مسعود رجوی: به یاد پاک نژاد قسمت اول
به قلم مسعود رجوی- نقل از ماهنامۀ «شورا»، شمارۀ 15، دیماه 1364)
مطالب مرتبط
شکرالله پاکنژاد؛ از رشیدترین فرزندان مبارز ایران به شهادت رسید
تصاويري ازمبارزانقلابي نامدار شكرالله پاك نژاد
«بیش از چهار سال از شهادت مبارز بزرگ و رجل سیاسی نامدار معاصر میهنمان شکراله پاک نژاد, که "شکری" صدایش می کردیم, می گذرد. جایش در این روزگار خیلی خالی است. کاش می بود و این روزها را می دید؛ روزهای مقاومت آتشین و درماندگی خمینی را و روزهای موضعگیریهای انواع و اقسام گروهها را.
در پنج سال آخر زندان شاه و از بهمن 57 تا زمانی که من داخل کشور بودم, ساعات زیادی را با یکدیگر گذراندیم. مدتی هم در یکی از بندهای اوین هم اتاق بودیم.
در تابستان 59 وقتی در برابر تعرّض خمینی به درگیری خونین زودرس تن ندادیم ولی دفاتر مجاهدین را در سراسر کشور, به نشانۀ اعتراض, تعطیل کردیم و به طور نسبی زیرزمینی شدیم، در خانۀ برادر مجاهدمان محمود عضدانلو, شکری و منوچهر هزارخانی را ملاقات کردم. پس از آن دیگر شخصاً از فیض دیدارش محروم بودم و از طریق سایر برادران با او ارتباط برقرار می کردم.
شکری نامه های مفصّل نیز می نوشت. او در این نامه ها اوضاع را تحلیل می کرد, نقطه نظرهای خودش را به روشنی بیان می کرد, پیشنهادهایی ارائه می داد, کارها و حرکات مثبت مجاهدین را تشویق و تقدیر می نمود و حتّی راجع به فرسودگی جسمانی و کمبود غذایی میلیشیا, که در گوشه و کنار شهر هر روز شاهد درگیریهای چماقداران با آنها بود, یادداشت می فرستاد...
در فروردین سال 60, وقتی تازه از مصاحبه های طولانی راجع به نیروها و خط مشی های مختلف (بازرگان, اکثریت, امّت, حزب توده و پیکار) فراغت یافته بودم, شکری نامۀ مفصّلی نوشت. در آن نامه از جمله نوشته بود که چند روز عید را در گوشه یی بوده و وقتش را صرف مطالعه آخرین قسمت آن مصاحبه های طولانی کرده است. سپس نتیجه گیری کرده بود که: به این ترتیب قلب جنبش به مجاهدین منتقل شد و از این پس تا خمینی باقی است مجاهدین به عنوان قلب جنبش عمل خواهند نمود. بعد هم اضافه کرده بود که فکر نکن قصدم از بیان این نکته تمجید و تعارف است, بلکه می خواهم مسئولیت تاریخی مجاهدین را یادآور شوم...
کمی بعد, در اوایل اردیبهشت 60, "مجاهد" انتشار صفحات ویژۀ "شورا" را آغاز کرد. هدف, سمتگیری به جانب همین شورای ملی مقاومت امروز بود. شکری که خود از نخستین مشوّقان این حرکت و این هدف بود, در نخستین شماره (10 اردیبهشت 60) نوشت: "شورا در این مرحله می خواهد زبان انقلاب باشد, بعد محوری برای تجمّع نیروهای انقلاب, و آن¬گاه است که می تواند, در تناسب با ماهیت خویش, نظام حاکم برخاسته از عمق دل و اندیشه مردم و انقلاب آنان باشد".
امّا درست در شب 30 خرداد سال 60 ـ شبی که مجاهدین باید به تنهایی برای تظاهرات سرنوشت ساز فردا و تمامی عواقب آن, یعنی شروع مبارزۀ مسلّحانه, تصمیم می گرفتند ـ من مفهوم آن مسئولیت تاریخی را, که شکری از پیش گوشزد کرده بود, به خوبی, و البته با تلخی تمام, دریافتم.
یکی از بارزترین وجوه شخصیت شکری این بود که هیچ گاه انقلابی نمایی نمی کرد و به همین دلیل پیوسته, در سراسر دوران زندانش, هدف موهن ترین برچسبها و برخوردها از جانب نارفیقانی بود که حتی پس از شهادت شکری نیز از آن همه تحقیر و توهین که در حق او روا داشته بودند, کلمه یی در پوزش و انتقاد از خود نگفتند. چه می شود کرد؟ در دنیای دون رسم بر این است که وقتی کسی شهید می شود یا درمی گذرد, به طور صوری عزیز می شود, امّا کمتر کسی از این که در حق شهید یا فرد درگذشته, چه ستمها یا فشارهایی را رواداشته سخن می گوید. بنابراین اجازه بدهید به مناسبت یادنامه حاضر, قبل از این که به سراغ دیگران برویم, من از مجاهدین و در رأس آنها از خودم (به عنوان مسئول اوّل این سازمان) انتقاد کنم؛ انتقادی که باید به هنگام حیات شکری به او می گفتم و در سالهای اخیر (بعد از شروع مبارزۀ مسلّحانه) که ماهیت خیلی افراد و جریانات را شناختیم (یا بهتر شناختیم) برایم روشن شده است: ما می بایست در انتخابات خبرگان (مرداد 58) و انتخابات مجلس (اسفند 58) شکری را به هر قیمت کاندیدا می کردیم و به جای ریختن صدها هزار رأی مفت و مجانی ـ که در حقیقت به بهای ضرب و جَرحهای فراوانی، که بعدها هر یک به نحوی بلای جان نسل به خون تپیده مان شد و در خنجرزدن از پشت و از مقابل چیزی فروگذار نکرد, شکری را به توده های مردم معرفی می کردیم؛ همان شکری را که در زمان شاه, نه در حاشیه و نه در بستر عافیت, بلکه بر تخت شکنجه و در کنج سلول جای داشت. اگر چه می دانم که کاندیداشدن به هیچ وجه مسأله شکری نبود و به همین دلیل نیز در مذاکراتی که, از جمله در شورای معرّفی کاندیداها, با خود او داشتیم, به دلیل تحت تعقیب بودن جبهۀ دموکراتیک, اوّل خودش را کنار گذاشت. امّا من می بایست این امر را جدّی می گرفتم؛ می بایست به خاطر ارزش و حرمت مبارزاتیش و به خاطر این که درد خلق و انقلاب داشت, قانعش می کردم که, ولو وزارت کشور خمینی نپذیرد, او باید به عنوان کاندیدایی از نسل انقلاب به توده های مردم، هرچه بیشتر، شناسانده شود.
مجاهدین توان حل مسأله یی را که شکری مطرح می کرد، داشتند. آن چه ما (و مشخّصاً خود من) کم داشتیم از یک سو، نشناختن قدر و شأن و حرمت مبارزاتی شکری و از سوی دیگر، فقدان تجربه و نشناختن بی ریشگی و دودوزه بازی میانه بازانِ بوقلمون صفتی بود که در آن ایام خود را با اهداف انقلابی ما همسو و هماهنگ نشان می دادند و از قبل طهارت سیاسی و مبارزاتی نسل به خون شستۀ ما و تبلیغات گسترده و سراسریمان, به سود خود بسا بهره برداریها نمودند. حقیقتاً هم که "تجربه به بهای خون به دست می آید"...
اولین بار در پاییز سال 50 با استفاده از غفلت نگهبان سلولهای انفرادی شکنجه گاه اوین, شکری را برای چند لحظه کوتاه دیدم. 20 سلول انفرادی وجود داشت که در هریک گاه تا 4 نفر را ـ که زیر شکنجه و بازجویی بودند ـ جا می دادند. این 20 سلول را یک اتاق نگهبانی از هم جدا می کرد, به طوری که 5 سلول در یک طرف و 15 سلول در سمت دیگر واقع می شدند. در سلول شمارۀ 1، که مجاور ما بود, فدایی شهید و قهرمان عباس مفتاحی جای داشت. در سلول دوم من بودم و شهید حاجیان و دو نفر دیگر. چند سلول آن طرف تر, به تازگی فدایی قهرمان مسعود احمدزاده را آورده بودند که با برادر مجاهد ما مهدی ابریشمچی بود. سلولهای مقابل نیز انباشته از قهرمانانی هم چون علی باکری, محمود عسکری زاده, ناصر صادق, اسدالله مفتاحی و مجید احمدزاده بود که مدتی بعد تیرباران شدند. در سمت دیگر نیز بزرگانی هم چون شهید بنیانگذار ما، محمد حنیف نژاد، زندانی بودند.
در تمام طول شبانه روز به جز قدم زدن در عرض یک و نیم متری سلول, تنها سرگرمی ما این بود که از درز پنجرۀ آهنی کوچکی که برای کنترل نگهبان بر داخل سلول روی درب آهنی تعبیه شده و همیشه هم بسته بود, راهرو را دید بزنیم و ببینیم که چه کسی را می آورند و چه کسی را می برند.
یک روز صبح یکی از هم سلولیها, پاک نژاد را شناخت و معلوم شد در همان حوالی سلول ماست. پس می بایست در فرصتی, به هنگام رفتن به دستشویی یا گرفتن کاسۀ غذا, که درِ سلول باز می شد، تماس می گرفتیم و از این که دشمن در سلولهایمان جاسوس ندارد، مطمئن می شدیم و آن¬گاه با "مورس" یعنی با ردّ و بدل کردن علائم از طریق کوبیدن به دیوار, ارتباط برقرار می نمودیم.
بالاخره در یکی از همین فرصتها بود که با پاک نژاد و سلول او وصل شدیم و معلوم شد که یکی از برادران مجاهد هم سلول اوست. در ارتباطات بعدی روشن شد که او را به تازگی از تبعیدگاهش در زندان بندرعباس به اوین آورده اند تا ضمن برای مصاحبه دادن نیز تحت فشار قرارش بدهند. تا آنجا که من می دانم ـ به خصوص در زندانهای ساواک ـ هیچ گاه فشار برای مصاحبه گرفتن از شکری برداشته نشد. نفس انتقال از زندان شهربانی به زندان ساواک مبین واردآوردن فشارهای مختلف بود.
اگر درست به یادم مانده باشد شکری را پس از اوین به زندان عشرت آباد بردند و پس از مدتی به قزل قلعه, و بعد, در سال 52, به زندان قصر, و بعد به زندان کمیته (که دوباره قدری هم شکنجه شد) و سپس دوباره به اوین و بندهای مختلف آن, و سرانجام به تبعید در زندان مشهد فرستادند. از همان جا بود که در اوج قیام مردمی, شکری از زندان آزاد شد. اگر چه خمینی خائن و جنایتکار, که سرانجام پاک نژاد را در شکنجه گاه اوین به شهادت رساند, رکورد وحشیگری و شکنجه و شقاوت شاه را صدها بار شکسته است, امّا ناگزیر باید یادآوری کنم که در زندانهای شاه نیز هرکس که سرشناس و از شهرتی برخوردار بود, به طور مضاعف زیر فشار و در معرض انواع تهدیدها قرار می گرفت تا بلکه درهم بشکند.
در چنین شرایطی من به کرّات از شکری شنیدم که: همه فشارهای رژیم یک طرف, و فشارها و برچسبها و اذیت و آزار نارفیقان یک طرف؛ نارفیقانی که از قضا خیلی هم به اصطلاح چپ می زدند (و مثل این روزها الدورم بلدورمِ میان تهی و چپ نمایانه شان در حرف خیلی غلیظ می نمود، امّا در عمل پیوسته در محظوریت خطیر قرار می گرفتند). تازه بعدها هم روشن شد که یکی از سرکردگان آنها خود عامل ساواک بوده است.
یکی دیگر از ویژگیهای سیاسی و بارز شکری وفاداری عمیق او به مبارزۀ مسلّحانه بود, آن هم در بحبوحه شرایط سخت آن سالهای تیره و تار, که فوج فوج افرادی که در رابطه با مبارزۀ مسلّحانه به زندان آمده بودند به دلایل مختلف می بریدند و یکی پس از دیگری مبارزۀ مسلّحانه را نفی نموده و به اصطلاح آن روز اعلام "سیاسی کاری" می کردند. در این میان جماعتی که با شکری نیز هیچ سرسازگاری نداشتند, پرچم آنارشیسم برافراشتند و در مسیر حرکت خود خواستار انحلال هر تشکل سیاسی و حتی صنفی در داخل زندان شدند و در همین راستا بود که در برچسب زنی به شهید قهرمان بیژن جزنی و اذیت و آزار او نیز هیچ کوتاهی نکردند, تا آنجا که فرد نامتعادلی را پیش انداخته بودند که پس از انواع توهینهای رکیک به جزنی, به صورت او سیلی هم بزند، که البته در عمل از آن عاجز ماند.
در حقیقت همین گرایش سکتاریستی و اپورتونیستی, که امروز علیه جنبش انقلابی سراسری از هیچ کارشکنی کوتاهی نمی کنند و هیچ حدّ و مرزی نمی شناسند, آن روزها هم نه جزنی ها و پاک نژادها و نه تشکیلات استوار مجاهدین در زندانهای تهران را نمی توانستند تحمّل کنند.
دقیقاً به یاد دارم که در سال 53, یک بار شهید جزنی را از زندان قصر برای بازجویی به کمیته بردند و چند ماهی در آنجا نگاه داشتند. وقتی برگشت به پاک نژاد گفت باور کن در شکنجه گاه کمیته, حتّی به هنگامی که صدای ضجّه و نالۀ زنها در زیر شکنجه به گوشم می رسید و فکر می کردم که یکی از آنها ممکن است همسر خودم باشد, به این میزان که در این ایام در زندان تحت فشار هستم, احساس ناراحتی و فشار نمی کردم.
می دانیم که در 30 فروردین سال 54, جزنی و 6 تن از یاران قهرمانش همراه با مجاهدان قهرمان کاظم ذوالانوار و مصطفی خوشدل, به بهانۀ این که گویا قصد فرار داشته اند, در تپّه های اوین تیرباران شدند. سپس بسا بزرگداشتها از شهید جزنی به عمل آمد, امّا هیچ یک از نارفیقان نگفت که در حق او چه بی حرمتیها و ستمهایی روا داشته است.
روشن است که وجود اختلاف در میان گروهها و شخصیتهای سیاسی امری طبیعی است. امّا اختلاف نظر کجا و کار را به آنجا رساندن که جزنی ها و پاک نژادها تا آن حد احساس فشار و ناراحتی از دست رفقای خودی بنمایند کجا! از بی تشکیلاتی و جهت گم کردگی زندانیان در آن ایام (هم چنان که امروز از بی محور بودن و شاخص نداشتن جنبش انقلابی) دو کس بالمآل سود می بردند و صفا می کردند. یکی در آن طرف میله ها, که همان رژیم شاه بود و از انفعال ناشی از پراکندگی و گسستگی زندانیان برای جذب عناصر ضعیف تر, سود می برد و دیگری در این سوی میله ها, که همان حزب توده و سایر گروهها و جریانهای به اصطلاح سیاسی کار و مخالف مبارزۀ انقلابی مسلّحانه بودند و از نزول و افت مقاومت مسلّحانه و تشکلها و طرفداران مبارزۀ انقلابی, به سود خط مشی های انحرافیشان، به غایت، بهره برداری می کردند.
به نظر من زمینۀ فکری توده یی شدنِ بعدی خیلی از فداییها (اکثریت) از همین جا فراهم شد. سیاست اعلام شده رسمی حزب توده نیز, آن چنان که همگان می دانند, این بود که مبارزۀ مسلّحانه با رژیم شاه, انحراف و ماجراجویی و تروریسم است و شرایط عینی و ذهنی انقلاب علیه رژیم شاه موجود نیست. اضافه براین حزب توده, طبق معمول, در اصلاحات و انقلاب سفید رژیم (شاهنشاهی) "سمت گیریهای مثبت" نیز پیداکرده بود که خود بحث جداگانه یی است.
امروز نیز می بینیم که سود عملی هر نیشتری به مقاومت مردمی و انقلابی و هر سوزنی به شورای ملی مقاومت, لاجرم یا به کیسۀ ضدانقلاب غالب و مغلوب می رود یا به جیب خط مشی های انحرافی.
شکری این حقیقت عام و خدشه ناپذیر را تا بُن استخوان درک کرده و به آن معتقد بود. به همین دلیل وقتی آن روزها, اپورتونیستهای چپ نما تحت عناوین پرولترپناهانه, سازمان مجاهدین را در یک مقطع متلاشی کردند, شکری اوّلین نفری بود که موضع گرفت و آن را "خیانت به جنبش انقلابی" اعلام کرد. از آن پس نیز تا پایان دورۀ زندان, به کرّات از خود من می پرسید آیا مطمئن هستی که داستان فرار سرکردۀ جریان اپورتونیستی از زندان ساری واقعی بوده, و خلاصه این قضایایی که منجر به متلاشی شدن سازمان مجاهدین شد, از نظر تو مشکوک نیست؟
با این تفاصیل ناگفته پیداست که یکی از نابخشودنی ترین گناهان شکری, چه از نظر صاحبان "سکت"ها و خط مشی های انجرافی, که آن همه آزارش می دادند, و چه از نظر دژخیمان رژیم خمینی، که در نهایت به قتلش کمر بستند, همانا حمایت تمام عیار سیاسی او از مجاهدین و مبارزۀ مسلّحانه انقلابی بود.
حقیقت این است که در زندانهای شاه نیز آخوندهای ارتجاعی و عناصری مانند لاجوردی و کچویی و عسکر اولادی و بهزاد نبوی و رجایی و رفسنجانی, از شکری به خاطر رابطه اش با مجاهدین و حمایتش از موضعگیرهای مجاهدین علیه راستگرایان مرتجع (که دوست داشتند سازمان مجاهدین خلق ایران را به دار و دسته یی شبیه "مجاهدین انقلاب اسلامی" مبدّل کنند) هیچ دل خوشی نداشتند و بسا علیه او لُغُز می خواندند.
پس از قیام ضد سلطنتی نیز موضعگیریهای شکری در چارچوب "جبهۀ دموکراتیک ملی ایران" نیازی به شرح و بیان ندارد و معلوم است که ارتجاع خون آشام را تا کجا نسبت به او خشمگین کرده است. کافی است به مطلع نخستین نوشتۀ "شکری" در صفحات "شوراگی نشریه "مجاهد" به تاریخ 10 اردیبهشت 1360 نظر بیفکنیم تا جای هیچ گونه ابهامی باقی نماند:
«انقلاب ایران در آستانۀ شکست است. مردم رنجدیده ما نگران بلیاتی هستند که به یمن حکومت انحصارطلبانِ دغلبازِ حزبی, به صورت بیکاری و فقر, جنگ و آوارگی, گرسنگی و فحشا و بالاخره دیکتاتوری و اختناق گریبانشان را گرفته و دامنۀ آنها هر روز گسترش بیشتری می یابد. ضد انقلاب در این میان بیکار ننشته است. او موذیانه تمام این بدبختیها را ناشی از "انقلاب" تبلیغ می کند و کوشش دارد با توجه به سرخوردگی توده های محروم مردم و نومیدی آنان از ارتجاع حاکم, این ایده را القا کند که "دوره شاه بهتر بود". نیروهای انقلاب هم اکنون شاهد رشد این اندیشه اند. وقتی شرایط عینی انقلاب فراهم شد, شرایط ذهنی آن آماده نبود. پس, در جریان عقب نشینی امپریالیسم, نیرویی که از قعر جان انقلاب برخاسته باشد, جایگزین دستگاه وابستۀ آن نشد. نیرویی که پس از خروج سیاسی امپریالیسم به قدرت رسید, انقلابی نبود چون دموکراتیک نبود. مگر نه این که انقلاب ایران یک انقلاب دموکراتیک بود؟ و ضد امپریالیست هم نبود، چون دموکراتیک نبود و مگر نیرویی می تواند ضدامپریالیست باشد امّا با دموکراسی دشمن باشد؟"
اامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر