۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

خون، شکست بن بست خاطرات زندان – قسمت سوم رضا شميراني

خاطرات زندان – قسمت سوم
رضا شميراني

     به هم ریخته و کلافه بودم. شکنجه به منظور دادن اطلاعات مربوط به مناسبات و روابط  بچه­های زندانی درون بند چیز ساده­یی نبود. کافی بود دهانم بازشود و آن­وقت خیلیها را به زیر شکنجه بیاورند. باید از این شرایط خودم را نجات می­دادم. دنبال راه حل بودم. به گذشته فکر می­کردم. به دوستانم و خاطراتی که از آنها داشتم و خصوصاً رضا فاروقی و آن نگاه  مظلومش. به ناگاه فکری در ذهنم خطور کرد. از سازمان شنیده بودم که یک انقلابی بن­بست را با خون خود می­شکند و الآن من در این نقطه بودم كه یا باید خیانت می­کردم یا از جان خود می­گذشتم. علی انصاریون و عملی را که انجام داد، در ذهن مرور کردم. علی قبل از خودکشی می­گفت آنها می­خواهند از من یک توّاب بسازند و مرا به خیانت وادارند، امّا من به آنها این اجازه را نمی­دهم و با خون خود، عزّت و شرف خود را حفظ کرد. 
   طبق روال روزانه مجدداً صبح زود برای بازجویی به سراغم آمدند. اواخر آذرماه بود. بعد از چند ساعت علافي بازجو از من خواست که به سؤالهای او جواب دهم. گفتم باشد، امّا الآن حالم خوب نیست بگذارید برای فردا. قبول کرد و مرا به سلولم فرستاد. قبل از رفتن به سلول به پاسداری که مراهمراهی می­کرد گفتم برای نمازخواندن نیاز به حمّام دارم. این بهانه خوبی بود. می­دانستم قبول می­کند. وقتی می­خواستم بروم داخل حمام گفتم به داروی نظافت احتیاج دارم و او دو بسته داروی نظافت به من داد. رفتم داخل حمام. حمام آسایشگاه خیلی کوچک است و پاسدار برای این که اذیّتم کند چراغ حمام را خاموش کرد و درب را بست. هیچي نمی­ديدم.  گفت 5 دقیقه دیگر می­آيم عقبت، زود باش. غسل شهادت کردم و سریع در تاریکی لباس پوشیده و دو بسته داروی نظافت را در لباس پنهان کردم. به سلول که بر گشتم. داروها را زیر پتوی سربازی که داشتم گذاشتم و نشستم روی آن. حوالی ساعت 7 شب بود. توی خودم بودم و فکر می­کردم. همچون کشتی شکسته در نوسان بودم.
    نیروهای شرّ و خیر در وجودم در جنگ بودند. آیا بکنم آیا نکنم؟ اگر بکنم چی میشه؟ اگر نکنم چی میشه؟ سؤال پشت سؤال. آیا راه حل دیگری وجود دارد که هم زنده بمانم و هم به خیانت درنغلتم؟
می­دانستم این­گونه واردشدن به مسأله درست نیست. سعی کردم کمی به خودم استراحت بدهم و از این فضای ذهنی خارج شوم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از نماز کمی قرآن خواندم.  به یاد صحبتهای رضا فاروقی و بحث قربانی افتادم.  آن را در ذهن مرور کردم. 
      آن شب اصلاً نخوابیدم. باید تصمیم بزرگی در زندگی خود می­گرفتم. در یک زندگی عادی بزرگ ترین و مهم ترین تصمیم می­تواند مربوط به ازدواج، تحصیل، شغل و این­گونه موارد باشد. اما این که تو بخواهی برای ادامه زدنده بودن و یا نبودنت، تصمیم بگیری منهای این که در جنگ باشی و احتمال مرگ هر آن بالای سرت باشد، خیلی متفاوت است و نیاز به حل شدگی بالای ایدئولوژیک دارد.
   پروسه چند ساله زندگی شرافتمندانه خودم را در زندان مرور کردم؛ این که چی و کی هستم. اصلاً چرا اینجا و در زندان هستم. برای چی و با کی در تقابل قراردارم. چرا از تمامی نَعَمات یک زندگی عادی دست شسته و بهترین دوران عمرم را در سیاهچالهای رژیم خمینی سپری کرده­ام.
    از هر دری که وارد می­شدم به این نقطه می­رسیدم که من حق خیانت ندارم. سال1357 در نهایت آگاهی و آزادی انتخاب کرده و تا الآن هم ایستادگی کرده­ام و باید تا آخرش هم باشم.
   به ماهیت خودم و انگیزه­های ضداستثماری که در وجودم بود و مرا به سمت مبارزه با یک رژیم ارتجاعی و استثماري کشانده بود، رجوع کردم. در واقع برای فداکردن خودم به­عنوان یک قربانی برای شکستن سدّ خیانت کم و کسری نمی­دیدم. به دو ویژگی قربانی برگشتم. قربانی باید شاخهای بلند و بر افراشته­یی داشته باشد. چه بر افراشتگی بالاتر از هوادار مجاهدین بودن. من آن را به­عنوان ظرفی می­دیدم که پاسخگو و راهنمای من به سمت تحقّق آرمانهایم بود. به راستی چه جریان و تفکّری بالابلندتر از سازمان مجاهدین خلق؛ جریانی در اوج و برتر از همه جریانات و افکار معاصر خود. پس از این نظر هیچ کم وکسری نداشتم. اما آیا می خواستم با پایی لنگان به سمت مسلخ بروم یا نه؟ این نکته تنها چیزی بود که اذیّتم می­کرد و به شدت فکرم را مشغول کرده بود. باید تمام شکافهای خودم را می­بستم و بدون شکاف به این سمت می­رفتم و عمل می­کردم.
    مرگ را یک بار دیگر در سال 1360 با بسته شدن به تنه درخت حس کرده بودم. امّا این­بار فرق می­کرد. بار اول این من نبودم که تصمیم می­گرفتم، پاسدارها در کمیته توحید مرا کنار درخت گذاشتند و گفتند الآن اعدامت می­کنیم و من کاری نداشتم جز این که شهادتین خود را زیر لب بخوانم. اما این­دفعه، این خود من بودم که تصمیم به این کار می­گرفتم، پس باید محکم و استوار و بدون تردید به این نتیجه می­رسیدم.
    یکبار دیگر شرایطم را مرور کردم و دست آخر باز به این نتیجه رسیدم که دو راه در پیش روی دارم: یا تن دادن به خیانت و زنده ماندن، یا شکستن بن­بست با خون خودم.
     به شهدا فکر می­کردم. نمی­دانم چرا اما معصومه شادمانی معروف به مادر کبیری تمام فضای ذهنم را اشغال کرده بود. روی تخت شکنجه و زیر کابل در مقابل درخواست بازجویان شکنجه­گر با علامت دست اشاره کرده بود که من لال هستم و کلمه­یی نگفته بود و زیر شکنجه جان داده بود. او را از سال 1359 می شناختم. زندانی زمان شاه بود و در دادگاه آرش ساواکی شکنجه گر اوین برای دادن شهادت حاضر شده بود. خانه خودرا در میدان رضائی­های شهید در اختیار سازمان قرارداده بود و من زیاد به آنجا رفت و آمد داشتم.  به احمد دادجر فکر می­کردم. سال 1360 در سلول انفرادی 209 با او بودم.

او را خیلی شکنجه کرده بودند.
قسمت دوم اينجا بخوانيد

نمودی از کشتار سال 1367 رضا شميراني خاطرات زندان – قسمت دوم

قسمت اول را اينجا بخوانيد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر