نسیم هامون از رزمگاه ليبرتي
آدمهایی را در این جهان مییابی که نخستین پل رابطهشان با دیگران را با ساده بودن به مثابه: زلال، صمیمی، مهربان، افتاده میسازند. اینان وجود و حضورشان خلاصهیی از ارزشهای زیبا و ستودنیست. اینها ـ که خیلی هم
کمیاباند ـ معماران پلی هستند که هرگز نمیشکند. داستان این پـل، همان رمز و رازیست که بسیار اندیشهها و قلمها، خواستهاند فلسفهاش را در قالبهای رنگارنگ کتابها، فیلمها، ترانهها و حکایتها تبیین کنند، به
بلوغ برسانند و بشناسانند. این پل، پردهیی از نمایش در عرصهی حیات آدمیست که هرگز بسته نشده، نیفتاده و تاریک نخواهد شد.
هادی تعالی در زمرهی آنهاییست که با پرتوهای تابنده خوبیهای زیبندهشان، برای دیگران خاطره و ارزش میسازند. آنان که جلوههای زندگی را جلا میدهند. آنها که با عبورشان از گذرگاههای تلخ و شیرین روزگاران، لحظههای بودنشان را بدل به بارقههای حسرت میکنند. آنان که در سایهسار کوچه ـ باغهای خاطرشان، آرام و شکیبا، زمزمه میکنیم:
«فرصت شمار صحبت، کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن» (حافظ)
آنان که دلتنگی برایشان، جامهی اندوه و غم سکوت نیست. دلتنگیهایی هستند عمقیابنده، ژرفنگر و زیباییساز؛ نه از آنگونه که «آسمان پرستاره، نادیدهشان میگیرد». (مارگوت بیکل)
سلسله زنجیرهای ارباب بیمروت دنیا، سالهاست به کمین صید کردن مبشران آزادی ایرانزمین نشسته است. هادی هم در سلک دیگر خواهران و برادران بیمار و مجروح در اشرف و لیبرتی بود که تاریکاندیشان عرصهی سیاستپیشهگی و دایرهنشینان پلشت قدرت، همراه با دستآموزان آخوندهای ابلیس در عراق، از تطاول روح و جان و هستیشان، چیزی کم نگذاشتند. اما شأن و منزلت هادی، حلقهی در قلعهی ارباب بیمروت دهر را نکوبید.
«مرو به خانهی ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است» (حافظ)
هادی تعالی از قبل از رفتنش به آلبانی، به دیدارش رفتم. مثل همیشه سرحال و بگو و بخند بود. از آخرین وضعیتش پرسیدم. گفت: «قرار داده بودن بریم بغداد. رفتیم جلو در، اما عراقیها نگذاشتند بریم. سر مترجم، بازی درآوردن و قرار کنسل شد». نشستم کنارش و دست انداختم دور شانهاش. به سختی و بریده بریده حرف میزد. خواستم آرام و شمرده حرف بزند. گفت: «بیخیال! دکتر اینجاست (با کف دست زد به سینهاش). یاد محسن انصاریان افتادم.
او هم آن آخریها نمیتوانست راحت حرف بزند. محسن هم در محاصرهی سنگدلانهی، روز ۲۷مرداد ۹۰ در اشرف درگذشت.
انسانهایی هستند که وقتی ترکت میکنند ـ حتا در زنده بودنشان ـ چون برق حادثهیی به انتهای آرزوها و رؤیاها پرتاب میشوند. آنجا خانه میکنند. خانهشان بدل به یک افق میشود. افق، آنجاست که همیشه روبهروست. جاودانهگی آنجاست. به این حس و نگاه و دریافت که میرسی، آسوده میشوی. دیگر بیآنها نیستی. دیگر حسرت نمیخوری. همیشه مییابیشان. آنجایند، در افق، در همیشههای روبهرو. افق، جاییست که خاطره و آرزو با هم تلاقی میکنند. از یک جنس میشوند. گذشته در آینده است. آینده از گذشته میآید. نامها و چهرههای رفته، در نامها و چهرههای آیندهسرشت، میآمیزند. آنجا دیار موعود اتوپیا نیست؛ اما معبد تولد انسان تاریخی هست. انسان تاریخی را زیاد دیدهایم. بسیار به ملاقاتشان رفتهایم. با آنها بسیار سفر کردهایم. با آنها زیر درخت توت و انجیر و گردو، زیر آبشارها و بارانها و برفها، زیر بیدهای مجنون و سپیدارهای صبور و سروهای مغرور و متین، در خیابانها و جادهها و راههای کوهستان، در زندانها و بالای «دار» ها و تختهای شکنجه، و در بسیار سطرهای تاریخساز زندگی بر این جهان، آری، با اینان زندگی کردهایم، موسیقی گوش کردهایم، آب و غذا خوردهایم، قصه گفتهایم، جنگیدهایم، تیرباران شدهایم، شعر خواندهایم، شهید شدهایم، برخاستهایم و با آنها به افقها پرتاب شدهایم. انسان تاریخی از حوا و آدم تا الآن، عرصهی گیتی و زندگی ما را معنا داده است. این معناها روزی اسمش ابراهیم خلیل بود. روزی اسپارتاکوس. روزی حسین. روزی زاپاتا. روزی چهگوارا و روزی هم ستارخان و… و روزها و سالها و قرنها معناها را به دنیا آوردند و تاریخها و افقها را ساختند و میسازند…
هادی تعالی«نگاه موجزت
بازگشت دوستی
از کرانههای غربت انسان.
مردمکانت
ثقل جهان و
بیاندازهگی حجم عشق
تا نوباوگان زمین من
در مژههایت خانه کنند
و در ناقوس محبتهای گرسنه
از چشمانت شیر خورند…
تو اینچنین زیبایی
تا من ترجمهی انسان را
در رنجباری سفرنامهی واژهها
مشق ننویسم.»..
۱۸مرداد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر