با یاد مجاهد شهید علی اصغر (امیر) زهتابچی
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
زندگینامه شهید
زندانی زمان شاه: ۴سال زندان اوین و قصر
نحوه شهادت: تیرباران
علی اصغر زهتابچی در سال۱۳۲۰ در تهران به دنیا آمد، بعد از گذراندن دوره ابتدائی؛ بهعلت شرایط سخت زندگی برای کمک به خانواده در یک مغازه ساعت سازی مشغول شد و پس از مدتی مغازه ساعت فروشی دایر کرد.
علی اصغر که دیکتاتوری شاه خائن را عامل محرومیت و فقر مردم ایران میدید از سال۵۲ با تشکیل جلسات مذهبی–سیاسی به افشای رژیم شاه پرداخت و به همین دلیل توسط ساواک در سال۵۲ دستگیر و به ۳سال زندان محکوم شد.
وی که در زندان در ارتباط تشکیلاتی با مجاهدین قرار گرفت در رابطه با سختیهای شکنجههای دو ساله زندان شاه و شیرینی خاطراتش از فرمانده کاظم ذوالانوار به یکی از همرزمانش اینطور سخن گفته است:
«اصغر در ۱۳۵۸ حالی که با هم به ستاد مجاهدین در رشت میرفتیم برایم تعریف میکرد که بهطور واقعی به نسبت دیگر افراد سیاسی و دانشجویان مبارز؛ کار جدیای انجام نداده بودم، اما معتقدم تقدیر و سرنوشتم این بود که با همان میزان فعالیت مختصر علیه شاه مستبد، دستگیر و به زندان بیفتم.
هیچ وقت صحنه دستگیریم را در زمان شاه توسط ساواکیها از یاد نمیبرم. من بدنی قوی و آماده داشتم و شاید بهمین دلیل بود که ۵ساواکی در بازار بر سرم ریختند و ابتدا با یک ضربه سنگین به گردنم مرا نقش زمین کردند؛ و پاها و دستهایم را بستند و یک پتو مانند بر سرم انداختند و مرا بردند.
بر اثر ضربه و مشت و لگدهایی که مأموران قصیالقلب ساواک وارد کرده بودند نفهمیدم مرا کجا بردند بعد از مدتها که چشم باز کردم فهمیدم که در فلکه شهربانی یعنی کمیته بهاصطلاح ضد خراب کاری هستم. ۲ساعتی به برو بیاها و سر و صداها گوش میکردم که فردی بد دهن اسمم را صدا کرد و مرا ۳نفر از ساواکیها توی یک اتاقی بردند که یک تخت فلزی و دو طناب آویزان بود؛ یک صندلی چوبی و یک میز کوچکی هم آنجا بود.
ساوکیها و بازجو با هم یک پچ پچی با هم کردند و بدون اینکه به من چیزی بگویند بهطرف من آمدند؛ یک نفر با صدای بلند گفت بدون مکث میزنید تا زبان باز کند. مکث نداریم همه پولها و سلاحها را از زیر زبانش در بیاورید؛ همین.
اصغر این شکنجهها و تلخیها را که میگفت چند بار تکههایی از خطبههای نهجالبلاغه را هم که ترجمه و تفسیرش را که از فرمانده کاظم ذوالانوار شنیده بود را همراه با مقاوتهایش تعریف میکرد ولی هیچ از خودش و قهرمانیهایش هنگام شکنجه نگفت.
من که از شکنجه و شلاق و وحشیگریهای ساواکیهای شاه چیزی نمیدانستم گفتم بعد چی شد؟ گفت: ۳ماه کارشان شبانه روز شکنجه من بود بعد اضافه کرد ای کاش فقط من بودم زجر صداها و نالههایی که میشنیدم بیشتر مرا شکنجه میکرد تا یک روز مرا بر سر جسدی بردند که شناسایی کنم و من او را واقعاً نمیشناختم؛ چون از آن فرد دستگیر شده در زیر شکنجه نتوانسته بودند چیزی در بیاورند و زیر شکنجه شهید شده بود؛ دوباره مرا شکنجه میکردند شاید اطلاعاتی بگیرند یککلام من وحشیگری سیستم و حکومت شاه را از نزدیک بیشتر فهم و حس کردم و عزمم بر ادامه مبارزه جزمتر شد. و دوباره خطبهای از نهجالبلاغه خواند و رفت روی فرمانده کاظم ذوالانوار، زهتابچی آنقدر جذب و محو ایمان و صلابت فرمانده کاظم بود که کلمه به کلمه خطبه را به عشق و یاد این فرمانده دلیر بیان میکرد؛ او خطبهها و تفاسیر را که از کاظم آموخته بود و در کلاسهای نهجالبلاغهاش در رامسر شهسوار و چالوس و نوشهر به دیگران آموزش میداد».
دوست علی اصغر قهرمان ادامه میدهد: «سخن کوتاه اینکه آثار شکنجههای ساواک بر کاظم ذوالانوار را همگان میدانید و آن جنایت تپههای اوین؛ اما من خودم شخصاً آثار شکنجه را بر پشت گردن و پاهای زهتابچی دیدم و او دائم از آثار این شکنجههای ساواک رنج میبرد ولی لب باز نمیکرد و از خود چیزی نمیگفت».
علی اصغر بعد از گذراندن حکم اش چند ماه ملی کشی داشت و نهایتاً در سال۵۵ از زندانهای شاه آزاد شد.
اما او که گم شدهاش را پیدا کرده بود در بیرون زندان هم فعالیتهایش را ادامه داد. وی که در جریان انقلاب ضدسلطنتی فعالانه شرکت داشت، پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی مدتی در شهرداری و فرمانداری کلاردشت چالوس و نیز در سمت شهردار مرزنآباد به خدمت مردم مشغول شد.
بعد از برکناری او از این سمت که توسط آخوندها و پاسداران رژیم صورت گرفت به تهران آمده و در کانون توحیدی اصناف وابسته به مجاهدین خلق مشغول فعالیت شد. .
علی اصغر قهرمان یک بار در نامه سرگشادهای که برای خمینی نوشت، صراحتاً نظر او را در مورد یکی دانستن اسلام و روحانیت مردود اعلام نمود و گویا همین گناه؛ برای اعدام او توسط مرتجعین خونآشام کافی بود.
این شهید بزرگوار یکبار در کانون توحیدی اصناف، و بار دیگر در چهاردهم اسفند سال۵۹ هنگامی که در سبزه میدان به جرم دفاع از میلیشیاهای مجاهد خلقی که هنگام پخش نشریه و اعلامیههای سازمان مورد تهاجم مزدوران خمینی قرار گرفته بودند، مورد ضرب و شتم چماقداران قرار گرفت و دستگیر شد.
بار آخر در تاریخ ۱۹خرداد۶۰، توسط مزدوران خمینی در بازار بزرگ تهران دستگیر و به زندان اوین منتقل شد.
علی اصغر دلیر و وفادار بعداً به خانوادهاش گفته بود که «من در کمیته مرکز بار دیگر روح پلید ساواک و بازجویان شکنجهگر ساواک شاه را با روح شیطانی خمینی آمیخته دیدم و حس کردم؛ کاری با من کردند که شکنجه وکابل و سوزاندن کمترینش بود».
بعد از راهپیمایی نیم میلیونی مردم تهران دیکتاتوری خونآشام، علی اصغر را همراه به ۲۲ همرزم دیگر به جوخه اعدام سپرد.
یاد این مجاهد متعهد و دلیر که در نبرد با دو دیکتاتوری تمام هستی و جان و مالش را در راه آرمان آزادی و سعادت مردم ایران فدا کرد گرامی و راه پر افتخارش پر رهرو باد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر