بر خیز که شلّاق تگرگ است، عزیز!
در میهن ما خندهی مرگ است، عزیز!
تـوفـان تبر به جان باغ افتادهست
هیهای گل و فلوت برگ است، عزیز!
میخواند صبا: کسی تو را میگرید!
عشق گفت: مرا؟ کجا کجا میگرید؟
مرغ سحری پرید و رفت و میخواند:
بالای قنارهها خدا میگرید!
بنگر به زمین ـ به جای پای یاران ـ
از باد شنو صدای پای یاران
بنشسته به روی پلک گل، شبنم یـاد
از ژالـه شنو نوای نای یاران...
در یاد جهان ز عشق تو غوغاهاست
از هر طرفم به نام تو آواهاست
خونبازی ما و تو چرا؟ آزادی!
از چیست میان من و تو دریاهاست؟
هر صبح و سحر موی تو را شانه کنم
هر شام به شوق تو سوی خانه کنم
از صبح به شام و شبنوردی تا چند
مشت مشت ستاره بشمرم، دانه کنم...
تا تنگ نگیرم به برت، آزادی!
تا جان ننیوشد سخنت، آزادی!
آرام نگیرم ز فـراق تو دمی
تا بوسه نگیرم ز لبت، آزادی... !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر