۱۷آوریل ۲۰۱۴ درگذشت گابریل گارسیا مارکز
- رویدادهای جهان
- 1398/01/27
«زیباترین اندیشه، ارجی نمییابد، مگر با آثاری که آن را کمال بخشند.»
(رومن رولان، زندگی و اندیشه تولستوی، ص ۱۲۳)
***
«- دوستت دارم؛ نه بهخاطر شخصیت تو، بلکه بهخاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا میکنم.
ـ آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد، بلکه چیزی است که خود آن را میسازد.
ـ بدون ایثار، هرگز نمیتوان عشق ورزید.»
(گابریل گارسیا مارکز، رهنمودهایی برای زندگی)
سفری با رسالههای عاشقانهٔ گابریل گارسیا مارکز
نخستین بخش زندگی هر انسانی ایجابی و بیرون از دایرهٔ انتخاب و ارادهٔ وی است. همان زندگی متعارف از تولد تا دبستان و نوجوانی. باقی عمر را نه تقدیر و سرنوشت که مغز و دست خودمان به پردازش خطوط و انگارهها و رؤیاهایمان مینشینند. در جهان ما هستند آدمیانی که خیلی زود به انگارهها و رؤیاهایشان پاسخ میدهند. یکی از اینان گابریل گارسیا مارکز نویسندهٔ اهل کلمبیا و آفرینندهٔ تجلیهای بزرگ عاشقانه برای جهان و انسانهایش است.
قبل از پرداختن بهویژهگیهای اکتسابی قلم و جایگاه استوار و نافذ او در ادبیات جهان، نگاهی شتابان بر جاپای مارکز در گذرگاههای ایجابی زندگی و نیز آنچه خودش ساخت، میاندازیم.
گابریل گارسیا مارکز در ۶مارس ۱۹۲۷ میلادی در دهکدهٔ «آراکاتاکا» در منطقهٔ «سانتاماریا» کلمبیا متولد شد. اولین کتاب داستان کوتاه خود را در ۲۰سالگی منتشر کرد. سوار تراموا میشد و بهجای خواندن حقوق، شعر میخواند. در ۱۹۵۰ فارغالتحصیل رشته حقوق شد و خود را تماموقت، وقف نوشتن کرد.
یک روز یک کتاب کوچک بهنام «مسخ» را از «فرانتس کافکا» خواند. همین کافی بود تا زندگیاش دگرگون شود. چیزهایی به جانش افتادند که تا آخر عمر همراهش شدند: ادبیات، هنرمندان، مردمان گرسنه، عشقهای غارتشده، روزنامهنگاران آتشین و جوان.
در ژانویه ۱۹۶۵ با خانوادهاش برای تعطیلات به اسپانیا رفت. همانجا بود که جانمایههای رمانهایش را یافت و انگارههای نثر رئالیسم جادویی در جانش تخم گذاشت.
برای تأمین معاش خانوادهاش مجبور شد ماشینش را بفروشد. اسباب و اثاثیه خانه را هم گرو گذاشت. یک سال را با این مشقات گذراند. همزمان نوشتن «نخستین ۳فصل» را به پایان رساند و برای کارلوس فوئنتس ادبشناس فرستاد. کارلوس آشکارا اعلام کرد: «من تنها ۸۰صفحه از آن را خواندم، اما استادی را در آن یافتم».
سال ۱۹۸۲ جایزه ادبی نوبل را بهخاطر شاهکار «۱۰۰سال تنهایی» دریافت کرد؛ رمانی که همان زمان به ۲۵زبان زنده دنیا ترجمه شد و بیش از ۵۰میلیون نسخه از آن بهفروش رفت.
۱۳سال برای کتاب «پاییز پدرسالار» قلم زد، نوشت، خط زد و باز نوشت و آفرید تا یکی از بهترین نثرهای ترکیبی کلاسیک و سوررئالیسم در قصهنویسی را در این کتاب حک نمود.
وقتی مارکز کتاب «سفر مخفیانه میگل لیتین به شیلی» را در سال ۱۹۸۶ نوشت، دیکتاتوری پینوشه ۱۵هزار نسخه از آن را در آتش سوزاند.
در نیمهٔ دوم دههٔ ۸۰میلادی مارکز کتابی را منتشر کرد که ۳سال برایش پژوهش کرد و بسیاری مشتاق تولدش بودند: «زیستن برای بازگفتن». عنوان کتاب نشان از نگرش فلسفی مارکز به مفهومی از زندگی و پاسخ به چرایی زیستن در ادبیات دارد.
انتشار کتاب «ژنرال در هزارتوی خویش» در سال ۱۹۸۹ در سطح جهانی جنجال آفرید... سال ۱۹۹۹ عنوان بزرگترین مرد سال آمریکای لاتین به مارکز اعطا شد.
در پایان میانسالی به «مکزیکوسیتی» برگشت تا حاصل عمر را به مبارزه شخصیاش برای تأثیر بر جهان پیرامونش دنبال کند. مقداری از درآمدش همیشه صرف جنبشها و فعالیتهای سیاسی و اجتماعی میشد.
سال ۲۰۰۰ مردم کلمبیا طومارهایی را امضا کردند که مارکز ریاستجمهوری کلمبیا را بپذیرد، ولی وی نپذیرفت.
در پشت نخستین دریچهٔ رؤیای یک قلم
هر نویسندهای دریچهای از نخستین انگارههایش را بهسوی جهان گشوده است. هر چند رساله و قلمنگاریها هم داشته باشد، باید از آن دریچهٔ نخستین به اقلیم قلمش پای نهاد.
سفر در قلم و اندیشههای گابریل گارسیا مارکز را باید از دریچهٔ «۱۰۰سال تنهایی» شروع نمود. در این دریچه با نثری روبهرو میشویم که روایی و تخیلی همراه با استعارههای دم دست و ملموس است؛ نثری که از واقعیت به فراواقعیت میرود، اما تجریدی و انتزاعی نیست. نثری که از خانهها، خاطرات، رابطهها، فرهنگها و زبان مردم هر اقلیم و قومی به دنیای ادبیات و شعر پامیگذارد و حاصلش به خودشان برمیگردد و میشود اثر ادبی. از اینرو جذاب، قشنگ، نافذ، گیرا و کشاکشآفرین است.
سیاهمشق نوستالوژیک
«توفان برگ» اولین کتاب داستانی مارکز است. خودش میگوید آن را بدون هیچ زرق و برق نویسندگی نوشته است و سالها بعد آرزو کرد که ای کاش به همان پاکی و سادگی قلمش در «توفان برگ» برگردد.
توفان برگ، عکسبرداری از زندگی با چشمان و فکرهای یک کودک تیزبین است. زبان نیشدار و طنز و فکرهایش که با آنها دارد قصه میگوید، شیرین و کشاکشآفرین و دستپرورد مارکز است. کودک، راوی رؤیاها و واقعیتهای بچهگیهای نویسندهیی است که رانندگان تاکسی در بوگوتا(پایتخت کلمبیا) کتابهایش را بیشتر از روزنامهها میخوانند.
یک رمان، یک رساله سیاسی
بهنظر میرسد «پاییز پدرسالار» رساله سیاسی، اجتماعی و روانشناسی قارهٔ «کودتا و دیکتاتوری» در قالب یک رمان پرکشش باشد. دیکتاتوری که حتا ملازمانش همواره به او دروغ گفتهاند. او از هیچ پریشانی واقعی و پیروزی حقیقی خبر ندارد. قدرتی منزوی در بیرون و ابتذالی پر از کاه و توهم در درون.
در «پاییز پدرسالار» که سال ۱۹۷۵ منتشر شد، پارههایی از قلم مارکز را با نثر رئالیسم جادویی در دروننگری و وصف یک دیکتاتور، میخوانیم: در پایان هفته کرکسها به کاخ ریاستجمهوری هجوم آوردند، با منقارهای تیزشان پردههای پنجرهٔ بالکن را میدریدند و صدای پرپر بالشان، زمان بیروح و جامد درون کاخ را میشکست... ص ۹
در سالن مخصوص عقد قراردادها، گاوهای بیشرم و گستاخ، همهجا سرگردان مشغول جویدن پردههای نفیس و مبلمانهای آراسته بودند... ص ۱۰
...در بعدازظهر اول ژانویه، گاوی را دیدیم که از بالکن ساختمان ریاستجمهوری، متفکرانه به غروب آفتاب خیره شده بود. تصور کن یک گاو روی بالکن ملت؛ چه چیز مزخرفی، چه کشور کثافتی... ص ۱۳
...هنگامی که پردهٔ داخل اتومبیل را کنار زد تا پس از آن همه محرومیت و گوشهگیری، خیابانهای شهر را تماشا کند، دریافت که مردم هیچکدام به لیموزینهای غمگرفتهٔ ریاستجمهوری توجه ندارند... ص ۳۱۷
...دریافته بود که در دوستداشتن عاجز و درمانده است... کوشیده بود تا آن سرنوشت ننگآور را با آن رذیلتی که نامش قدرت است، جبران کند. ص ۳۷۱
...در طول سالهای بیشمار، دریافته بود که دروغ از شک راحتتر، از عشق سودمندتر و از حقیقت دیرپاتر است. ص ۳۷۱
...محکوم بود که زندگی را در چهرهیی بشناسد که غیرواقعی بود... هرگز پی نبرد که زندگیِ قابل زندگی، همانی است که از طرف دیگرش دیده میشده، نه از طرفی که ژنرال میدید... دیکتاتوری مسخره که هیچوقت ندانست پشت و روی این زندگی کدام است... ص ۳۷۲
...او تا ابد با نوای آزادی بیگانه بود و فشفشهها و ناقوسهای سرخوشی جهان را نوید میدادند: «دیگر زمان غیرقابل شمارش ابدی پایان یافته است». ص ۳۷۳
رسالهیی عاشقانه برای ۵قاره
اولین جملههای «۱۰۰سال تنهایی» ما را پای قصهگوییهای مادربزرگها مینشاند. در صفحههای ۲ تا ۴ بـا «آرسولا» زن سرهنگ آئولیانو بوئیندیا چشم در چشم میشویم. زندگی آرسولا تا آخر کتاب، همان رگه رنجهای عاشقانهٔ زنانی است که در زندگیمان احاطهمان کردهاند. همان زنانی که «جام بلور زندگی را با دو دست نگه میدارند تا نیفتد و نشکند»(نقل از مارکز در «بوی درخت گویاو»).
مارکز ۳۹ساله بود که «۱۰۰سال تنهایی» در ژوئن ۱۹۶۷ منتشر شد. در عرض یک هفته، همهٔ ۸۰۰۰نسخهٔ چاپ اول و در عرض ۳سال، نیم میلیون نسخه از کتاب به فروش رفت. به ۲۴زبان(و به قولی ۳۰زبان) ترجمه شد و ۴جایزهٔ بینالمللی را درو کرد. از آنجا که در ۱۰۰سال تنهایی، چندین چشم از دریچههای زندگی به انسانها نگاه میکنند، این کتاب به ۵قارهٔ جهان رفت.
جام جهاننما و عشق غارتشدهٔ فرشتهیی معصوم
«۱۰۰سال تنهایی»، جام جهاننمای جلوههای گوناگون عشق، شقاوت، جهل، خرافات، افسانه، استثمار، رنج، شوق، یأس و امیدیست که در تابلو رئالیسم جادویی پردازش شده است.
«ارندیرای سادهدل و مادر بزرگ سنگدلش» ـ که مارکز بعدها آن را کتابی مستقل کرد ـ ماجرایی شگفتانگیز در راهروها و در و دیوار اتاقهای خانهیی از «۱۰۰سال تنهایی» است. ارندیرای فرشتهگون و معصوم، نماد پاکی رنج کشیدهٔ یک روح غارتشده و ایثار یک جسم در لای چرخدندههای هیولای قدرتمند و غولآسای استثمار است. نمادی که مارکز، تئوری آن را با پرتو عشق به انسان ـ با شرح و وصفی بیپرده، جانکاه و نفسگیر ـ به پیشانی هستی و زندگی بیوجدان و بیشرم تاریخ میکوبد.
حس مشعوف یک قلم
«از خیلی وقت پیش دربارهٔ نوشتن ۱۰۰سال تنهایی با خودم فکر میکردم. همهچیز آماده بود. اما لحن داستان درنمیآمد. یعنی به چیزی که مینوشتم ایمان نداشتم. بهنظرم یک نویسنده میتواند هر چیزی که به ذهنش برسد را بگوید، بهشرطی که به آن ایمان هم داشته باشد. هر بار که ۱۰۰سال تنهایی را شروع میکردم، نمیتوانستم به نوشتهام ایمان بیاورم. تا اینکه لحن داستان درآمد و اینقدر ذهنم را گشتم و گشتم تا فهمیدم که نزدیکترین لحن داستان، همان لحن مادربزرگم است. این همان چیزی بود که به آن ایمان پیدا کردم. اگر بخواهید از دیدگاه ادبی هم نگاه کنید، همان لحنی است که در کل رمان ۱۰۰سال تنهایی است. آنجا بود که من کشف کردم چه باید بکنم تا خیال را باورپذیر سازم. به کاملترین شکل ممکنش...»(نقل از کتاب «بوی درخت گویاو» حاوی چند مصاحبه با مارکز).
مارکز راه موفقیت این کتاب را در «زبان» پیدا کرد. زبانی که پل نویسنده و خواننده است. زبان که بذر فکر و شکوفانندهٔ معناها است. اینطوری شد که او کلید ورود خواننده به نوشتههایش را پیدا میکند: کشف اکسیر زبان که به هر رویداد و جلوههای زندگی و فکر آدمی که زده شود، کیمیا و «جادوی کلام و بصیرت» میشود.
انسان و عشق در قلم
«انسان» و «عشق»، ۲یار همیشگی قلم و اندیشه و نگرانی و شادیهای مارکزاند. اما او اینهمه را با «عاشقانه نوشتن» تجربه کرده است: «بدون ایثار هرگز نمیتوان عشق ورزید» / «اگر عمر دوباره مییافتم، به هر کودکی ۲بال میدادم؛ اما رهایش میکردم تا خود پرواز را بیاموزد».
همین عشق است که به او استعداد و توانایی مداوم فتح و مکاشفه میدهد؛ چرا که «هر کس که عشق میورزد، استعداد هم دارد. به عشاق نگاه کنید، آنها همه با استعدادند»(از نامهٔ ماکسیم گورکی به تولستوی ـ «زندگی و اندیشه تولستوی»، نوشته رومن رولان ص ۲۹۲).
نگاههای سوررئالیستی از کجا میآیند؟
در رمانها و قصههای گابریل گارسیا مارکز، ۲عنصر «داستانپردازی»(به سبک کلاسیک) و «شخصیتپردازی»(به سبک مدرن)، به موازات هماند. او در بطن طبیعی ماجراهای زندگی، به روایت سوررئالیستی ماجراها و روانشناسی شخصیتها میرود.
در سوررئالیسم، همهٔ پدیدهها با هویت خودشان هستند، اما نمودهای رفتاری و ظهورشان میتواند متنوع و به میل و خواستهٔ هنرمند باشد. با نگاه سوررئالیستی مارکز در ۱۰۰سال تنهایی است که پیوند خونی، عاطفی و عاشقانهٔ مادر ـ فرزندی میتواند نمود و ظهور دیگرگونه و تازهیی داشته باشد؛ اینطوری:
جوانی در طبقهٔ دوم ساختمانی چاقو میخورد، خونش بر کف اتاق میریزد. قطرههای خون جمع میشوند. با هم از زیر در بیرون میروند. از پلهها پایین میروند. از پیادهروها و خیابان میگذرند. وارد کوچهیی میشوند. از دروازهٔ خانهیی تـو میروند. از حیاط میگذرند. راهرو را خونی میکنند. از پلهها بالا میروند. در طبقهٔ دوم، به اتاقی میرسند که در آن باز است. از در تو میروند. زنی بوی خون میشنود؛ برمیگردد: خدا مرگم بده، پسرم کشته شد!
در این نگاه و تفکر سوررئالیستی، ماشین و بیسیم و تلفن و پیکی در کار نیست. خون است که پیک عشق و عاطفه است. خودش راه میافتد و به جانب مادر که از خون خودش کودک را تغذیه کرده، میرود. مادر، خون خودش را در درگاه اتاق میبیند و جگرگوشهاش را میشناسد.
خاطرات و افقهای فکری مارکز و افسانههای عجین زندگی در آمریکای لاتین، به کمک این استعارهها و اغراقها، کیمیاگران زبان و قلم مارکز شدهاند.
سال ۲۰۱۲ پزشکان اعلام کردند مارکز دچار آلزایمر شده است. مارکز خاطرههای دیرین اشک و عشق و آرزوهای بشری را بههم آمیخت و پیشکش مردمان جهان نمود تا زمینشان از انسانشمول بودن ادبیات، تهی و فقیر نگردد. مارکز روز پنجشنبه ۱۷آوریل ۲۰۱۴ در ۸۷سالگی در خانهاش در مکزیکوسیتی به سکوتی پیوست که سالها پیش از آن از مرگ پیشی گرفته و از بالهایش پریده و جاودانگی را با جنگاوران فرهنگ انسانی فتح کرده بود...
پیوست
کتابهای گابریل گارسیا مارکز که به فارسی ترجمه شدهاند:
توفان برگ
پاییز پدرسالار
کسی به سرهنگ نامه نمینویسد
زائران غریب(مجموعه داستان کوتاه)
ماجرای ارندیرای سادهدل و مادربزرگ سنگدلش
سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی
زیستن برای باز گفتن
۱۰۰سال تنهایی
از عشق و شیاطین دیگر
عشق در سالهای وبا
ساعت نحس
خانهٔ بزرگ
وقایعنگاری یک قتل از پیش اعلام شده
ژنرال در هزارتوی خویش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر