۱۳۹۴ مهر ۷, سه‌شنبه

مصاحبه با محمد شفايي افسر ارتش آزاديبخش در ليبرتي

سوال : محمد تو عضوي از خانواده مجاهد پرور و و والامقام دكتر شفايي هستي وقتي به خانه تان حمله كردند و مادر را دستگير كردند چه اتفاقي برايت افتاد مي خواهيم يك بار از زبان خودت بشنويم
محمد شفايي :من در خانه خوابيده بودم كه ديدم مادرم مرا بيدار مي كند. وقتي بيدار شدم ديدم چند پاسدار اطراف ما هستند چند زن با چادر مشكي بودند و يك پاسدار ريشي. مادرم به من گفت كه اينها آمده اند و مي خواهند من را ببرند. همانطور كه پدرت را ديگر بر نگرداندند من را هم ديگر برنخواهند گردادند. آخر چند روز قبلش همين صحنه در مورد پدرم تكرار شده بود و پاسداران به خانه ريختند و پدرم را بردند. من كه فهميدم ديگر اين آخرين ديدار با مادرم است شروع به گريه كردم در آن موقع 7 ساله بودم. من با گريه شروع كردم به لگد زدن به پاسداري كه آمده بود مادرم را ببرد ولي او به حالت تمسخر آميزي مي خنديد و مي گفت برش مي گردانيم. خنده هاي كريه آن پاسدار همچنان جلوي چشمم است....
مادرم دستم را گرفت و من را به در خانه همسايه مان برد. آخر ديگر من تنها بودم و هيچ كس ديگر نبود كه پيش او باشم. به همسايه مان گفت كه اين محمد پيش شما باشد. اگر عمويش آمد او را تحويل او بدهيد و اگر نيامد خودتان بزرگش كنيد. بعد از آن ديگر مادرم را زنان چادري احاطه كردند و او را به داخل ماشين بردند و من ديگر مادرم را نديدم.
چند روز بعد كه همچنان در خانه همسايه مان بودند، ديدم مجيد، دومين برادرم به در خانه همسايه مان آمد. او سوال كرد كه چرا هرچه در مي زنم كسي در خانه خودمان را باز نمي كند؟ و من ماجرا را برايش توضيح دادم. مجيد عزيز من كه آن موقع فكر مي كنم 16 سال داشت و خيلي نحيف و لاغر اندام هم بود، از ديوار خانه همسايه مان داخل خانه خودمان پريد و يكسري اسنادي را كه مي خواست برداشت و رفت. آن هم آخرين بار بود كه من مجيد را ديدم.
سوال : چطور فهميدي كه مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهايت اعدام شده اند ازكجا فهميدي و با اون سن وسال كم چه احساسي داشتي؟
ادامه مصاحبه محمد شفاهي مجاهد اشرفي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر