خاطراتی از «محمد آقا» به قلم محمد حیاتی
اولین تماس،
عضوگیری
سال دوم دانشگاه بودم، در انجمنهای مختلفی که اغلب حال و هوای مذهبی داشتند، فعال بودم. اما اینها سیرابم نمیکردند و من همچنان تشنه بودم، تشنه تغییر، به هردری میزدم. مهرماه 1345 بود، از کلاس خارج شدم، خوب یادم هست، ساعت10 بود، هنوز چند قدم در راهرو برنداشته بودم که لحظه سرنوشت فرا رسید، کسی دقالباب کرد. صدایی شنیدم، صدایی که در تمام لحظههایم تا امروز جاری است. گفت: ببخشید! چند دقیقه فرصت داری؟ نمیدانم این چند کلمه چرا و چگونه روحم را شعلهور کرد، کلمات کاملاً معمولی بودند، اما همه چیز و همه رؤیاها، همه جنب و جوشها و آنچه را که تا آن موقع به آن دلبسته بودم، پیش این کلمات معمولی رنگ باخت. آخر این کلمات با صدای موسی بود. او ادامه داد: بهتر نیست بهجای فعالیتهای پراکنده و بیسمت و سو ببینیم کدام فعالیت را انجام دهیم که درست و شایسته باشد و به ثمر بنشیند؟
موسی که گویی میدانست مرا مسحور خود کرده، منتظر جوابم نماند و از آن روز در جاده مجاهد شدن قرار گرفتم. یعنی تبدیل به یک کادر حرفهیی، تمام وقت، یعنی گذشتن از خانواده، از دانشگاه و از هر آنچه تا آن موقع برایم دوست داشتنی بود. آتشی بهجانم افتاده بود که اندکی بعد به دوستان و همکلاسیهایم هم سرایت کرد.
9ماه آزمایش و سرانجام در تابستان 46 مجدداً شعلهیی دیگر، وجودم را فرا گرفت. موسی گفت تو حالا عضو سازمان هستی و از این پس مسئولت با تو تماس میگیرد و گفت: او با این علائم، روز پنجشنبه جلو حمام لطفی در خیابان شوش، نزدیک خانه تیمی که گرفتهای، ساعت2 میآید.
خدایا اینهمه عظمت و اینهمه درایت و شایستگی موسی محصول سازمان بوده! و من هم از این پس جزیی از این سازمانم! و مسئولم میآید. او کیست؟ نامش را گفت: محمد، همین! حتماً او هم مثل موسی عظمت شخصیت انقلابیش معرف اوست و نیازی به اطلاعات بیشتر نیست. خدا میداند تا روز پنجشنبه برسد، چند سال بر من گذشت. التهاب عجیبی داشتم، او کیست؟!
اولین دیدار با «او»
بالاخره پنجشنبه شد و من او را دیدم، با روزنامهیی در دست، تنومند و چهارشانه، خیلی بلندتر از من، با صمیمیت و گرمی خاصی دستم را فشرد، گفت: محمد برویم! چند دقیقه بعد دو نفر هم تیمیام هم باچهرههای شگفتزده از او استقبال کردند. گویی آنها هم مثل من، به همه چیزشان رسیده بودند.
او آن روز فقط 2ساعت با ما بود، اما همان دو ساعت کافی بود تا من از یک دنیا، وارد یک دنیای دیگر بشوم، از منش انقلابی، از آموزشهای بیسابقه و کلام نافذی که تا اعماق وجود آدم مینشست؛ آن هم با سادهترین بیان و صمیمیترین رابطه که تا آن روز دیده بودم. او در همان دیدار اول، هرسه ما را به اوج رساند. احساس کردیم که در کاکل هستی قرار گرفتهایم و غرق عشق به خدا و خلق شدهایم. خدایا این کیست؟! این حرفها، این تفسیرها از آیات قرآن، اینها را حتی از معروفترین شخصیتهای مذهبی و سیاسی آن روز نشنیده بودیم. او عطشمان را سیراب کرد. لحظاتی که کلمه به کلمهاش با سرشت و سرنوشتم عجین گردیده است.
دستگیری
با محمد آقا سحری خوردیم، تا اولین روز ماه رمضان سال 50 را آغاز کنیم، نماز خواندیم، اما هنوز چشم بر هم نگذاشته بودیم که ساواکیهای وحشی تا دندان مسلح ریختند. از جا پریدم. محمد آقا با همان لهجه شیرین آذری پرسید: «محمد آمدهاند بگیرند؟» آری!
باصلابت و بدون کوچکترین دلهره… گویی منتظر چنین چیزی بوده… آخر از اول شهریور50 تا آن روز، تقریباً همه اعضای مرکزیت و کادرها را دستگیر کرده بودند.
ساواکیها برای آن که صلابت و شجاعتش را که آنها را در همان لحظه اول به وحشت انداخته بود، خنثی کنند، دستهایش را از پشت بستند و طناب پیچش کردند و در آمبولانس قرار دادند. اما در همان حال جملهیی از او شنیدم که همه دود و دم ساواک را خنثی کرد. محمد آقا خطاب به حسینی شکنجهگر معروف اوین و در حضور سایر ساواکیها گفت: چقدر از ما وحشت دارید که اینقدر لشکرکشی کردهاید! و با این همه مأموران تا دندان مسلح منطقه و محله را محاصره کردهاید! این حرف چنان به حسینی خورد که تعادلش را از دست داد و بدون اجازه بازجوها با ته قبضه کلت به گونه محمد آقا کوبید. یک عکسالعمل زبونانه، ناشی از ضعف و درماندگی در مقابل صلابت و قاطعیت محمد .
سال دوم دانشگاه بودم، در انجمنهای مختلفی که اغلب حال و هوای مذهبی داشتند، فعال بودم. اما اینها سیرابم نمیکردند و من همچنان تشنه بودم، تشنه تغییر، به هردری میزدم. مهرماه 1345 بود، از کلاس خارج شدم، خوب یادم هست، ساعت10 بود، هنوز چند قدم در راهرو برنداشته بودم که لحظه سرنوشت فرا رسید، کسی دقالباب کرد. صدایی شنیدم، صدایی که در تمام لحظههایم تا امروز جاری است. گفت: ببخشید! چند دقیقه فرصت داری؟ نمیدانم این چند کلمه چرا و چگونه روحم را شعلهور کرد، کلمات کاملاً معمولی بودند، اما همه چیز و همه رؤیاها، همه جنب و جوشها و آنچه را که تا آن موقع به آن دلبسته بودم، پیش این کلمات معمولی رنگ باخت. آخر این کلمات با صدای موسی بود. او ادامه داد: بهتر نیست بهجای فعالیتهای پراکنده و بیسمت و سو ببینیم کدام فعالیت را انجام دهیم که درست و شایسته باشد و به ثمر بنشیند؟
موسی که گویی میدانست مرا مسحور خود کرده، منتظر جوابم نماند و از آن روز در جاده مجاهد شدن قرار گرفتم. یعنی تبدیل به یک کادر حرفهیی، تمام وقت، یعنی گذشتن از خانواده، از دانشگاه و از هر آنچه تا آن موقع برایم دوست داشتنی بود. آتشی بهجانم افتاده بود که اندکی بعد به دوستان و همکلاسیهایم هم سرایت کرد.
9ماه آزمایش و سرانجام در تابستان 46 مجدداً شعلهیی دیگر، وجودم را فرا گرفت. موسی گفت تو حالا عضو سازمان هستی و از این پس مسئولت با تو تماس میگیرد و گفت: او با این علائم، روز پنجشنبه جلو حمام لطفی در خیابان شوش، نزدیک خانه تیمی که گرفتهای، ساعت2 میآید.
خدایا اینهمه عظمت و اینهمه درایت و شایستگی موسی محصول سازمان بوده! و من هم از این پس جزیی از این سازمانم! و مسئولم میآید. او کیست؟ نامش را گفت: محمد، همین! حتماً او هم مثل موسی عظمت شخصیت انقلابیش معرف اوست و نیازی به اطلاعات بیشتر نیست. خدا میداند تا روز پنجشنبه برسد، چند سال بر من گذشت. التهاب عجیبی داشتم، او کیست؟!
اولین دیدار با «او»
بالاخره پنجشنبه شد و من او را دیدم، با روزنامهیی در دست، تنومند و چهارشانه، خیلی بلندتر از من، با صمیمیت و گرمی خاصی دستم را فشرد، گفت: محمد برویم! چند دقیقه بعد دو نفر هم تیمیام هم باچهرههای شگفتزده از او استقبال کردند. گویی آنها هم مثل من، به همه چیزشان رسیده بودند.
او آن روز فقط 2ساعت با ما بود، اما همان دو ساعت کافی بود تا من از یک دنیا، وارد یک دنیای دیگر بشوم، از منش انقلابی، از آموزشهای بیسابقه و کلام نافذی که تا اعماق وجود آدم مینشست؛ آن هم با سادهترین بیان و صمیمیترین رابطه که تا آن روز دیده بودم. او در همان دیدار اول، هرسه ما را به اوج رساند. احساس کردیم که در کاکل هستی قرار گرفتهایم و غرق عشق به خدا و خلق شدهایم. خدایا این کیست؟! این حرفها، این تفسیرها از آیات قرآن، اینها را حتی از معروفترین شخصیتهای مذهبی و سیاسی آن روز نشنیده بودیم. او عطشمان را سیراب کرد. لحظاتی که کلمه به کلمهاش با سرشت و سرنوشتم عجین گردیده است.
دستگیری
با محمد آقا سحری خوردیم، تا اولین روز ماه رمضان سال 50 را آغاز کنیم، نماز خواندیم، اما هنوز چشم بر هم نگذاشته بودیم که ساواکیهای وحشی تا دندان مسلح ریختند. از جا پریدم. محمد آقا با همان لهجه شیرین آذری پرسید: «محمد آمدهاند بگیرند؟» آری!
باصلابت و بدون کوچکترین دلهره… گویی منتظر چنین چیزی بوده… آخر از اول شهریور50 تا آن روز، تقریباً همه اعضای مرکزیت و کادرها را دستگیر کرده بودند.
ساواکیها برای آن که صلابت و شجاعتش را که آنها را در همان لحظه اول به وحشت انداخته بود، خنثی کنند، دستهایش را از پشت بستند و طناب پیچش کردند و در آمبولانس قرار دادند. اما در همان حال جملهیی از او شنیدم که همه دود و دم ساواک را خنثی کرد. محمد آقا خطاب به حسینی شکنجهگر معروف اوین و در حضور سایر ساواکیها گفت: چقدر از ما وحشت دارید که اینقدر لشکرکشی کردهاید! و با این همه مأموران تا دندان مسلح منطقه و محله را محاصره کردهاید! این حرف چنان به حسینی خورد که تعادلش را از دست داد و بدون اجازه بازجوها با ته قبضه کلت به گونه محمد آقا کوبید. یک عکسالعمل زبونانه، ناشی از ضعف و درماندگی در مقابل صلابت و قاطعیت محمد .
آقا. ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر