بياد فرمانده ومسئولم مجاهد قهرمان فيروز رحيمان رزمنده وجنگاورو قهرمان راز دار وسمبل وفاي بعهد به خلق وآرمان باطل السحر ارتجاع وبنيادگرايي ووادادگي وندامت وخيانت
قسمت اول نوشته مصطفي نيكار
مجاهد خلق حسن عنايت كهاز مسئولين ستاد رشت بودوهم اكنون دررزمگاه ليبرتي ميرزمد مرا صدا كرد وبا هم به ساحل دريا در خلوتي كه صداي موج گوشها را نوازش ميداد رفتيم بي مقدمه بمن گفت ميداني تو بيش از قبل مسئوليتت زيادتر شده است گفتم هر چه شما ميگوئيد گفت من از ستاد رشت آمدم تا مسئول كل جنبش شهسوار را به تو معرفي كنم او از امروز مسئول تو وكل تشكيلات اينجاست اما او علني نيست وكسي هم از اين جايگاه او خبر ندارديعني تو كماكان كارهاي علني او را انجام ميدهي ونيازي نيست بجز سر شاخه هايت در دانش آموزي ونهاد روستا وقسمتي از مادران كه بعضا به نشست او خواهند آمد به بقيه چيزي بگويي به ستاد كه رسيديم جواني را ديدم كه حدود 24 25 سال بنظر ميرسيد لاغر اندام اما بسيار سرحال وورزيده بعدا البته فهميدم كه او قهرمان كونفو ست وبارها هم براي كارهايي كه به اتاقش حدود ساعت 4بعد از ظهر ميرفتم بطور برنامه دار ومنظم در حال نرمش وتمرين وورزش ميديدم واغلب جوابهايم را در حال نرمش وحركات زيباي كونفو پاسخ ميداد بسيار صميمي وگرم بود او كسي جز فيروز رحيميان نبود
او جداي از فعاليتهاي زمان انقلاب در دانشگاهي كه درس ميخواند بسياري از امورات تظاهرات و...دستش بود او وقتي جنبشهاي ملي مجاهدين در سراسر كشور پا گرفت ازدرس ومسئوليتهايي كه به او وعده داده بودند دست كشيد وبه خميني وملا ها تف كرد وبه شهسوار آمد ومسئول جنبش شد .
شمال مانند جاهاي ديگر نبود در واقع پاسداران وملا ها 30خرداد ما راحدودوسط هاي سال 59 با شناسايي وحمله وهجوم وچماقداري ودستگيري وحتي شروع ترورهايي در پوش تصادف هاي ساختگي شروع كرده بودند بهمين دليل اولين كارم را با فيروز اينجور شروع كردم كه دو خانه مخفي اجاره كردم وآنها را به پايگاه 1براي فيروز وپايگاه 2براي خودم وسرشاخه هايم تبديل كردم
من مسئول الف تا ي راه اندازي واداره پايگاه 1 هم بودم از آنجا كه فيروز با خيرالنسا مرادرستمي تازه ازدواج كرده بودند در واقع مسئوليت خير النسا هم كه دانش آموزم بود با من شد ودر غياب فيروز خواهري را پيشش ميفرستادم وتمامي امكانات وامورات اداري آنها را تامين ميكرديم
چماقداران وپاسداران هر روز در خيابان به دانش آموزان هوادار كه بحث وروشنگري عليه ارتجاع انجام ميدادند وبقول خودمان بساط داشتند ونشريه ميفروختندحمله ميكردند ودر واقع اين دانش آموزان دانش آموزان وتحت مسئول هايم بودند چون من دبير دبيرستان دخترانه وپسرانه بودم واغلب آنها را طي مدتي كوتاه به فيروز معرفي كرده بودم او اغلب مليشاهاي دانش آموز را ميشناخت بدون اينكه كسي او را بشناسند. فيروز هم قرار بود بهيچ وجه وارد كارهاي علني نشود كه موضعش لو نرود واو شناخته نشود اما يك روز فيروز پياده داشت عبور ميكرد كه كنار ميز كتاب وبساط مجاهدين مشاهده كرد كه دو چماقدار در يك طرف ويك دختر دانش آموز 17ساله در طرف ديگر يك روزنامه مجاهد را ميكشند وچماقداران خميني چي ومزدوران حزب چماقداران بهشتي فرياد ميزنند وفحاشي ميكنند كه ول كن واين خواهر عليرغم كتكهايي كه ميخور مرز سرخش بود كه چماقداران نشريه را از دستش بربايند نشريه تقريبا مچاله شده بود وغير قابل استفاده بود فيروز اين صحنه را ديد هر كاري كرد كه مداخله نكند وجدانش اجازه نداد بخصوص اينكه اين خواهريكي از فعالين دانش آموزي بود وفيروز هم او را ميشناخت .
سرانجام فيروز جلو رفت گفت آقا ولش كن با دختر مردم چي كار داري چماقدار غول پيكر بود به فيروز نگاه كرد گفت جوجه برو گم شو فيروز دوباره گفت اين نشريه كه از بين رفت چي كار داري ولش كن كه چماقدار با مشت به طرف صورت فيروز نشانه رفت فيروز دستان چماقدار را گرفت وبا چند فن كونفو او را نقش بر زمين كرد نفر دوم ابتدا خيز تهاجم گرفت ولي وقتي دوستش كه قوي تر از او بود را روي زمين ولو شده ديد پا به فرار گذاشت كه سرش به يك تير برق خورد واو هم نقش زمين شد.
او با اين ترتيب شناخته شد اما هنوز نميدانستند او كيست ودر جنبش چه مسئوليتي دارد.
از زماني كه او واردجنبش شهسوار شد بعلت جديت مسئوليت پذيري ومايه گذارهاي آموزشي تشكيلاتي وايدئولوژيك يك تحول كمي وكيفي در جنبش ايجاد شد بطوري كه كادرهاي تحت مسئوليت او بعدا در فاز نظامي نه تنها پرچمهاي افتاده قهرمانان مجاهد شهيد يا اسير را بلند كردند وبالاتر بردند بلكه خودشان فرماندهان ومسئولان شهرهاي بزرگ ستاد كيلان گشتند.
در اين ميان ميتوان ازقهرمانان شهيدي چون فردين مقدم غلام علي الياسي وپرويز شاهپوري وايرج اميرزادي وخانواده اميري و معاون او علي كليج نام ببرم كه همراه او در لاهيجان دستگير وبا تهوري شگفت انگيزپاسداري را خلع سلاح كرد وچند پاسدار را كشت وخود نيز توسط پاسداران به رگبار بسته شد ودر بيمارستان روي ملافه با خون خود رد خود را نوشت وخانواده اش اينجوري به شهادتش پي بردند .
فيروزاما مرحله اصلي مبارزه اش با ارتجاع وقتي شروع شد كه همراه با مجاهد شهيد ماهوان وعلي گليج در لاهيجان غافلگير ودستگير شد.
ابتدا او را نشناختند اما ديري نكشيد كه فهميدند او كي بود وكي هست وفهميدند در لاهيجان مسئول وسازمانده نبرد با خميني است آنقدر او را شكنجه دادند كه حدود 20كيلو وزن از دست داد وخونريزي هاي داخلي اش قطع نميشد.
او را به شهسوار آوردند كه تشكيلات شهسوار را تعيين تكليف كنند.
خواهري كه بعدا از زندان ازاد شد صحنه زير را برايم نقل كرده است كه خودش شاهد آن بوده است.
او را وارد زنداني كردند كه خواهران دانش آموزومعلمان در آن اسير بوده اند از بلندگو اعلام كردند كه كه همه بيايند تو راهرو وبخط شوند ابتدا فكر كرديم كه شايد براي تفتيش بند ووسايل است اما از سر صف دو پاسدار دو دست يك فردي را گرفته بودند ودر سر صف قرار دادند او فيزيكا رمقي نداشت وبزورودر حالي كه دو پاسدار دستانش را داشتند ميتوانست سرپا بيايستد اما چشمانش برق ميزد ولبخندي اطمينان بخش بر لبانش حس شد آري او مجاهد قهرمان مسئول همه ما فيروز رحيميان بود.
آري او كه مسئول جنبش وكل تشكيلات مجاهدين در شهسوار بود وهمه را ميشناختند آورده بودند كه تحت مسئولانش را شناسايي كند زهي خيال باطل ممكن است شما تعدادي خائن ونادم وتوان همچون ايرج مصداقي بيابيد وميابيد ولي نسل مسعود واز جمله فرمانده فيروز اراده كرده بود كه خميني را از ماه به جاه واز عرش به فرش بكشانند بهايش هر چه كه باشد وفيروز هم همين كار را كرد وفاي بعهد با خدا وخلق كه شكنجه گران وبازجويان پاسدار وخميني چي را بور وكور وزبون نمود.
خواهري نقل ميكند :
او را به اول صف آوردند پاهايش روي زمين از شدت شكنجه كشيده ميشد در مقابل خواهر دانش آموزي كه اول صف بود قرارش دادند فيروز توان صحبت كردن نداشت به او گفتند خوب نگاه كن اينها دستگير شدند واعدام خواهند شد با سر علامت بده كه كي را ميشناسي همين.
تا نفر دهم او سرش به علامت نه تكان ميداد كه يعني نميشناسم در صورتيكه مينمم 5نفر اول همه مستمر در نشتهاي هفتگي او شركت ميكردند واو آنها را خوب ميشناخت.
فيروز مقابل من رسيد من خيرالنسا وفيروز در يك جا خانه تيمي ومخفي داشتيم ومستمرا در كارها وارتباطات هم بوديم واو هم مسئول ما بود ومن مسئوليت امنيتي آن پايگاه را داشتم پيش خود فكر كردم ممكن است بقيه را نشناسد وگفت نميشناسم ولي مرا كه ميشناسد چه خواهد شد درست روبروي من رسيد در حالي كه نوزادم در آغوشم بود به سختي سرش را بالا برد وگفت يعني نميشناسم او در چشم ودر ذهنم بسيار بالا ووالا بود او مسئولي صميمي دلسوز ومومن ويك كلام مجاهد دلاوري بود اما آنجا فهميدم او با آرماني پيوند دارد كه شكستني نيست او با دشمن همراه نميشود حتي اگر از شدت شكنجه رمق نداشته باشد او برايم همانجا سمبل وفا به عهد به آرمان به مجاهدين خلق ايران وشخص مسعودرجوي به تشكيلات وخدا وخلق شد. او تا ته صف برده شد بطوري كه اگر چه ديگر حتي رمق تكان دادن سرش را نداشت اما براي اثبات وفاي به عهد وتكميل آموزشي كه از معلمش مسعود رجوي آموخته بودتمام توانش را آگاهانه بكار ميبرد كه وفا دار بماند ودرسش را تكميل كنند آري او بازجويان را بور وكور وزبون كرد وبه مجاهدان اسير ومقاوم هم آموزش وروحيه ودرس وفا آموخت .
دگر از او خبري نداشتيم تا اينكه خبر تيربارانش را شنيديم وهمانجا وقتي عكس پيكر پاك وتيرباران شده اش را ديدم
به او گفتم پرچمت را برداشتيم وتا به آخر خميني را از عرش به فرش خواهيم كشيد ووارثان شريرش را سرنگون خواهيم كرد اين است وفاي بعهدي كه به ما آموختي همان كه ابوالفضل العباس پرچمدار سيد الشهدا بنيانش را گذاشت وبه يك سوگند مجسم وفا تبديل شد. خانواده رحيميان در مجموع بيش از8 شهيد والاقدر تقديم راه آزادي نمود كه در قسمت دوم به آنها هم اشاره اي خواهيم كرد.
درود درود درود
مصطفي نيك كار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر