خاطرات زندان – قسمت دوم
باز جو پرسید میدانی برای چی تو را آوردیم اینجا؟ گفتم نه نمیدانم. گفت دو تا چیز از تو میخواهیم: اوّل تشکیلات بند و دوم اینکه چه کسانی موجب آشوبهای بند و اعتصاب غذا در بند هستند. البته جلسه بازجویی حالت رسمی نداشت و کاغذی برای نوشتن به من داد. در ادامه گفت میفرستمت بروی آسایشگاه، آنجا تنها و دور از دوستانت هستی و بهتر میتوانی فکر کنی. بعد که فکرهايت را کردی بیا که اطلاعات خودت را بدهی. گفتم چیزی برای فکرکردن ندارم. ما تشکیلاتی نداریم و اعتصاب غذا هم یک حرکت عمومی است که از جانب فرد خاصی صورت نمیگیرد و همه پشت آن هستند. گفت ببین من جدّی هستم، با تو شوخی نمیکنم. برو فکرهايت را بکن و بعد جواب بده. از بابت دوستانت هم نگران نباش، تو را به بندی میفرستم که دیگر پیش آنها نباشی و به خاطر همکاری با ما از آنها خجالت نکشی. دو باره حرفم را تکرار کردم. خندهیی کرد و گفت روی حرفهایم فکر کن. بعد با هم صحبت میکنیم. پاسدار آسایشگاه را صدا زد و به او گفت ببرش به سلول.
حوالی ساعت 5 بعد از ظهر بود که به سلول انفرادی در طبقه دوم آسایشگاه رفتم. اجازه ندادند وسایلم را داخل سلول ببرم به غیر از یک دست لباس و حوله و مسواک.
وارد سلول که شدم خیلی خسته بودم. خستگی بیشتر ذهنی بود تا جسمی. تا حدودی منگ بودم. انطباق با شرایط جدید کمی برایم سخت بود. تا دیروز در مناسباتی بودم که صحبت بر سر اعتصاب غذا و بیان اتّهام تحت عنوان سازمان مجاهدین بود و حالا صحبت از بازجویی و لودادن تشکیلات بند و غیره بود.
میدانستم راه سخت و پر پیچ و خمی در پیش دارم. باید هرچه سریعتر خودم را با شرایط موجود منطبق میکردم. مسائل زیادی بود که باید روی تک تک آنها فکر میکردم و راه حل پیدا میکردم. و از همه مهمتر این که باید یک جوری به بچهها خبر میدادم.
اولین باری که زیر بازجویی میرفتم سال 1360 بود و بعد از آن هم در برخورد با سایر دوستانم چیزهای زیادی در مورد بازجویی شنیده و یاد گرفته بودم. هفت سال هم زندان بودم و آدم بیتجربه و ناآگاهی نبودم. اما یک نکته بود که من تجربه آن را نداشتم و آن تجربه بازجویی در رابطه با تشکیلات زندان بود. این دومی بسیار پیچیدهتر و خطرناکتر بود. سال 1360 نیاز به یک روز مقاومت جهت سوختن اطلاعات بود، اما در زندان اگر دهانم بازمیشد، دوستانی که در ارتباط با آنها بودم همگی اسیر و در چنگال زندانبان بودند و به راحتی به سراغ آنها میرفتند. باید خوب فکر میکردم و چارهیی پیدا میکردم.
نکته دومی که از من میخواستند عوامل اصلی و محرّکین شورش و اعتصاب غذا در بند بود. این مورد زیاد سخت نبود. ما به این نتیجه رسیده بودیم که شرایط کنونی جنبش امکان چنین برخوردهایی را به ما میدهد، بنابر این نباید مشكل خاصی در دفاع از کارهایمان وجود داشته باشد. ولی یک چیز بود که ما به آن فکر نکرده بودیم یا حداقل من بىخبر بودم. این که اگر روزی چنین مشكلی که الآن برای من پیش آمده، پیش بیاید، ما چه باید بگوییم. بالاخره حداقل این است که یکی پیشنهاد داده و دیگران هم رأی دادهاند. خوب آن یک نفر کیست و این چیزی بود که بازجو از من میخواست. در حال حاضر بهدنبال آن نبودم که چرا به این موضوع فکر نکرده بودیم و نقطه ضعف بهجا گذاشتهایم. باید راه حلی پیدا میکردم و سرو ته قضیه را یکجوری هم میآوردم.
آن شب اصلاً نخوابیدم و در سلول قدم میزدم و فکر میکردم. تمامی سؤالهای احتمالی بازجو را برای خودم طرح کرده و برای آنها پاسخ پیدا میکردم.
در ابتدا باید برایم روشن میشد چرا از بین بچهها مرابیرون کشیدهاند. پاسخ به این سؤال کمک بزرگی در پاسخ دادن به سؤالات دیگر بود. آیا آنها مرا به خاطر حساسیتی که از زمان مسئولیتم در بند ایجاد شده بود بیرون کشیدند یا به خاطر حضور فعالم در مناسبات وروابط تشکیلاتی بند. اگر به خاطر مسئولیتم باشد باز کار ساده تر ودامنه بازجویی بسته تر خواهد بود اما اگر به خاطر موقعیتم در روابط سیاسی ـ تشکیلاتی هواداران سازمان در بند باشد، عواقب بازجویی میتواند بسیار خطرناک باشد و چه بسا پای خیلیهای دیگر به وسط کشیده شود. باید تمامی احتمالات ممکن را در نظر میگرفتم؛ تمامی تابلوهای متفاوت را برای خودم ترسیم میکردم و درهر حالت، نوع و کیفیت برخورد خودم را باید مشخص میکردم. چه شب بدی بود. مغزم خسته شده بود. ذهنم مثل یک اقیانوس متلاطم و توفانزده در هیجان بود. ماورای همه اینها یک چیزی بود که همینجور بالای سرم در نوسان بود و رهایم نمیکرد. رضا! مبادا خراب کنی و بی آبرو شوی. روز آزمایشت فرارسیده است. بچهها همه به تو و کاری که تو میکنی چشم دوختهاند.
فردا ساعت 9 صبح پاسدار آسایشگاه به سراغم آمد. لباس پوشیدم و به همراه او رفتم. چشمبند داشتم و چیز زیادی نمیدیدم. بار اولم بود که به آسایشگاه میآمدم. بند 209 را از سال 1360 خیلی خوب میشناختم، اما اینجا خیلی فرق میکرد. از آسایشگاه خارج شدیم و از پشت ساختمان آموزشگاه به سمت ساختمان دادستانی رفتیم. مسافت طولانی نیست. چند متر بعد وارد ساختمان دادستانی شديم و مستقیم رفتیم طبقه چهارم که بالاترین و آخرین طبقه است. در آن زمان هنوز دادستانی به خیابان معلم منتقل نشده بود و دفتر اجرای احکام و کارهای اداری زندانیها مربوط به آزادی و تعهّد و وکالت و این قبیل امور هنوز همانجا در اوين انجام میشد. اما طبقه چهارم این ساختمان مخصوص کارهای مربوط به بازجویی و اموری از این قبیل بود.
وارد این طبقه که شدم یک راهروی L مانند دیدم که سمت راست اتاقی وجود نداشت. انتهای سمت چپ اتاق دربستهیی بود و در کنج L انتهای راهرو اتاق دربسته دیگری وجود داشت. این اتاق که بعدها برای شکنجه استفاده میشد، دارای دو درب بود. در حدّ فاصل این دو درب، سمت چپ یک دستشویی کوچک وجود داشت و تمام فضای کف بین این دو درب یک پاشویه کاشیکاری سفیدرنگ به عمق 10 سانتیمتر کار گذاشته شده بود. داخل اتاق یک تخت چوبی قرارداشت که زندانی را به هنگام شکنجه به آن میبستند. در کنار دیوار سمت راست یک جالباسی پایهدار قرارداشت که به هر شاخه آن یک نوع کابل متفاوت از کابل دیگری آويزان بود. کف زمین هم از سیمهای مسی ریز و خردشده که حاکی از شکنجه زندانیان بود، پر بود. در سمت چپ هم یک پنجره نسبتاً بزرگ مربّع شکل قرارداشت که از آنجا میشد استخر و محوّطه مقابل ساختمان آموزشگاه را دید.
در ضلع دیگر این راهرو، سمت راست یك اتاق بزرگ بازجویی و در انتهای راهرو نیز یک اتاق دیگر و در سمت چپ اتاق دیگری وجود داشت. از آنجایی که بازجوییهای من به درازا کشید، این ایام مصادف شد با تخلیه ساختمان دادستانی و نقل مکان به خیابان معلّم، به همین دلیل فرصتی ایجادشد که برای تداوم بازجویی به طبقه پایین نیز بروم که متوجه شدم شکل معماری طبقات با یکدیگر فرق دارد.
هنگامی که وارد راهرو شدم طول راهرو را طی کردم و به سمت چپ پیچیده و وارد اولین اتاق شدم. میز بزرگی در انتهای اتاق قرار داشت و در قسمت پایین اتاق کمی کنار درب یک صندلی چوبی در كنار میز کوچکی برای نوشتن قرار داشت. یاد دبیرستان و امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان افتادم.
چشمبند داشتم. پاسدار گفت بشین روی صندلی. یک برگه با سربرگ رسمی دادستانی جلویم گذاشت. در برگه نوشته شده بود کلیه اطلاعات مربوط به تشکیلات بند را با ذکر چارت تشکیلاتی بنویسید.
برگه را کمی بالا و پایین کردم و زیر چشمی حواسم بود که بازجو کجاست و چه میکند. چند بار آمد بالای سرم و میگفت معطل چه هستی، هر چی میدانی بنویس. نوشتم: ما در بند تشکیلاتی نداریم و من از چنین چیزی بیاطلاع هستم. دیدم آمد بالای سرم و آنچه را که نوشته بودم خواند و چند تا زد توی سرم و با فحّاشی شروع به تهدید کرد و باز هم همان جواب را شنید. برگه دیگری گذاشت جلوم و خواست که سازماندهندگان تشکیلات بند را معرفی کنم. شروع کردم اسامی بچهها را بنا به حروف الفبا، اتاق به اتاق نوشتن. وقتی که دید من این کار را کردم، خیلی عصبانی شد، و یک کتک اساسی برای این کار خوردم. با فحّاشی میگفت من اسم رؤسا را میخواهم تو لیست اسامی افراد رامینویسی؟ اسامی را که ما خودمان داریم.
تنها جواب من انکار بود. چند روزی این روال ادامه داشت. هر روز از ساعت 5 صبح منتظر بودم که سراغم بیایند. حوالی 6 تا 7 صبح میآمدند عقبم و تا ساعت 5 بعد از ظهر آنجا بودم. طولانی نگه داشتن من وسیلهیی برای خسته و درماندهکردنم بود.
4 آذر ماه بود که مرا به شعبه بردند. در آنجا بازجو ضمن تکرار تهدیدهای همیشگی خود خطاب به من گفت: این را هم به تو بگویم که ما برای زندان برنامه داریم. اگر با ما همکاری کنی من هم کاری میکنم که تو در آن برنامه در امان باشی.
بعد از مدتی که دیدند نمیتوانند از من اطلاعاتی بگیرند، به شدت شکنجه های بدنی و روحی افزوده شد. یک روز عصر، بعد از دادن نهار حوالی ساعتِ دو، مرا به اتاق شکنجه بردند. برای واردشدن به اتاق باید از همان پاشویهیی که توضیحش دادم، عبور میکردم. دیدم کمی خونی است. فهمیدم پیش از من کس دیگری را شکنجه کرده اند، اما سریع به ذهنم آمد چه کسی؟ آیا از بچههای بند غیر از من کس دیگری هم اینجا هست؟ از هیچی خبر نداشتم. البته در این مدت که در انفرادی بودم، همیشه سعی میکردم به بهانه بیماری بتوانم به بهداری بروم شاید آنجا کسی را ببینم و اطلاعاتی از او بهدست بیاورم. اما موفق نشده بودم. وارد اتاق که شدم دو پاسدار دیگر هم آنجا بودند. یکی از آنها گفت: انتخاب کن. دوست داری با کدام کابل نوازشت کنیم؟ نگاهی به او کردم و گفتم شما میخواهید بزنید برای من چه فرقی میکند. نفر دیگر رفت به سمت جا لباسی و یکی از کابلهای نازک را برداشت و گفت این حالش میاره. من نشستم روی تخت. بازجو گفت جورابهات را دربیار و گرنه پاره میشه. به زور مرا روی تخت خواباندند. دستها و پاهایم را به تخت بسته و شروع کردن به زدن. تا این مرحله من جدّی نگرفته بودم و به خودم میگفتم نه بابا چیزی نیست همش خالیبندی است، میخواهند بترسانند. اما حالا میدیدم که اینطوری نیست و خیلی هم جدّی است. اما باز هم مقاومت کردم و زیر بار هیچی نرفتم. بعد از مدتی از اتاق خارجم کردند که کمی فکر کنم. دیدم در راهرو دو خواهر هم با چادر سیاه نشسته اند و منتظر رفتن به اتاق شکنجه هستند. پاهایم خیلی درد میکرد، اما هنوز ورم زیادی نکرده بود و میتوانستم راه بروم. خیلی نگران بچهها شده بودم. سؤالهای زیادی در مورد میزان اطلاعاتی که آنها از مناسبات بند دارند، به ذهنم میآمد که نمیتوانستم برای آنها پاسخی بیابم.
یکی از آن دو خواهر در فاصله نزدیکتری به من نشسته بود. در یک فرصت کوتاهی توانستم بپرسم کی هستند و برای چی اینجا آمدهاند. گفت من هوادار سازمان پیکار هستم و دیگری مجاهد است و ما را برای بازجویی آوردهاند. از دیدن آنها هم ناراحت بودم و هم خوشحال. ناراحت از این که آنها هم زیر فشار هستند و خوشحال از این که بعد از مدتها یکی را میبینم و دیگر تنها نیستم.
شکنجه و فریاد بیصدا
بعد از من خواهر مجاهدم را به اتاق شکنجه بردند و روی تخت شکنجه خواباندند. بازجو اصرار داشت که او جورابش را دربیاورد اما او قبول نمیکرد و زیر بار نمیرفت. جلّادان شروع کردند به زدن. صدای اصابت کابل بر کف پاهایش را میشنیدم امّا صدای فریادش را نه.
روز بعد که هر سه آنجا بودیم، از همبندیش پرسیدم که از او سؤال کند چرا برای پایین آوردن فشار و کاهش درد زیر ضربات کابل فریاد نمیزند. او در جواب گفته بود: میترسم با فریادهای من روحیه این برادری که اینجا هست خُرد شود واذیّت شود. با شنیدن این جمله خیلی بههم ریختم. درد این حرف از درد کابل برایم سختتر بود. مطالب زیادی از بچه ها راجع به مقاومت های جانانه هواداران زندانی مجاهد شنیده بودم. اسطوره هايی که در تاریخ مبارزات میهنمان کم نظیر میباشند اما اینبار از نزدیک خودم شاهد آن میبودم. خواهری که زیر شکنجه حتی یک آخ هم نمیگوید تا در روحیه من خللی وارد شود. به واقع نمیتوانم کلماتی پیدا کنم تا بیانگر آن فداکاری ها و جانفشانی ها باشد.
بازجوی جانی هر روز صبح تا شب ما را پشت درب اتاق بازجویی مینشاند و سعی میکرد با شکنجه دیگری نفر دیگر را خرد کرده و به شکست بکشاند. امّا احمق نمیدانست که ما هوادارها از همان روز اول به این حقیقت پی برده بودیم که تنها راه به شکست کشاندن دژخیم مقاومت است و بس، در هر شرایطی و به هر بهایی. مگر نه این که برخی زیر بازجویی کم آورده بودند و لاجوردی و گیلانی به آنها گفته بودند توبه شما برای آن دنیا خوب است که به جهنّم نروید ولی برای این دنیا حکم شما اعدام است و همه آنها را اعدام کردند.
بعد از چند روز متوالی شکنجه و اصابت کابل بر کف پا، پاهایم بدجوری ورم کرده بود و دیگر نمیتوانستم دمپاهی پاکنم. در زندان استفاده از کفش ممنوع بود و زندانیان بایستی از دمپاهی استفاده میکردند. بعضی روزها که برف میآمد خیلی سختم بود فاصله سلول تا شعبه بازجویی را طی کنم. یک روز که پاسدار عوض شده بود ظاهراً دلش به حالم سوخته بود و برای این که پا برهنه در برف راه نروم مرا به جای مسیر همیشگی، مستقیم از توی آسایشگاه به داخل دادستانی برد. آنجا فهمیدم که بین آسایشگاه و دادستانی دربی وجود دارد که این دو ساختمان را به هم وصل میکند.
شبها که در سلول بودم به آنچه که در طی روز اتفاق افتاده بود فکر میکردم و سعی میکردم خودم را برای روز بعد آماده کنم. یک قرآن جیبی هم داشتم که بهصورت رمز و ریزنویس نکات اصلی بازجویی را در آن مینوشتم به این امید که شاید روزی بتوانم به بچهها منتقل کنم.
شبها خیلی آرامش داشتم چون میدانستم از بازجویی و شکنجه خبری نیست. در این ایام ممنوع الملاقات شده بودم و هیج خبری از خانواده و مادرم نداشتم. اگر چه نگران خانواده و بخصوص مادرم بودم اما این تنها چیزی بود که در این لحظات به آن نمی اندیشیدم. باید تمام هم و غم خود را برای برون رفتی آبرو مندانه از این شرایط خطیر بکار میگرفتم.
کف پا، پاشنه آشیل زندانی
هر وقت که نماز میخواندم به هنگام سجود وقتی چشمانم به کف پام میافتاد از آن متنفّر میشدم. آن را بهعنوان پاشنه آشیلی میدانستم که زندانبان با استفاده از آن میخواهد مرا به زانو درآورد. یک قاشقِ رویی داشتم و با آن آنقدر به کف پاهایم میزدم شاید یکجوری بتوانم آن را در مقابل کابل مقاوم کنم. از زور فشار عصبی دچار کمردردهای شدید و غیر قابل تحمّل میشدم. در سلولم یک لوله نسبتاً قطوری وجود داشت که از آن بهعنوان شوفاژ برای گرم کردن سلول استفاده میشد. یک شب درد کمرم آنچنان شدت پیدا کرده بود که بیاختیار اشکهایم را جاری کرده بود. قفسه سینهام در حال ترکیدن بود. اسپاسم عضلانی بدی در ناحیه کمر و قفسه سینه داشتم. به راحتی نمیتوانستم نفس بکشم. پیراهنم را درآوردم و کمرم را به لوله داغ شوفاژ چسباندم تا با گرم کردن آن بتوانم دردم را کمی تسکین دهم. غافل از این که تمام کمرم از شدت داغی شوفاژ سوخت و تاول زد بهطوری که دیگر روی کمر نمیتوانستم دراز بکشم.
همینطور هر روز صبح زود به شعبه برده میشدم و تا دیر وقت آنجا بوده و شکنجه میشدم. بعضی اوقات هم با من کاری نداشتند و فقط میخواستند پشت درب شعبه نگهم دارند تا با شنیدن ضجّه دیگران اعصابم را خردکنند. نماز ظهر را هر روز آنجا میخواندم واز این فرصت استفاده میکردم و با طول دادن نماز سعی میکردم کمی استراحت کنم و بدنم را از یک حالت فیزیکی ثابت و بیتحرّک خارج کنم. بازجويم وقتی از کنارم رد میشد با تمسخر میگفت سگ منافق نمازهای جعفر طیّاری میخواند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر