانی او نسبت به دیگران باعث شد که میان خانواده و اطرافیانش از محبوبیت زیادی برخوردار گردد. در محیط کار نیز مورد احترام همکاران خود بود. ورزشکاری نیرومند با خصایص والای انسانی بود و زندگی در میان کارگران زحمتکش و رنجدیده از او فردی بااراده و محکم ساخته بود. یروم در جریان انقلاب ضدسلطنتی دوران سربازی خود را میگذراند و در لحظه قیام بلافاصله در صف خلق و در شمار اولین کسانی بود که در جریان تسخیر پادگان ونک، مسلحانه به آنجا حمله کردند و پس از آن نیز تا مدتی به حفاظت از آن پرداخت. پس از پیروزی قیام نیز مدتی در یکی از کمیتههای تهران فعال بود. اما با دیدن اعمال ضدانقلابی مرتجعان میوهچینی که بعد از انقلاب، انقلابی شده بودند، بهزودی از آنجا کناره گرفت. مجاهد شهید یروم ستاقیان در همین دوران با سازمان مجاهدین آشنا شد و تجسم خواستها و آرمانهای خود را در آن یافت.
یادی از احمدرضا شادبختی
”پاسخ جاودانه به «جوهر و مضمون اصلی هستی و تاریخ»” «زنده میماند تا دین خدا را از اسارت خدایان زمینی که در "غیبت" او ایمان و باور بیریای مردم را در میدان تاختوتاز "ولایت" و "نیابت" دروغینشان به بازی گرفتهاند، وارهاند و خدا را از درون مساجد اشغالشده و از فراز منابر غصبشده بهمیان محرومان برد و در پاکترین و زیبندهترین و زیباترین شکلش بهنمایش گذارد. خدایی که نه بر توهم و فریب و جهل تودهها، که بر "آگاهی" و "آزادی" انسان استوار است. زنده میماند تا زندهبودن و جاودانگی پایداری و مقاومت انسان را جلوهگر سازد و با این مقاومت تاریخی رفیعترین قلل توحید و یگانگی اجتماعی را تا تحقق جهانی آزاد، آباد و عاری از ستم و طبقات بپیماید. آری "او" زنده میماند» وقتی مجاهد قهرمان احمدرضا شادبختی، این آخرین جملات از آخرین یادگار قلمیش را در مجاهد ۱۲۵(۲۷خرداد ۶۰) مینگاشت، نمیدانست که یک ماه بعد شکنجهگاه اوین صحنه پرشکوهی از همین «مقاومت انسان» خواهد بود و خود او از جمله قهرمانان آن صحنه است که باید با بهخاک مالیدن پوزه جلادترین جلادان، لاجوردی دژخیم، سایه سیاه و شوم او را با نوری که از قلب و ضمیر انسان «آگاه»و «آزاد» و آنچنانکه کمی پیشتر نوشته بود، « انقلابیون پاکباخته» میجوشد، بشکافد و چشم و دل اسیران بیپناهی را که شاهد رویارویی یک مجاهد خلق با دیو خونآشام اوین هستند، روشن سازد. آنچنانکه زندانیان از بند رسته گفتهاند و نوشتهاند، در روزی از اولین روزهای مردادماه سال ۱۳۶۰، آنگاه که شقاوت جلادان اوین بهسرپرستی لاجوردی دژخیم به اوج رسیده بود، دستگیری یک مجاهد قهرمان، در این شکنجهگاه ولوله میافکند، بازجویان قربانیان شکنجههای قرونوسطایی خود را از تختهای شکنجه باز میکنند و با چشمهای بسته، از اتاقهای «شعبههای» جلادی اوین به راهروها منتقل میکنند تا پذیرای یک مجاهد نامدار باشند. زندانیان که از زیرچشمبندها شاهد جستوخیزهای جلادان از جمله «ناصریان، پیشوا، میرزایی، جلیل و...» بودند، مجاهد قهرمان احمدرضا شادبختی را میبینند که بهرغم نقصعضو و اندام نحیفش با قامتی استوار در برابر جلادان ایستاده و آنها را بهسخره گرفته است. دقایقی بعد با حضور سردژخیم، لاجوردی، نبردی تاریخی آغاز میشود، نبرد میان مجاهد خلقی با دستهای بسته اما ارادهیی از نوع همان ارادههایی که خود بارها در صفحات «مجاهد» تصویر کرده بود، با دژخیمی که داغ و درفش و شلاق و جوخه تیرباران را در اختیار دارد. شرح اولین مکالمه میان احمدرضای قهرمان و لاجوردی دژخیم، در این یاد مختصر نمیگنجد. اما تنها به یک اشاره باید گفت که صحنه نبرد آنچنان درخشان و شورانگیز بود و قهرمان صحنه آنچنان باصلابت در مقابل دژخیم ایستاده بود که زندانیانی که شاهد آن بودند، بیاختیار اشک شوق و شادی فرومیریختند. یکی از زندانیان که از نزدیک شاهد این رودررویی سخت و سنگین بود، میگوید: «صدای پای لاجوردی دژخیم را شنیدم که از کنار من عبور کرد و وارد شعبه ۷ شد، من که همچنان از زیر چشمبند نگاه میکردم دیدم که او چشمبند را از روی چشمهای "احمدآقا" باز کرد(زندانیان مجاهد بهخاطر احترام ویژهیی که برای مجاهد قهرمان احمدرضا شادبختی قائل بودند، او را "احمدآقا"، خطاب میکردند). معمولاً وقتی چشمبند را از روی چشم زندانی باز میکردند، بهمعنی این بود که شهادت او قطعی است. این را همه میدانستند. لاجوردی با او سلام و علیک کرد. او را از قبل میشناخت و با شخصیت پرصلابت او آشنا بود، بههمین دلیل با او رابطهیی کاملاً متفاوت برقرار کرد. من تابهحال ندیده بودم که لاجوردی دژخیم با یک زندانی اینگونه از موضع پایین رابطه برقرار کند و احمدآقا در مقابل پرغرور و باصلابت ایستاده بود، انگارنهانگار که دستگیر شده و اتفاق خاصی افتاده است. صحبتهای زیادی بین آنها ردوبدل شد وقتی لاجوردی شروع به تهدید کرد، احمدآقا چشم در چشم لاجوردی انداخت و گفت: من همین امروز سر قرار بودم و فردا و پسفردا چندین قرار دارم و اطلاعاتم بهروز است، تو فکر میکنی که میتوانی یک مجاهد خلق را وادار به تسلیم کنی، ببینیم که مجاهد خلق تسلیم میشود یا دژخیم. همه بچهها بعداً میگفتند که با مشاهده این صحنه اشک شوق از چشمانشان جاری شده بود. بهخصوص وقتی احمدآقا از مسعود صحبت میکرد، همه احساس کرده بودند که او به کوه تکیه دارد و بههمین دلیل مثل کوه ایستاده است. به روایت شاهدان، این نبرد که لاجوردی جلاد برای آن کشمکشی چندین ماهه را پیشبینی کرده بود، کمتر از ۲هفته بعد، در روز ۱۶مرداد ۱۳۶۰، با پیروزی کامل و تمامعیار مجاهد خلق و بهزانو درآمدن دژخیم، بهپایان رسید. لاجوردی که خود از بیان بهزانو درآمدنش گریزی نداشت، بهناچار فرمان تیرباران او را صادر کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر