بهشت من حرفهای یک اشرفی - احمد ناظم زمرّدي از رزمگاه ليبرتي
همهجا سپيد سپيد بود، پس از قطع شدن آن صفير تيز و ممتد در سرم، ديگر جز صداي نسيمي كه بيشتر آن را با حس لامسه حس مي كردم، چيزي به گوشم نميرسيد. احساس بيوزني داشتم، تو گويي به خوابي عميق فرورفتهام. اما نه! اين خواب نبود، بسا فراتر از آن بود. آرامآرام به ياد ميآوردم. آخرين باري كه به ساعت نگاه كردم، هفت و ده دقيقه كم را نشان ميداد و تاريخ روي عدد نوزده ايستاده بود. نوزده فروردين. کمکم تصوير برايم واضح ميشد؛ دوستانم را ميديدم، برادرانم و خواهرانم كه در كنارم بودند؛ مشتهامان سقف آسمان را ميشكافت و حنجره هايمان فرياد هيهات منا الذله سر ميداد و آنها در مقابلمان؛ نامردماني سياهپوش و مسلح، سوار بر زرهي. صداي شليك گلوله ها با فريادها درآميخت... و اين هم آخرين تصويري كه در ذهنم نقش بسته بود: مزدوري كه از فاصله اي نهچندان دور، شايد حدود سي متر، شليك ميکرد...زمان ايستاد، به ناگاه عرق سردي را در تمامي وجودم احساس كردم، آيا حقيقت داشت؟! آيا من، هدف آن گلولهها قرارگرفته بودم؟!... آري، آري... تجربه مرگ به سراغم آمده بود. به خودم گفتم نكند كه درراه بهشتم و اين سپيدي كه ميبينم، فرشتگان بهشتي هستند... نكند كه در حال اوج گرفتن به آسمانها هستم و نسيمي كه حس ميكنم نسيم اوج گرفتن بهسوي بهشت است! نميتوانم تكان بخورم، حتي سرانگشتانم را هم نميتوانم تكان بدهم، دردي نيست، اگر زنده بودم، حتماً دردي ميداشتم... پس بدون شك، در مسير بهشت هستم، بهشت برين، بهشت موعود...اكنون زمان خوشحالي است، راستي تا بهشت چقدر فاصله است؟ چه زماني خواهم رسيد؟... در ورودي بهشت چه كسي در انتظارم ايستاده است؟...حتماً كه پدر... نميدانم آيا او مرا به ياد خواهد آورد يا نه؟ آخر وقتي گلوله ها بر تنش گل داد، تنها چهرة سهماهگي مرا ديده بود... دستکم او مرا ديده اما من هيچگاه او را نديدهام، جز در آلبوم عكس و من هيچ خاطرهاي از او ندارم، جز تل خاكي كه گاهگاهي با نذرونياز به زيارت آن ميرفتيم، البته او تنها نبود، در آن مزار چهار نفر بودند و من هم هيچگاه تنها نبودم، دستکم سه نفر بوديم، من، برادرم حنيف و مادرم مهري؛ صبح جمعه كه به گلستان جاويد در بابل ميرسيديم، شكوه و زيبايي آنجا چشممان را پر ميكرد، تمامي مزار غرق گل بود، گلهاي پرپر شده به رنگهاي سرخ و سپيد بر آن خاكي كه نگذاشته بودند سنگي به نشان يادبود برآن بگذاريم؛ اما يادش هميشه در ما زنده بود. گاهي آلبوم عكسها را ورق ميزديم و نامههايي را كه در سال 1354 از بند 6 ضد امنيتي بخش صغريها نوشته بود ميخوانديم و گاهي هم در خلوتمان با حنيف ميگفتيم: «پدر را ندانم چه بيداد رفت، كه تيمار فرزندش از ياد رفت...» اما آخرين بار بر سر مزار پدر، ديگر اينرا نگفتيم، دستانمان مشت بود و مشتمان پر از خاك، خاك پدر و عهدي كه با او و با خاك او بستيم؛ عهد مجاهدت. خوب يادم هست كه عهد كردم كه وقتي به ملاقات او در بهشت ميروم، جوانتر از او باشم تا بتواند مرا بهعنوان پسر خودش معرفي كند... اما آه، حالا 5سال از او بزرگترم. چه ميشود كرد! مشيت خدا اين بود. اما وقتي او را ببينم از مادري خواهم گفت كه بسيار دوستش دارم. مادري كه هم مادري كرد و هم پدري. برايش از لالاييهايي خواهم گفت كه در 2سال زنداني كه همراه مادر بودم، برايم ميخواند. لالا لالا گل انجير، تنم زخمي به پام زنجير، لالا لالا گل پونه، بابات رفته شب از خونه...
به بابا از عهدي كه مادر داشت ميگويم، عهد سرفراز كردن او و رساندن ما به سازماني كه پدر سفارش كرده بود. عهدي كه قيمت آن را با گوشت و پوست و استخوان داد. به بهاي ساييدگي شديد مفاصل زانو و دست و گردن. از سه شيفت كار كردن او ميگويم و اينكه گاهي تا نيمههاي شب، با ماشين، بافندگي ميكرد، خِرچ... خِرچ... و آنگاه كه از اين صدا بيدار ميشدم ميگفت : بخواب آروم، بخواب، ديگه تمام شد...
حتماً بابا هنگام قدم زدن در بهشت ميپرسد: چرا صاف راه نميروي ؟ پاهايت چه شده؟ و آنگاه برايش خرج خواهم كرد كه اين، محصول نرمي استخواني است كه در زندانهاي نمور خميني به آن دچار شدم، آخر من هم مثل خودت زنداني سياسي بودهام ! نميدانم، شايد گوشم را بپيچاند كه سابقه سازي نكن، ولي خوب...
وقتي به بهشت برسم براي پدر از آنچه مأموران اطلاعات در رابطه با او ميگفتند، خواهم گفت. «خيلي پسر خوبي بود، نماز خون، مؤمن، چشمپاک، همه سرش قسم ميخوردن، وقتي از زندان شاه آزاد شد، همه به استقبالش رفتيم... اما حيف گول خورد، گول مجاهدين رو خورد...» و من در دلم و در رويشان به آنها ميخنديدم.
به پدر ميگويم قلمي بياور تا اسمت را خطاطي كنم و سازي بياور تا نغمه هاي روح افزاي بهشتي برايت بزنم. به او ميگويم راستي ميداني مهندس برق شدهام و اصلاً ميداني كه چرا درس ميخواندم و به دانشگاه رفتم و تمام اين هنرها را فراگرفتهام ؟! به او ميگويم ميخواستم، متفاوت باشم، در اوج به مجاهدين بپيوندم تا نگويند پدر، خودش را به كشتن داد و فرزند آوارة كوچه و خيابان شد.
وقتي به بابا برسم، به او ميگويم، ميداني كه من هم از آن «گول»ها كه تو خوردي خوردم، خوشمزه بود، خيلي هم خوشمزه بود. از مجاهدتم خواهم گفت به او ميگويم من هم مثل خودت مجاهدم، همهچيزم مجاهدي ام است... دارم تصور ميکنم كه وقتي اين حرف را بزنم چقدر مرا فشار خواهد داد و چشمانش چه برقي خواهد زد! بعد از او سراغ محمد آقاي حنيف را خواهم گرفت و سراغ احمد رضايي، اولين شهيد سازمان را كه نامم را از او گرفتهام...
غرق بهشت خودم بودم و داشتم حرفهايم را براي ورود به بهشت آماده ميکردم كه به ناگاه، صدايي به گوشم خورد، صدايي كه نزديك ميشد. به خودم آمدم، مثل اينكه عربي صحبت ميکنند... اما چرا عربي؟! مگر در بهشت هم عربي صحبت ميکنند؟! بهراستي اينها چه كساني هستند؟ از كجا آمدهاند؟... نكند كه من هنوز در زمينم؟! بهشت من چه شد؟!... به خودم دلداري دادم كه الآن تمام ميشود، انتظار شنيدن صداي تير خلاص را داشتم اما هيچوقت آن را نشنيدم، چند كلامي كه از عربي به ياد داشتم را فرياد كردم، هنا ارض الحسين و نحن اصحاب الحسين و هيهات منا الذله... اما آنها آدمكشان مالكي نبودند، آنها از آن دسته نفرات بودند كه روز 14فروردين، از حمله به اشرف سر باز زده بودند و طي اين چند روز تحت تأثير مجاهدين قرار گرفته بودند، اكنون آنها بعد از دو ساعت به صحنة نبرد آمده بودند، بلكه به مجروحي كمك كنند يا شهيدي را به مجاهدين تحويل دهند...ديگر هيچچيز نفهميدم تا اينكه كسي گفت: آيا درد داري؟! فهميدم كه مرا به برادرانم در اشرف تحويل دادهاند،گفتم: نه! گفت دارم زخم گلوله را تميز ميکنم، گلوله به سرت خورده و عكس راديولوژي نشان ميدهد كه چند سانتي در سرت فرورفته و باقيمانده؛ نگران نباش براي عمل تو را به بعقوبه خواهند برد. ناي صحبت نداشتم، اما پيش خودم گفتم چه نگرانييي، من داشتم بهسوي بهشت ميرفتم، بهشتي كه از من دريغ شد... و حرفهايي كه نتوانستم به پدر بزنم.
و حالا من زندهام، با مسئوليتي هزار برابر. نميدانم تقدير چيست، اما خوب ميدانم كه خدا مرا براي آزمايشها و ابتلاهايي بسا سختتر نگه داشته است، ابتلاهايي كه هرلحظه مشتاقشان هستم تا ظرفيت مجاهد خلق را در برابرشان به رخ بكشم.
برگردم به آن روزها، بعد از عمل كه به اشرف برگشم، در اتاقي دنج بستري شدم، تحمل سروصدا را نداشتم، و هرچند چيز زيادي نميديدم اما حساسيت عجيبي به نور داشتم، چند لامپ را باز كردند كه نور كمتري در اتاق باشد. در آن روزها، دوست و آشنا براي ديدنم ميآمدند، حتي كساني كه تا آن روز نديده بودم، چنان جوياي احوالم بودند كه گويي ساليان سال در كنار من بوده اند، رود خروشان عواطف مجاهدين بود كه نثارم ميشد. خواهري ميگفت ايکاش ميتوانستم چشمانم را به تو هديه كنم، برادراني ميگفتند: ابتدا خبر شهادت تو را شنيديم، گريستيم و عهد انتقام بستيم. خواهر ديگري ميگفت خوشحالم، خيلي خوشحال، نذر كرده بودم كه اگر زنده ماندي، 500 ركعت نماز شكر بخوانم، حالا بايد نذرم را ادا كنم. خواهر ديگري ميگفت: بايد خوب شوي، حتي بهتر از قبل، اين تعهد توست، و من براي رسيدن تو به اين تعهد هر چه بگويي برايت انجام خواهم داد... برادر ديگري شب و روز كنارم بود، بر زخمهايم مرهم ميگذاشت و يار و غمخوارم بود... از آن روزها هر چه بگويم كم گفتهام. آنقدر عواطف پاك مجاهدين نثارم ميشد كه دردهايم را فراموش ميکردم.... رسيدگي كادر پزشكي اشرف هم به بهترين نحو صورت ميگرفت، يادم هست كه وقتي موضوع جراحت را با يكي از جراحان آمريكايي كه از طريق اينترنت به او وصل شده بوديم طرح كرديم و عكس سيتي اسكن قبل از عمل را براي او فرستاديم، با ديدن گلوله در سرم با تعجب پرسيد: آيا در رابطه با يك انسان زنده صحبت ميكنيم؟!!
به همت كادر پزشكي اشرف و مراقبتهاي ويژهاي كه از من ميشد و به مدد نذرها و دعاهاي مجاهدين و هوادارانشان، روز به روز بهتر شدم تا جاييكه اين روزها برغم اينكه نيمي از محدودة بينايي ام را از دست داده ام، كمتر كسي متوجه آن ميشود.
هنگاميکه در بيمارستان بودم، صداي گوشخراش بلندگوهاي مزدوران رژيم كه از مالكي به خاطر كشتار اشرفيها تشكر ميکردند، به گوش ميرسيد، همان مزدوران سپاه قدس كه اين روزها هم حوالي رزمگاه ليبرتي پيدايشان شده و براي قتل عامي ديگر زمينهسازي ميكنند. همان مزدوراني كه با نامه پراكني به ارگانهاي بين المللي تلاش ميکنند، خودشان را خانوادة مجاهدين جا بزنند، ولي زهي خيال باطل! چرا كه اكنون، پس از تجربة مرگ و شنيدن بوي بهشت و دريافت عواطف سرشاري كه نثارم شد، خانوادة اصلي ام، يعني خانوادة عقيدتي و آرماني ام را بهتر شناخته ام، خانوادة بزرگ مجاهدين و مقاومت ايران. خانوادهاي كه بسيار دوستشان دارم و به تکتکشان عشق ميورزم. حالا مفهوم ديگري از بهشت را ميفهمم، من همين حالا هم در بهشت هستم، بهشت من سازمانم است و آرمانم، آن بهشت اگرچه از من دريغ شد... و حرفهايم را نتوانستم به پدر بزنم، اما در اين بهشت، با مسئوليتي هزار برابر، راه پدر و آرمان والايش را تا رسيدن به فرجام نهايي كه از سرنگوني رژيم ضدبشري آخوندي ميگذرد، با غرور و سرفرازي ادامه خواهم داد.
احمد ناظم زمرّدي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر