عمهجان وزارتی (عفت اقبال) و عیال برای جبران عقبماندگی از فستیوال دهه فجر نظام کاسبی با «مهد کودک مجاهدین» را از طریق قرارگاه خاتم خامنهای از سر گرفتند!- احسان اقبال
- جنگ سیاسی با مزدوران رژیم
- 1402/12/01
آه… …! «عمهٔ» ما هم یک پا شکسپیر شده و به فرموده، روایت هملت را برای «کودک پاسداران» نظام اینچنین روایت کرده است:
«… در نیمهشب با صدای پایی از خواب پریدم، دیدم که طاهر در تاریکی شب در گوشه پنجره پرده را کنار زده و مات و مبهوت سر به آسمان نگاه میکند. پرسیدم چی شده، جایی ات درد میکنه؟ گفت: نه بیرون را نگاه میکنم، شاید پدر داره میاد! چنان غمی بر سرم آوار شد که نشستم و در آغوشش گرفتم و گریستم و گفتم همینکه جنگ تمام شد حتماً پدر خواهد آمد و سعی در آرامشش برای خوابیدن کردم».
واقعاً عمه پر عاطفه روی دست «سرهنگ ثریا» بلند شده! البته شکی نیست که برای دریافت تابعیت و پاس مربوطه تا بخواهید باید علیه ما لجنپراکنی کرد. لازمهٔ دریافت پول و مناقصههای سپاه و قرارگاه خاتم از طریق عیال و برادر مربوطه هم سربریدن یا دستکم دستکردن در خون مجاهدین است. عمه و عیال از این بابت چیزی کم ندارند. فرومایگی و دنائت حد و مرز نمیشناسد و البته با تعفن دروغ حداکثر، همراه است.
این نتیجه زیر پا گذاشتن شرافت انسانی است.
در همین رابطه مقاله خرداد۹۸ برادرم طاهر و پاسخ مشترکمان در خرداد۹۹ را برای هموطنانی که مطلع نیستند یادآوری میکنم؛ البته اینرا هم بگویم که هنوز «خاطرات بهعمد فراموششده» بسیاری هست که این عمه خانم بهعمد به روی مبارک نمیآورد!
احسان اقبال
***
عمهجان نجاستی و خاطرات بهعمد فراموششده!
۲۲خرداد ۱۳۹۸
من مجاهد خلق طاهر اقبال هستم و قصد دارم در این یادداشت، چند خاطره بهعمد فراموششده را مرور کنم. البته از نگاه وزارتیها این من نیستم که مشغول نوشتن این یادداشت هستم. از نگاه آنها مرا بهزور وادار به نوشتن این مقاله کردهاند. کما اینکه بهخیال آنها برادرم احسان هم چندی پیش، مقاله «عمهجان وزارتی» را بهزور نوشته بود یا فرد دیگری به اسم او، آنرا نوشته بود. اصلاً شاید نویسنده این مقاله یکی از همان رباتهایی باشد که وزیر خارجه آخوندها در توئیتش از آنها به «جک» شکایت کرد و خواستار بسته شدن آنها شد. شاید هم آنطور که خبرنگار ولایی اشپیگل به سفارش وزارت اطلاعات آخوندها نوشته بود، یک نفر «گلویم» را بریده، یا «دستم را شکسته» و مرا بهزور وادار به تایپ این سطور کرده است. خلاصه اینکه خودم در حال نوشتن این یادداشت نیستم. این من نیستم که میدانم عمهجان نجاستی یا همان عفت اقبال، همراه با شوهر عمهجان مرا که آن زمان کودکی ۱۱ساله بودم از خانهشان بیرون کردند و در مقابل یکی از پایگاههای مجاهدین بهنام زائریان رها کردند.
و لابد این من نبودم که از علی مقصودی (همان شوهر عمهجان وزارتی) با کمربند بهمدت یک ساعت تمام در اتاق دخترانش کتک خوردم. آن زمان، خبری از دلسوزیهای امروز این عمهجان نجاستی نبود. او بیاعتنا به اشکهای من، در اتاق کناری نشسته بود و از کارهای همسرش هم بسیار راضی بود. همه این اتفاقات در حالی رخ داد که علی مقصودی، حتی دخترش را از اتاق خارج کرد تا مانع از کتکخوردن من نشود.
علاوه بر اینها، باز هم این من نبودم که همواره از سوی عمهجان نجاستی مورد تهدید قرار میگرفتم که اگر بخواهم نزد دوستان همبازیام بروم یا اگر به حرفهایش گوش نکنم، او مرا به پانسیون آلمان خواهد فرستاد و البته آخرسر هم همینطور شد و شاید باز هم این من نبودم که همین عمهخانم، مستمر در گوشم میخواند که مبادا به عراق بروی و به ارتش آزادیبخش بپیوندی. بله! این عمهخانم وزراتی در تشویق ما به مبارزهنکردن ید طولایی دارد.
خدا را هزار مرتبه شکر که سمپاشیهای عفت اقبال، کوچکترین تأثیری روی انتخاب من نگذاشت و با سربلندی تمام، مسیر مبارزه تمامعیار با دیکتاتوری ولایت فقیه را انتخاب کردم. امروز هم اگر هزار مرتبهٔ دیگر به عقب برگردم با سرفرازی همین مسیر را انتخاب کرده و جانانهتر از قبل ادامه خواهم داد.
عمهجان نجاستی، خاطرات جشن تولد احسان را بهخوبی بهیاد دارد، او حتی روزی را که احسان بهدنیا آمد با جزییات بهخاطر میآورد، اما ماجرای باجخواهی خود و شوهرش از سازمان مجاهدین خلق ایران را بهعمد فراموش کرده است و هرگز به این موضوع اشاره نمیکند که چطور بههمراه همسرش، سازمان مجاهدین را تحتفشار قرار داده بودند و قشقرقی بهراه انداخته بودند که ما نمیتوانیم احسان و طاهر را نگهداریم و هر طور شده باید پدر و مادر آنها مبارزه با رژیم آخوندی را رها کنند و فرزندانشان را تحویل بگیرند. در صورتیکه در سال ۱۳۶۹ عفت در صحبت با مادرم بدون هیچ اماواگری سرپرستی ما را پذیرفته بود.
همان زمان، سرپرستی بسیاری از فرزندان مجاهدین توسط هواداران شرافتمند سازمان پذیرفته شده بود. هوادارانی که هیچ رابطه خویشاوندی با مجاهدین نداشتند، اما بهصرف اینکه این بچهها فرزندان رزمندگان ارتش آزادیبخش هستند، با طیب خاطر سرپرستی آنها را قبول کردند و همچون فرزندان خودشان به آنها رسیدگی کرده و بزرگشان کردند.
عفت اقبال یادش رفته که در تمام سالهایی که ما نزد مادربزرگ پیرم زندگی میکردیم، حتی یک اتاقخواب و تخت هم برای او فراهم نکرده بود. حتی یک اتاقخواب هم برای من و احسان فراهم نکرد. طی ۳سال و نیمی که بعد از جنگ اول خلیجفارس نزد آنها بودم، همراه با برادرم و مادربزرگم در هال خانه غذا میخوردیم و همانجا درس میخواندیم و همانجا هم میخوابیدیم.
شاید شما خوانندگان این سطور، از خودتان بپرسید که بازگویی این موضوعات خانوادگی چه دلیلی دارد؟ واقعیت این است که این موضوعات بههیچوجه خانوادگی و شخصی نیستند. هدف من از نوشتن این یادداشت، افشای یک جنگ کثیف روانی است که بین مجاهدین و رژیم خونخوار ولایت فقیه در جریان است. دعوا بر سر این خاطره و آن خاطره نیست. دعوا بر سر مبارزهکردن یا نکردن است. دعوا بر سر مقاومتکردن یا تسلیمشدن و مزدوری برای فاشیسم دینی است. رژیم همین خط را در اشرف و لیبرتی هم دنبال میکرد و من در لیبرتی نیز یکی از این طرحهای کثیف را در مطلبی افشا کردم (مقاله من از مبارزهام لذت میبرم).
دیکتاتوری خونخوار ولایت فقیه با بهخدمتگرفتن این عمههای معلومالحال، قصد دارد خط وادادگی و تسلیم را ترویج کند. اگر نگاهی به یادداشتهای این عمه نجاستی در فیسبوکش بیندازید، خواهید دید که چکیده تمام حرفهایش یک جمله بیشتر نیست. او میگوید، باید به رژیم ولایت فقیه تن داد. او میگوید مبارزه و مقاومت در برابر این رژیم بینتیجه است. آخر این تکرار همان لغزهایی است که سالهاست وزارت خونریز اطلاعات آخوندی از طریق پیشکسوتان عمهجان در مزدوری، علیه سازمان میخواند. به همین خاطر است که صفات نجاستی و وزارتی، تنها صفات شایسته اینچنین عمهای است.
ترجیعبند تمام لجنپراکنی عمهجان نجاستی، تمرکز بر روی «اشرف» است. البته عمهجان و اربابانش در وزارت اطلاعات، جای درستی انگشت گذاشتهاند. اشرف، پایتخت مقاومت ایران است. اشرف آمادگاه سرنگونی و محل تمرکز نیروی سرنگونکننده رژیم است. مکانش مهم نیست، آنچه مهم است محتوای آن است. فقط کافی است که عربدهکشیهای ولیفقیه ارتجاع و همراهی سایتهای وزارت اطلاعات را در کنار حملات عمهجان نجاستی به اشرف قرار دهید تا به هدف مشترک این جماعت پی ببرید. بله! آخوندهای جانی تا وقتیکه دستشان میرسید با تیر و تبر و موشک به جان ما میافتادند و حالا که دستشان کوتاه شده به تروریسم و شیطانسازی علیه ما روی آوردهاند و صنعت عمهسازی هم یکی از ابزارهای شیطانسازی است.
شغالی گَر
ماهٍ بلند را دشنام گفت
پیرانشان مگر
نجات از بیماری را
تجویزی اینچنین فرموده بودند
…
عمهجان مدعی است که مجاهدین عدهیی را «در عراق و آلبانی زندانی و اسیر و کشته و مجروح» کردهاند و حتماً من هم یکی از همین زندانیان هستم. بنده هم عکسم را از همین زندان در زیر این یادداشت آوردم تا ببینید که در هواخوری غیرآزادانه در کوههای تیرانا چه بلایی بر سر من میآورند!
عفت اقبال که بهنحو مضحکی میخواهد خودش را دلسوز من و احسان نشان دهد، در تمام سالهایی که نزد او در فرانسه بودم، حتی یک برگه قانونی هم برای من تهیه نکرد، چه برسد به پاسپورت. من از یکسالگی در فرانسه بودم و پاسپورتم در جریان جنگ اول خلیجفارس، گم شده بود. همه میدانند که حل و فصل مسائل قانونی من آنهم در فرانسه، آن سالها کار بسیار سادهای بود، اما باور کنید که این عمهجان نجاستی کوچکترین قدمی در این راستا برنداشت. او حتی اجازه نداد که با مسئولان مدرسهای که در آن تحصیل میکردم، همراه با همکلاسیهایم به سفر تحصیلی بروم. یادم هست که کلاس پنجم ابتدایی بودم و مدیر و معلمم گفتند که مسأله قانونی من را برای این سفر حل خواهند کرد؛ اما عمهجان از همین موضوع هم اهرمی برای فشار روی مجاهدین ساخت و گفت باید پدر و مادرت خودشان بیایند و ما هیچ مسئولیتی در این رابطه نخواهیم پذیرفت.
ای هواداران و دوستان و اعضایی که این مطلب را میخوانید، این همان «ربات» طاهر اقبال است که دارد این خاطرات را یادآوری میکند. عجب رباتی است! این ربات سالها از نزدیک با این جماعت زندگی کرده و جز سیاهی چیزی در خاطرش باقی نمانده است.
اخیراً این بیعفت بداقبال قشقرقی هم در مورد پدربزرگ من راه انداخته بود به این جهت خواستم این خاطره را هم یادآوری کنم، در تمام سالهایی که من نزد این خانواده زندگی کردم، حداکثر یک یا دو بار عفت حاضر شده بود با ماشین شخصیاش پدربزرگم را برای خرید میوه و سبزیجات از خانهٔ ما در حومهٔ پاریس (St Leu La Foret) به بازار «باربس» ببرد. باقی دفعات «پاپاجون» خدابیامرز که جز خوبی از او بهخاطر ندارم و تنها مشوقم در این خانواده برای پیوستن به مجاهدین بود با پای پیاده و با قطار به بازار میرفت که من همیشه اگر مدرسه نداشتم اصرار میکردم با او بروم. کیسهها بسیار سنگین بودند و اگر درست خاطرم باشد یک ساعت و نیم باید با قطار و مترو میرفتیم تا به بازار برسیم و بعد همین مسیر را باز باید برمیگشتیم. پدربزرگم با آن سن زیادش چند بار در مترو زمین خورد و من همسنم خیلی پایین بود و نمیتوانستم بیشتر از این، بارها را بردارم و کمکش کنم.
یاد پاپاجون (حاج علی اقبال) بهخیر که مرد بزرگی بود و سرسختانه از خواهر مریم و برادر مسعود و همهٔ مجاهدین هواداری میکرد و هرگز هم کوتاه نیآمد و در طول حیاتش، عمهجانها جرأت نمیکردند، ماهیت نجاستی خود را آشکار کنند.
بیعفت بداقبال که مزدوریاش دیگر برای همه آشکار شدهاست، به لجنپراکنی و چنگزدن به اعضای شورای ملی مقاومت و شخصیتهای مقاومت میپردازد و از جمله پهلوان مسلم اسکندر فیلابی را آماج اتهام و تهمت میکند. حال آنکه پهلوان فیلابی یکی از افتخارات ایران و مقاومت ما است و سالهاست تمام زندگیاش را وقف مبارزه با این رژیم ضدبشری کرده است و اتفاقاً بنده افتخار آشنایی نزدیک با پهلوان را دارم.
از کسی که پا بر روی خون برادر شهید خودش گذاشته انتظاری نمیشود داشت که هیچ حرمت دیگری را حفظ کند. او حالا هم برای ریختن خون سایر مجاهدین راهگشایی میکند. زهی وقاحت و بیشرمی!
همه اینها بخشی از پروژه کثیف وزارت اطلاعات است و هدفی جز شیطانسازی علیه مجاهدین ندارد.
اکنون که میبینید، این عمهجان نجاستی کاری جز پاچهگیری از مجاهدین ندارد، اصلاً تعجب نکنید و بهدنبال سند و مدرک بیشتر نباشید، همین بس که عملکردشان در خدمت وزارت خونریز است. البته داستان برادر پاسدار علی مقصودی، شوهر بیعفت بداقبال را نیز میدانیم. همان که بعد از سالها به فرانسه نزد علی آمده بود تا بگوید خبر موثق دارد که عموی شهیدم عارف اقبال را که در ۳۰خرداد۱۳۶۰ شهید شد، خود مجاهدین از پشت زدهاند!
مجاهد شهید عارف اقبال روبروی دانشگاهش در انگلیس
و بعد هم مردم ایران از وضعیتشان خیلی راضی هستند و از انبوه اعدامهای رژیم کاملاً حمایت میکنند. حالا معلوم نیست که نقطه وصل به وزارت اطلاعات بعد از سفر این پاسدار بوده یا قبل از آن. شنیدم که علی مقصودی طی مدت اقامت برادر پاسدارش در فرانسه، میخواست او را بهعنوان متخصصترین و بالاترین و ماهرترین و… ترترترین نفر ایران در پلسازی معرفی کند؛ ولی با مزخرفاتی که این برادر پاسدار در مورد عارف شهید گفت، رشتههایش پنبه شد.
اطلاعات آخوندی در اشرف و لیبرتی از طریق انجمن نجاست به اسم خانواده میخواست زیر پای مجاهدین را خالی کند، اما از یکسو خانوادههای واقعی مجاهدین تن به فشارهای رژیم برای شرکت در این نمایشها ندادند و از سوی دیگر مجاهدین توی دهان انجمن نجاست و خانوادههای الدنگ زدند و این طرح را خنثی کردند. حالا در اروپا و آلبانی نوبت به عمهجان وزارتی رسیده که ابلهانه میخواهد به اسم زن و ازدواج برای ما دام پهن کند. او یک داستان بیسروته هم برای احسان سرهمبندی کرده تا با چشمک و چراغهای رذیلانه و با حربه زن و زندگی به خیال خام و باطل خود، او را از مسیر مبارزه علیه رژیم خارج کند. چون جواب دادن به این اراجیف از شأن احسان بهدور است، من میخواهم به عمهجان وزارتی بگویم، ما اگر دنبال این وسوسهها بودیم، زندگی و تحصیل را در اروپا ترک نمیکردیم و صفوف مبارزه و مجاهدت را انتخاب نمیکردیم و در سرفصلها یکبهیک بر عهد و پیمان خودمان باخدا و خلق و سازمان و رهبری محبوبمان پای نمیفشردیم. ما از همه مواهب زندگی برخوردار بوده و میتوانستیم در قلب اروپا بهترین آینده را داشته باشیم؛ اما در پاسخ به ندای وجدان خود حاضر نشدیم خلق اسیرمان را تنها بگذاریم و عهد بستیم تا آزادی مردممان دمی از پا ننشینیم و مجاهد بمانیم و مجاهد بمیریم.
اینرا هم اضافه کنم که طرحهای وزارت اطلاعات برای عضوگیری جاسوس و تروریست از طریق زن یک ریل تکراری و لو رفته است. همه در جریان دو مزدوری که قصد بمبگذاری تروریستی در گردهمایی بزرگ مقاومت در پاریس را داشتند، هستند. منظور امیر سعدونی و نسیمه نعامی است که تحت هدایت اسدالله اسدی دیپلماتتروریست دستگیر شده رژیم کار میکردند و قبل از حرکت بهسمت پاریس، در بروکسل دستگیر شدند. همچنین داستان معروف وزیر شیلات نروژ برای همه شناخته شده است. این یک کار کثیف فاشیستی است که البته در رابطه با مجاهدین هیچوقت بهجایی نمیرسد. پس ای عمهجان بهجای تلف کردن وقتت، پولت را از وزارت بگیر و این همه زحمت بیعفتی نکش.
و اما روی سخن من با دیکتاتوری پابهگور مذهبی است. روی سخن من با ولی وقیح درمانده ارتجاع است. همان ولی وقیحی که این روزها از کابوس کانونهای شورشی روز و شب ندارد و برای قطعکردن مردم و جوانان ایران از مجاهدین به هر جنایتی متوسل میشود.
میخواهم تصریح کنم که سازمان مجاهدین خلق ایران یک نام مجازی نیست، یک اسم در فضا نیست. سازمان مجاهدین خلق ایران تنها هماورد دیکتاتوری ولایت فقیه است. سازمان مجاهدین خلق ایران به اعضایش شناخته میشود. ما اعضایش هستیم. من مجاهد خلق طاهر اقبال، سازمان مجاهدین خلق ایران هستم؛ تا وقتی حتی یک نفر از ما زنده است، این رژیم روی آسایش را به خود نخواهد دید و بند از بند آن خواهیم گسست.
راه و سنت ما، راه مسعود و مریم رجوی است که مبارزه بیامان و فدای حداکثر تا آزادی ایران است. همان راه حنیف کبیر و سردار موسی خیابانی. من همهچیز را در سازمان مجاهدین آموختم. من شرافت انسانی و انقلابی و مجاهدیام را مدیون خواهر مریم و برادر مسعود و دیگر همرزمان و مسئولانم هستم. من در سازمان مجاهدین این توان را یافتم که از منافع فردی خودم بگذرم و زندگیام را فدای جوانان ستمدیده و رنجکشیده میهنم بکنم. همرزمانی دارم که هزار بار از برادر تنی به من نزدیکتر هستند. کسانی که هزار بار جانم را برایشان فدا خواهم کرد. کسانی که در سختترین روزها بهترین یار من بوده و هستند. به تکبهتک لحظاتم در سازمان مجاهدین افتخار میکنم و از آن لذت میبرم. شغل ما مجاهدین هم یکچیز بیشتر نیست: سرنگونی رژیم. ما اینکار را بلد هستیم و هر چقدر که طول بکشد، از هدف آزادی ایران کوتاه نخواهیم آمد. این همان مسیر پرافتخاری است که همرزم و دوست و یار نازنینم شهید قهرمان مجاهد خلق رحمان منانی و همرزم دیگرم قهرمان مجاهد خلق یاسر حاجیان و هزاران مجاهد دیگر جانشان را در این راه فدیهٔ آزادی خلق و میهن کردند.
شهید قهرمان مجاهد خلق رحمان منانی – اول از چپ
آنها جانشان را فدا نکردند که من و ما به سواحل امن رسیده و دست از مبارزه علیه رژیم برداریم؛ بلکه جانشان را فدا کردند تا این مبارزه تداوم یابد و تا سرنگونی رژیم و آزادی و آبادی ایران ادامه خواهد داشت.
عضو کوچک و سربلند سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران – طاهر اقبال
۲۱خرداد۱۳۹۸
***
نه میبخشیم، نه فراموش میکنیم. زمان برای عدالت فرا میرسد
***
نه میبخشیم، نه فراموش میکنیم. زمان برای عدالت فرا میرسد
۱۰خرداد ۱۳۹۹
مطلع شدیم مزدور عاطفه اقبال از حقیقتگویی آقای حسن حبیبی در این خصوص که عاطفه اقبال خط وزارت اطلاعات را پیش میبرد شکایت کرده و جیغ کشیده است که چرا ارتباط او با قاتلان و جلادان و شکنجهگران مجاهدان اشرفی را بازگو کرده است.
ما از خدمترسانی خائنانه این شخص و نیز عفت اقبال و شوهرش علی مقصودی بهروشنی آگاهیم. ما از مراودات مزدورانه نامبردگان حقیر با حمید مقصودی – رابط مقاطعهکارشان با سپاه پاسداران و اطلاعات رژیم ولایت فقیه – اطلاع داریم. از اینرو اعلام آمادگی میکنیم تا در برابر هر دادگاه شهادت بدهیم که در سالهای پایداری مجاهدین در اشرف و لیبرتی، عاطفه اقبال چه نقش فعالی در اعمال شکنجههای روانی علیه مجاهدین اشرفی ایفا کرد؛ تا آنجا که در نقش سیصد و بیست و یکمین بلندگوی وزارتی – نجاستی هماهنگ با سفارت رژیم و نیروی تروریستی قدس و وحوش آن در دولت دستنشانده ولایت فقیه در عراق فعالیت میکرد.
ما شاهد بودیم و با جزییات کافی اطلاع داریم که همین مزدوران در جریان انتقال مجاهدان اشرفی از لیبرتی به آلبانی، با انتشار پیشاپیش اسامی آنها، امنیت مجاهدین را بهخطر میانداختند. آنها در شکنجه مجاهدان اشرفی سهیم هستند. آنها در ریختن خون ۱۴۱مجاهد شهید در قتلعامها و سلسله حملات موشکی و جنایتکارانه نیروی تروریستی قدس به اشرف و لیبرتی دست دارند. آنها در از دسترفتن جانهای عزیز ۲۹مجاهد خلق در محاصره ظالمانه دست دارند و باید حساب پس بدهند.
نه میبخشیم، نه فراموش میکنیم؛ زمان برای عدالت فرامیرسد.
طاهر و احسان اقبال – ۱۰خرداد ۱۳۹۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر