۱۳۹۴ مرداد ۱۷, شنبه

سازمان مجاهدين خلق ايران طلوع ماندگا رقسمت اول -اي طبيب جمله علتهاي ما ! عليرضا معدنچي در رزمگاه ليبرتي

سازمان مجاهدين خلق ايران طلوع ماندگارقسمت اول  -
اي طبيب جمله علتهاي ما !  
  عليرضا معدنچي(علي صفا) در رزمگاه ليبرتي
  

سالهاي سرگشتگي


آنها كه سنشان مثل من اجازه مي‌دهد، مي‌توانند به‌ياد بياورند كه فضاي دانشگاهها بعد‌از سال50، سرآغاز مبارزهٌ مسلحانهٌ چريك‌شهري عليه رژيم شاه، با قبل از آن تفاوت كيفي پيدا كرد. تا قبل از آن، جنبش دانشجويي گويي در خودش به دور و تكرار دچار شده بود. در دانشگاهها هر سال اعتصاب مي‌شد، هر سال گروهي از دانشجويان دستگير، زنداني يا اخراج مي‌شدند و گويي كه پوسته‌شكني و پيشرفتي در كار نبود، اين احساس بن‌بست، در ميان دانشجويان و روشنفكران مذهبي با يك احساس سرافكندگي و سرگشتگي توأم و مضاعف مي‌شد. اولين جرقه كه تا حدودي دانشگاهها و محيطهاي مبارز روشنفكري آن سالها را تكان داد، دادگاه و دفاعيات انقلابي بزرگ شهيد شكرالله پاك‌نژاد بود. اگر چه حركت او و گروهش به‌سرعت توسط ساواك شاه در نطفه خفه شد، اما با همان پرتو اول، برق سلاح و مبارزهٌ مسلحانه كه چه در «گروه فلسطين» (نامي كه گروه پاك‌نژاد به‌آن معروف شد) و چه در دفاعيات قهرمانانهٌ شكري در بيدادگاههاي نظامي شاه درخشيد، چشمهاي منتظر نسل جوان و شورشي را روشن و خيره كرد.

من آن موقع (سالهاي 47ـ‌‌48) در دانشگاه شيراز تحصيل مي‌كردم و اگر چه جو سياسي آن‌جا نسبت به دانشگاههاي موجود در تهران يا دانشگاه تبريز و دانشگاه مشهد، به‌لحاظ سياسي كمتر فعال بود، اما در همان سالها برخي محفلهاي دانشجويي كه تحت تأثير حماسهٌ چه‌گوارا يا گروه فلسطين شكل گرفته بود و رؤياي رفتن به فلسطين يا يكي از كشورهاي بلوك شرق و ديدن دوره‌هاي نظامي و چريكي را در سر مي‌پروراندند، به‌دليل فقدان تجربه و مينيمم‌هاي لازم، در همان دانشگاه توسط ساواك شناسايي و قلع و قمع گرديدند.

مي‌خواهم نتيجه بگيرم كه در فضاي دانشجويي آن سالها يك زمينهٌ آمادهٌ رواني براي مبارزهٌ مسلحانه چه در ميان طيف دانشجويان مذهبي و چه در طيف دانشجويان متأثر از تفكرات ماركسيستي وجود داشت، زيرا نسل جوان و انقلابي آن سالها، هم تحت تأثير شرايط سياسي و اجتماعي ايران و هم تحت‌تأثير انقلابهاي پيروزمند كشورهاي جهان سوم، (كوبا، الجزاير، ويتنام و…) راه خود را نه در مشي‌هاي سنتي و تسليم‌طلبانه، بلكه در مشي راديكال و قهرآميز جستجو مي‌كرد. از همين‌رو وقتي در اواخر سال49 و سال50، آوازهٌ مبارزهٌ مسلحانهٌ چريكي برخاست، آتش آن به‌سرعت در ميان انبوه توده‌هاي دانشجو در‌گرفت و دانشگاهها را به پايگاه اصلي و مستحكم سازمانهاي انقلابي كه اساساً عبارت از مجاهدين و فداييان بودند، تبديل كرد. به‌خصوص دانشجويان مسلمان و مذهبي، گويي همهٌ آن‌چه را كه در خودآگاه و ناخودآگاه خود سالها مي‌جستند و نمي‌يافتند، اكنون در وجود مجاهدين و قهرماناني كه در بيدادگاههاي شاه، ديكتاتور وابسته و پوشالي را به‌سخره مي‌گرفتند، آرمانها و آمال خود را به‌صورت مجسم مي‌ديدند و ارتباط پيدا كردن با مجاهدين به‌آرزوي طلايي همهٌ جوانان مبارز مذهبي تبديل شده بود.

احساس نياز به نيرويي هم‌چون مجاهدين تنها به بعد سياسي و مبارزه‌جويي با رژيم محدود نمي‌شد، بلكه مجاهدين در عين‌حال پاسخ نياز فكري، فرهنگي و ايدئولوژيك نسل جوان ايران بودند. انبوه جواناني كه به‌دليل پيشينهٌ تاريخي و اجتماعي، دلبستگيهاي مذهبي و اسلامي داشتند، پاسخ خود را در الگوهاي متداول و شناخته‌شده نمي‌يافتند و از آنها به‌شدت سرخورده بودند. اين جوانان هم به‌دليل حاكميت ديكتاتوري و ستم و تبعيض شديد اجتماعي ناشي از آن و هم به‌دليل تضاد شديد فرهنگي با رژيم شاه، كه آشكارا با علائق و اعتقادات مذهبي دشمني مي‌ورزيد، سرشار از نفرت از رژيم شاه بودند و پتانسيل مبارزه‌جويانهٌ بالايي داشتند؛‌اما آنها وقتي مي‌خواستند وارد مبارزهٌ جدي سياسي شوند، در محيطهاي مذهبي با خلأ مواجه مي‌شدند، تنها امكان موجود، انجمنهاي اسلامي آن روزگار بود كه سقف انديشهٌ آن، مهندس بازرگان و سقف عملش هم راه‌انداختن كتابخانه‌يي با كتابهاي سطحي و كم‌ارزش يا جلسات هفتگي، با‌رد و بدل كردن حرفهاي سطحي‌تر و كم‌ارزش‌تر مثلاً در ابراز مخالفت با رژيم و در حقيقت براي درد‌دلهاي خاله‌زنكي و تخليهٌ تضادها بود. محصولات و مشتريان اين محفلها هم، اقليتي قشر مرفه مهندس و دكتر و تكنوكرات مذهبي بود كه عملاً و به‌لحاظ سياسي و اجتماعي در نظام شاه مستحيل شده و در خدمت آن بودند و تنها پيله و پوستهٌ اعتراضي خفيف و نازكي را كه به‌صورت دوره‌هاي هفتگي انجمنهاي‌اسلامي آن روز نمود داشت، در اطراف خود تنيده و حفظ مي‌كردند كه البته منشأ هيچ اثر سياسي و اجتماعي نبود. همان جلساتي كه بالاخره يك‌روز محمد آقا عليه آنها و صحبتهاي مبتذل و خالي از عملشان برشوريده و با همان لهجهٌ شيرين خود خطاب به‌آنها گفته بود: بريد بابا شما هم با اين خونه‌زندگيهاي راحت‌تون!

سؤالهاي بي‌پايان و پاسخهاي پوشالي

براي بچه‌مذهبيها احساس تضاد با مذهب سنتي از سالهاي دبيرستان بروز پيدا مي‌كرد. اين تضاد ابتدا خود را در سؤالهايي كه بر تضاد باورهاي آن مذهب با يافته‌هاي علمي انگشت مي‌گذاشت بارز مي‌شد.عمده‌ترين سؤال پيرامون تعارض فرضيه تكامل با داستان خلقت آدم بود. دانش‌آموزان از سويي در كتابهاي طبيعي فرضيهٌ تكامل را به‌عنوان يك اصل مسلم علمي مي‌خواندند و از طرف ديگر از واعظ مسجد يا در زنگ شرعيات از معلم مربوطه چيزهاي ديگري مي‌شنيدند. در آن سالها همّ‌و‌غم كانونها و متوليان رسمي و غير‌رسمي مذهب، از انجمنهاي اسلامي كذايي كه گفتم تا مثلاً بخشي از حوزهٌ قم، حول يافتن پاسخ براي اين قبيل سؤالات جوانان متمركز بود. يافتن جواب براي‌مسائل پايان‌ناپذير و مسخره‌يي نظير چگونگي نماز در قطبين! يا چگونگي نماز و روزه در فضا و كرهٌ ماه! و امثالهم… در سطح ديگري نيز مطهري در معيت «(علامه) طباطبايي» كتاب «رئاليسم و روش فلسفه» را تدوين كرده بودند، تا به‌زعم خود به «القائات ماترياليسم عليه مذهب» پاسخ فلسفي بدهند. تلاشهاي تدافعي‌يي كه جنبهٌ مسكّن داشت و به‌فرض هم اگر صد‌درصد به‌هدفي كه مد نظر داشتند، نايل مي‌شدند، تازه تهاجمات رقيب را خنثي كرده و برخي سؤالهاي او از بي‌نهايت سؤالهايي را كه مي‌توانست مطرح شود، پاسخ داده بودند، اما هيچ چارچوب فكري محكمي ارائه نمي‌كردند و خودشان هيچ راهي را نشان نمي‌دادند.

البته انصاف بايد داد كه در آن سالها انتشار كتاب تكامل انسان دكتر يدالله سحابي كه نشان مي‌داد فرضيهٌ تكامل با بيان رمزگونهٌ آيات خلقت انسان در تعارض نيست، خود حادثه‌يي به‌شمار مي‌رفت. هم‌چنين شماري از كتابهاي مهندس بازرگان، نظير «راه طي‌شده» و «مطهرات در اسلام» كه يكي مي‌كوشيد دعوت انبيا را با تحليلي منطقي و عقلي توضيح دهد و ديگري مي‌كوشيد براي احكام ديني توجيهات عقلي و منطقي بيابد، از آن زمره است و تا حدود زيادي به‌سؤالات جواناني كه مي‌خواستند مذهبي باشند، در‌قبال اشكالاتي كه از زاويهٌ علوم طبيعي متوجه باورهاي مذهبي مي‌شد، پاسخ مي‌داد.
اما وقتي همين جوانان با مسائل جدي‌تر سياسي و اجتماعي آشنا مي‌شدند و با مباحث عميقتري نظير مسألهٌ استثمار، برابري زن و مرد، تناقض احكام دگم فقهي با واقعيتهاي متحول اجتماعي و مهمتر و مادي‌تر از همه، خود مسألهٌ مبارزه و تنظيم رابطه با نيروهاي مختلفي كه در صحنهٌ سياسي به‌طور واقعي وجود داشتند، مواجه مي‌گرديدند، ديگر كميت تفكر مهندس بازرگان و امثال او مي‌لنگيد و پاسخگوي ذهنهاي جستجوگر جوانان مذهبي نبود.



فضاي ذهني دانشجويان مذهبي قبل از سال50


با توجه به شرايطي كه گفتم، فضاي حاكم بر اذهان دانشجويان مذهبي و اسلامي در دانشگاهها، يك احساس تدافع و تحقير بود، از طرفي شرايط عيني اجتماعي، آنان را به مبارزه با رژيم شاه مي‌كشاند و از طرف ديگر، به‌راستي در برابر اين سؤال كه به‌جاي آن‌چه نفي مي‌كنيم (رژيم شاه) چه چيزي مي‌خواهيم قرار بدهيم، چيزي براي عرضه نداشتيم، اذهان در اين زمينه به‌شدت متشتت، مغشوش و بي‌شكل بود. مثلاً چيزي به‌نام «آزادي» كه تعريفش روشن نبود و در مواجهه با اولين سؤالها كه مثلاً با تبليغات ضد‌ديني و با ماركسيسم چه مي‌كنيد؟ از هم وا‌مي‌رفت. هم‌چنين چيزي به‌نام «اسلام راهي بين سرمايه‌داري و سوسياليسم» كه واقعاً خودمان هم نمي‌دانستيم چه معجوني است! و به‌رغم كتابها و مقالات متعددي كه عيناً با همين عنوان يا با اين مضمون نوشته شده بود، اما هيچ‌كدام پاسخ روشني به مسائل موجود و مشخص اقتصادي و اجتماعي نمي‌داد، چرا كه قادر نبود به مسألهٌ پايه‌يي كه همان مسأله استثمار بود، جواب بدهد. حتي در مسائل فرعي‌تر و ساده‌تري نظير حق رأي زنان، كاركردن زنان در بيرون از خانه، تناقض احكام فقهي و شرعي با واقعيات دنياي امروز و غيره… ما دانشجويان مذهبي كه آن‌موقع در انجمنهاي اسلامي و محفلهاي سياسي‌ـ‌مذهبي، از اين‌قبيل فعال بوديم، هيچ پاسخي جز يك مشت شعر و شعار و حرفهاي كلي و نامشخص چيزي در چنته نداشتيم و خودمان هم كم‌و‌بيش به آن واقف بوديم، يا دستكم آن را احساس مي‌كرديم. به‌همين جهت يك احساس سرگشتگي و تا حدودي سرافكندگي را اگرچه آن‌را به‌زبان نمي‌آورديم، اما با تمام وجود احساس مي‌كرديم! احساس مي‌كرديم كه كتابهاي نويسندگان مذهبي و به‌اصطلاح اسلامي ديگر چيزي ندارند، كه به آدم بدهند. حتي كتابهاي مهندس بازرگان كه در دورهٌ دبيرستان آن‌همه جاذب مي‌نمود، ديگر در سالهاي دانشگاه رغبتي برنمي‌انگيخت. يا پاي سخنراني خطيبان و سخنرانان كه مي‌رفتي، به‌زودي چنتهٌ خاليشان را به‌رغم مهارتشان در سخنراني درمي‌يافتي.

چه چيزي ما جوانان و دانشجويان آن روزگار را وامي‌داشت كه هم‌چنان مذهبي باشيم؟ به‌جز علايق عاطفي و ايمان مذهبي نسبت به سمبلهاي مذهبي هم‌چون پيامبر و علي(ع) و حسين(ع) كه به‌رغم ابتذال دامنگير «مذهب» در آن ساليان، هم‌چنان چهره‌هايشان دوست‌داشتني و جاذب و انگيزاننده مي‌نمود، اين واقعيت بود كه به‌هر‌حال همان «مذهب» به‌خاطر تضادش با ديكتاتوري حاكم و فرهنگ منحط و مبتذلي كه تبليغ و ترويج مي‌كرد، پتانسيل مبارزه‌جويانهٌ بالايي داشت و گروندگانش را تا حدودي مي‌توانست در برابر آن سيلاب ابتذال آريامهري، ولو در پيلهٌ تدافع حفظ كند.

اين فضاي غالب در محافل و دانشجويان مذهبي در سالهاي قبل از 50 بود. اما يك‌باره برخاستن صداي مبارزهٌ مسلحانه، همه چيز را تحت‌الشعاع قرار داد و همه چيز را دستخوش تغيير كرد. ابتدا حماسهٌ سياهكل و جنگل بود، كه شور مبارزه و حماسه را در رگهاي جان نسل جوان مبارز جاري كرد.

هيچ‌وقت خاطرهٌ آن شب تلخ و سنگين را كه خبر شهادت 13قهرمان حماسهٌ سياهكل را در صفحه اول روزنامه‌ها خواندم، فراموش نمي‌كنم، بعد خبر درگيريهاي حماسي فداييها و بعد خبرهاي دفاعيات قهرمانان مجاهد و فدايي بود كه فضا را اشباع كرده بود.

آن‌موقع كه هنوز مجاهدين با اسم و رسمشان شناخته نشده بودند، ما دانشجويان و جوانان سياسي آن روزگار، چندان جدايي و مرزي بين فدايي و مجاهد احساس نمي‌كرديم، البته مي‌دانستيم كه فداييان گروهي ماركسيست هستند، اما اين از علاقه و احترام ما نسبت به آنها نمي‌كاست.


ظهور مجاهدين



تا آن‌كه نام وآوازهٌ مجاهدين برخاست. حكايتهاي افسانه‌يي از مقاومت اسطوره‌ييشان در زير شكنجه، از سازمان مستحكمي كه حنيف‌نژاد پي افكنده بود، از مطالعات عميقي كه مجاهدين در زمينه‌هاي گوناگون سياسي و اجتماعي و ايدئولوژيك كرده بودند، از دفاعيات قهرمانانه‌يي كه حتي به صفحات روزنامه‌هاي رژيم نيز راه يافته بود و…


يكباره ما احساس مي‌كرديم به آن‌چه كه دنبالش بوديم و در عمق وجودمان نيازش را احساس مي‌كرديم، رسيده‌ايم. آن احساس سرگشتگي و سرافكندگي، به‌سرعت جاي خود را به اميد و احساس غرور و سربلندي داده بود. وقتي در صفحه اول روزنامه‌هاي رژيم مي‌خوانديم كه علي ميهندوست در دادگاه گفته است: «اگر الان مسلسل داشتم در شكم دادستان خالي مي‌كردم!»، اين بيشتر از همهٌ كتابها و مطالبي كه خوانده بوديم، روي ما اثر مي‌گذاشت و وقتي كه مي‌شنيديم كه مجاهدين در دفاعياتشان ضمن رد برچسب «ماركسيست اسلامي» كه ساواك شاه اختراع كرده بود، مي‌گفتند كه ما به ماركسيسم احترام مي‌گذاريم، و از همهٌ دستاوردهاي علمي بشر در جهت مبارزه استفاده مي‌كنيم و… غرق غرور و سرشاري مي‌شديم و به‌دنبال آن مي‌شنيديم كه حنيف گفته است: «مرز اساسي نه بين با‌خدا و بي‌خدا، بلكه ميان استثمار‌شونده و استثمارگر است» ناگهان انگار چراغي در ذهنمان روشن مي‌شد و ما در پرتو آن براي سؤالات و ابهاماتي كه داشتيم و به‌آن فكر مي‌كرديم، جواب پيدا مي‌كرديم و نمي‌دانستيم چطور، اما ناگهان خود را در دنياي ذهني كاملاً متفاوتي احساس مي‌كرديم.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر