جمشید پیمان
سرم سنگین
از این بیهوده گشتن های چرخابی
از این ابر پریشانِ تهی از آب و از آبی
دلم چرکین،
از این شب زنده داری های کشدارِ من و مهتاب
از این بیداری بیهوده ام در خواب.
از این نیلوفری مرداب.
تو را می جویم ای کرده سفر
تا حضرتِ سیمرغ
تو را می خواهم ای باز آمده از دارِ حلّاجی
تو را ای دیده رخسار گل افشانِ سیاوَش را
میانِ دوزخ کاووس
بگو با من
از آن ناگفته های دیدنی هایت
بگو رازِ نشستن در میان جمع شیدائی
بیاموزم رموز عاشقی با موج و توفان را
مرا برکش از این گرداب.
نمی خواهم
زمینگیر هیاهوی خموشانِ زمین مانم
نمی خواهم از این بیهوده پچ پچ ها
از این آهسته گفتن ها
پریشان و غمین مانم
مرا در خود بگیر ای عشق
بپیچانم به شولایت
فرارویم چراغی از جنون بفروز
مرا دیوانه ی دیوانه کن ای عشق
مرا دریاب!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر