“مسعود رجوي“
در خاطرات بياد ماندي مهدي خدايي صفت
با مسعود، از بند قصر و اوين تا بند سين
مجاهد خلق مهدی خدايی صفت از رزمگاه
لیبرتی
در ميان پس لرزه های ضربه 50 و برخی تمايلات
خودبخودی متأثر از ضربه، آرام و مطمئن در اتاق7 زندان شماره 3 قصر، شب و روز را بهم
دوخته بود. شبها اغلب تا اذان صبح مشغول نگارش و تدوين بود. با همان کلاه پشمی معروف
و پارچه يی که محکم بر پيشانی اش می بست. سردردهای سخت ناشی از شکنجه و فشارهای دوران
بازجويی به شدت آزارش می داد. با اين وجود بعضی روزها صبح زود در ورزش صبحگاهی در حياط
زندان با ما همراه می شد و فضا را شاداب می کرد. يک بار هم از او خواستيم حرکت چتربازی
را به ما ياد بدهد، آن روز وقتی بچه ها تمرين می کردند و به شکلهای مختلف فرود می آمدند،
فضايی پر از خنده و شاد برقرار شده بود که تا مدتها آن را به خاطر داشتيم. در ساعتهای
روز، تازه فعاليتش در صحنه شروع می شد. هدايت يک دستگاه گسترده آموزشی و يک خط توليد
کتاب در زمينه های ايدئولوژيک، تشکيلاتی، خطی و سياسی، تنها يکی از دهها کار روزانه
او بود. محصول اين توليدات، علاوه بر اين که برای مسئولان مجاهد در زندانهای عمده کشور
ارسال می شد، دست به نقد توسط خود مسعود در 2 يا 3 کلاس به طور زنده نيز به کادرهای
مجاهد همان بند آموزش داده می شد. کلاس ما روزها ساعت 10تا 12 و گاه برحسب شرايط در
نوبت 8 تا10 صبح در يکی از اتاقهای دنج تر بند تشکيل می شد.
نشستهای روزانه او با شهيد موسی و ديگر
اعضای مرکزيت آن زمان و نشستهای تخصصی با مسئولان مربوطه هم که جای خود را داشت.
دنبال کردن اخبار و رويدادهای سياسی روز،
رسيدگی به امور مربوط به زندگی سياسی در زندان و تداوم جنبش در بيرون، تشکيل کمون بزرگ
سياسی قصر و شکل دادن چارچوبهای زندگی جمعی در زندان و مناسبات اصولی با گروه های مختلف
که نهايتاً به يک مناظره تاريخی و روشنگرانه سياسی- ايدئولوژيک بين مسعود و شهيد بيژن
جزنی در شبهای زندان منتهی شد و دستاوردهايش در تنظيم مناسبات بين سازمان مجاهدين و
چريکهای فدايی و ديگر گروه های سياسی کارساز بود.
موقع کارگری و کار جمعی هفته هم زبده
و گوش به فرمان، تا بقيه بجنبند، سخت ترين کارها را برای خودش برمی داشت.
در روزهای ملاقات هم رسيدگی به خانواده
های ملاقاتی از اولويتهای جدی و هميشگی اش بود. تقريباً عموم خانواده های مجاهدين،
در آن سوی ميله ها، از کوچک تا بزرگ، همواره مشمول لطف و محبت متواضعانه او و رهنمودهای
ظريفش قرار گرفته و سرشار می شدند.
بچه های مجاهد هم که جای خود را داشتند.
تا سيرابشان نمی کرد، دست بردار نبود. و برای زنده کردن هر ذره ناچيزی که در وجود هر
کدام از ما يا حتی ديگران سراغ داشت خود را به آب و آتش می زد.
طي7سال زندان، شاهد رويدادها و پراتيکهای
بسيار مهمی مثل اعتصاب غذای بزرگ قصر، درگيريها با پليس و درهم شکستن سرکوب خشن سالهای
53-52 در جريان نماز در ماه رمضان، همه و همه نهايتاً با هدايت او بود که مهر پيروزی
می خورد.
در يکی از روزهای سال 51 که ساواک در
يک شبيخون به زندان قصر، برای کشف اسناد و جاسازيهای ما هجوم آورده و به بازرسی ناگهانی
و تخريب پرداخته بود، اين مسعود بود که با صلابت و جسارت در برابر خداياری دژخيم رئيس
گروه ضربت ساواک ايستاد و به او به خاطر اين حمله وحشيانه اعتراض کرد. خداياری که از
اين برخورد قاطع مسعود جا خورده بود، گفت آمده ام تا دفاعيات و زندگی نامه هايی را
که می خواهی به بيرون بفرستی بگيرم. از قضا آن روزها مصادف با ايام شهادت محمد مفيدی
بود و مسعود روی زندگی نامه آن شهيد کار می کرد و قصد داشتيم آن را به بيرون بفرستيم.
خداياری که در مقابل اين تعرض مسعود، دستگاهش بهم ريخته و کنف شده بود، برای تلافی
گفت هان تو بودی که اعليحضرت به تو عفو داد و جملاتی از اين قبيل و مسعود هم درجا دژخيم
تيغ به کف را سرجای خودش نشاند و به او گفت اينها دروغ و شايعات خود شماست. والا خوب
می دانيد که فعاليتهای برادر من در خارج بود که شما را مجبور کرد من را اعدام نکنيد.
والا خون من رنگين تر از خون ساير برادرانم و ديگر انقلابيون نيست.
7سال زندان، البته که دهها و صدها نمونه
مهم و گفتنی دارد که در اين فرصت جای آن نيست، در بحث اپورتونيسم هم که يک آفت بزرگ
جنبش بود، اگر بواقع مسعود در سال 54 با عزم و درايت و مشی اصولی خودش، جاده اپورتونيسم
را کور و مسدود نکرده بود، بی ترديد نه فقط مجاهدين که سرنوشت کل جنبش انقلابی معلوم
نبود به چه سمت و سويی برود و مهم اين که معلوم نبود تضاد اصلی در ايران تا کجا در
محاق فرو به رود. ولی خوشبختانه مسعود بود و حضور داشت تا چنين چيزی اتفاق نيفتد.
تکيه گاه، پشتيبان و محبوب زندانيان از مسلمان و مارکسيست و لائيک تا مجاهد
و فدايی و ديگر گروهها و شخصيتهای منفرد و تا انسان شريفی چون صفرخان قهرمانی، قديمی
ترين زندانی سياسی ايران که عاشق مسعود بود و خصوصی ترين کارها و نيازهايش را فقط با
مسعود در ميان می گذاشت.
با اين همه بعدها فهميدم که اين محبوب
همگان، تا چه اندازه تنها بود! بله تنها! نه اين که يارانی نداشت، نه او رهبر نسل بيشماران
بود، با يارانی انبوه، استوار و نستوه، اما با فاصله يی به ابعاد چندين و چند دهه.
ما هميشه ژرفای حرفهای مسعود را سالها بعد اندک اندک فهم می کرديم و بيشتر و بيشتر
به عمق واقعگرايی و حقانيت و آينده داری بنای مقاومتی که او آجر به آجر و خشت به خشت
آن را خودش معماری کرده و رويهم چيده بود ايمان می آورديم. در برابر آن ظرفيت بی انتها
و آن دريای مواج دانش اجتماعی هم چون کودکان دبستانی بوديم. و در مقابل آن ايدئولوژی
پاکيزه، آن عشق بيکران به خلق خدا، و آن روح نا آرام و ستيزه جو با دشمن، هنوز بايد
آزمايشهای بسياری را از سر می گذرانديم.
تا اين که سال64 شد و خواهر مريم؛ بهاران
خجسته انقلاب و آزادی از راه رسيد. ترجمان سخن و انديشه مسعود با پرچم انقلاب، و گام
به گام پرتوی از ايدئولوژی رجوی را برای ما تفسير کرد. و حالا 41سال بعد، ما هم چنان
نظاره گر سخنان، مواضع و تحليهای مسعود در فاز سياسی، درفاز نظامی، در سالهای دهه60
و سالهای بعد و بعد و بعد… هستيم که تا چه اندازه محکم، استوار، زنده و پويا و به روز
باقی مانده است. راستی چرا؟ چون سخن او از دل واقعيت برخاسته و ريشه در عمق واقعيت
دارد، و چون شفـاف و صادقانه است و رنگی و درنگی از خود در آن نيست. نکته اساسی اين
است که او پای حرفهای خود می ايستد و قيمت آن را هر چه که باشد تا آخر می پردازد.
اولين ديدارم با مسعود، از سال 51 شروع
شد که از شرح آن در اين مختصر می گذرم. همين قدر بگويم که پس از اتمام بازجوئيهای سال
50، در جستجويش از بندی به بند ديگر، شانس خود را امتحان می کردم تا عاقبت در زندان
شماره 3 قصر گيرش آوردم و در کمندش گرفتار شدم. در لحظه های او معنای طمأنينه انقلابی،
صلابت جنگندگی و سرشاری ايدئولوژيک را حس کردم و يقين کردم که سازمان مجاهدين با او
همواره پويا و سرفراز و ماندگار خواهد بود. بوی حنيف و مجاهدان پيشگام را می داد.
کسی نمی دانست در درون پرغوغای اين سيمای
کاريسماتيک چه ها می گذرد و چه چيزها درسر دارد؟! يک جاودانه فروغ بعدها نوشت مسعود
آمده بود تا مشعلی را که حنيف برافروخت به فروغ جاويدان تبديل کند. و چه به جا و درست
نوشته بود. و من ديرهنگام پی بردم که مسعود رسالتش را از همان لحظات دستگيری در شهريور50
در سلولهای اوين و قبل از شهادت بنيانگذاران دست گرفته بود. در زير آوار آن ضربه عظيم
و در شرايط دشوار بازجويی و شکنجه، رويکردهايش تصوير شگفتی از يک رهبر بزرگ را با رسالتی
عظيم رو به آينده تداعی می کرد. در اوين سر از پا نمی شناخت. برای برقراری و حفظ ارتباط
با حنيف و هر گونه کمک به او و ديگر بنيانگذاران خودش را به آب و آتش می زد. کار پيام
رسانی، کسب اطلاعات و تبادل آن در هر شرايطی برايش اولويت مطلق داشت. اکنون41سال از
روزی که مسعود در بين راه قزل قلعه از شهادت ياران همزنجيرش با خبر شد، می گذرد. در
اين رابطه آنچه بيش از همه توجهم را جلب کرده؛ لحظه اش، چهره اش، پيامش و سوگندش بود.
چهره اش اندوه مطلق شده بود؛ مصداق عينی
اين سخن علی عليه السلام که «اگر نبود آن سرنوشتی که خدا بر آنها نوشته، و اگر نبود
بار مسئوليتی که از طرف خدا برايشان مقدر شده، روح آنها هرگز در جسمشان از شوق پيوستن
به راه جاودانه شهيدان آرام نمی گرفت و نمی توانستند بار زنده بودن را به دوش بکشند…».
و راستی که مسعود طی اين سالها بار زيستن در فراغ هر شهيد و هر شکنجه شده را چند بار
به دوش کشيده؟! هزار بار؟ ده هزار بار؟ صد هزار بار؟! نه بيشتر و بيشتر؛ تنها 120هزار
بار برای شهيدان و صدها هزار بار برای اسيران و شکنجه شدگان. برای پرستوهای خونين بال
ميليشيا که صدصد، دويست، دويست، سيصد سيصد و هزار هزار تيرباران شدند، برای زنان باردار
و مادرانی با کودکان خردسال که تا کجا شقاوتبار، به جوخه های مرگ سپرده شدند و برای
کودک و کودکانی که هرگز زاده نشدند. برای زنان بيوه و دخترکان معصومی که در چنگال آخوندهای
رذل و پليد مثل گل پرپر شدند. و برای پدر و مادرهای داغديده که گاه هنوز چشم به راه
فرزندان و عزيزانشان نشسته اند، برای قربانيان بيشمار جنايات پنهان و برای چند ميليون
ايرانی آواره که ناگزير از زندگی در تبعيد و دور از وطن گشته اند…
بله آن روز مسعود در قزل قلعه در پيامی
به خلق ايران نوشت: «… خود را آماده کرده بودم تا ناچيزترين سرمايه خود، يعنی جانم
را به انقلاب اين خلق بزرگ تقديم کنم… اما منافع ديکتاتوری حاکم مخصوصاً در خارج از
ايران مرا فعلاً از اين سعادت جاويدان محروم کرده است و در مقابل، دشمن مرا در مظان
اتهام سنگينی قرار داده است… . ليکن آنچه در اين لحظات مهم است تجديدعهد با شهدای به
خون خفته خلق است که در آخرين دم لبهای تبدارشان را بوسيده و صدای پرطنين قلبشان را
که جز به خاطر سعادت و آزادی خلق نتپيده است، شنيده ام و متفقاً سوگند خورده ايم، تا
پيروزي…» و چنين بود که مردی تنها با رسالتی عظيم پای بر راه نهاد. با سوگندی برای
پيروزی، دستانی پر از تجربه انقلاب و مبازره و کوله باری لبريز از رسالت برای يک خلق
اسير. و از آن پس ما7سال پرمخاطره را در نگرانی به خاطر حفظ جان مسعود گذرانديم، تا
اين که سرانجام روز 30 دی 57، از راه رسيد.
خلقی قيام کرد و خروشيد و زندانها را
گشود. و اين چنين مجاهدين بر رژيم شاه و ساواک مخوفش پيروز شدند و مسعود به سلامت از
زندان آزاد شد. اين همان رويداد نادری بود که شاه بعداً آن را بزرگترين اشتباه خود
خواند. ولی ديکتاتور مفلوک هرگز نمی توانست بفهمد که به جز خواست او، مشيت ديگری هم
در کار است. هم چنان که خلف او خمينی دجال و آخوندهای پليد حاکم هم هرگز نتوانسته و
نمی توانند چنين واقعيتی را فهم کنند. آنها طی سی و چهار سال حاکميت ننگينشان هر لوش
و لجن و هر تيغ و خنجر و نيزه يی داشتند بر سر و روی مسعود باريدند تا شخصيت اش را
ترور کنند و برای ترور فيزيکی اش هم دهها طرح و توطئه تدارک ديدند. اما اين کافران
حق ستيز و دشمنان خدا و خلق هم هرگز به راز ماندگاری مسعود و مجاهدين خلق نتوانسته
و نمی توانند راه يابند. هم چنان که سوداگران تجارت و خون و مماشاتگران جبون که پس
از چند دهه فريب خوردن از ملاها، باز هم هر روز از تهديد جهانی بنيادگرايی حرف می زنند،
از خطر ملاهای اتمی اظهار نگرانی می کنند و از دستهای خونين آخوندهای آدمخوار در عموم
جنايات تروريستی در آفريقا، آسيا، اروپا و آمريکا پرده برمی دارند، ولی هم چنان در
کمند ملاهای قرون وسطايی درجا می زنند و رسوايی بی عملی و داغ ننگ مماشات با قاتلان
بشريت را بر پيشانی خود حمل می کنند! آنها هم هنوز نمی خواهند به اين واقعيت گواهی
دهند که خمينی و آخوندهای پس مانده اش در تمامی اين دنيا تنها و تنها يک هماورد دارند
و بس؛ اسمش مسعود رجوي است. نفهميده يا نمی خواهند بفهمند که برای از ميان برداشتن
اين ام القرای وحشت و ترور تنها يک راه وجود دارد، اسمش راه حل سوم مريم رجوي است،
اسمش مقاومت ايران و مجاهدين خلق يعنی همان رزمندگان مقدس خلق است. پس به طريق اولی
هرگز نفهميده و نخواهند فهميد که در برابر يک مشيت و تقدير محتوم ايستاده اند.
اگر به راستی هماورد تنها يکی است، که
جز اين نيست، پس راز ماندگاری را هم بايد در همينجا جستجو کرد. و لابد که تقدير و مشيت
هم عطف بر وجود همين يکتای يگانه است. اين همان مشيتی است که حکم کرد قبل از اين که
خمينی پای برخاک ايران بگذارد و سونامی مهيب ارتجاع و بنيادگرايی خاک ميهن را درنوردد
و سراسر منطقه و جهان را با بادهای سموم خود آلوده کند، مسعود در روز 30دی، پای برخاک
آزادی ميهن بگذارد و به سلامت به دامان خلق و ميهن بازگردد. تا آنچه را خمينی از سياهی
و جهالت و ارتجاع بافته است، پنبه کند! و خنجرهايی را که بر پيکر اسلام فرود آورده،
يکی يکی بيرون بکشد و زخمهايش را ترميم کند. و راستی يک لحظه فکر کنيم اگر چنين نشده
بود، اکنون ما درکجا بوديم و جهان مسخ شده در سحر و جادوی ملاها، درکجا بود؟! خواهر
مريم گفته اند: «راستی آيا برای عدالت خدا در زمانه ما، بيّنه يی بالاتر از وجود مسعود
در برابر خمينی يافت می شود؟ … اگر در اين دوران، مسعود با همه عظمتش نبود، چگونه می
توانست ننگ خمينی از دامن ايران و اسلام و حتّی بشريّت پاک شود؟ مردم ايران و هر ايرانی
در هر کجا که باشند، چگونه می توانستند از ننگ خمينی و رژيمش نجات يابند و بعد از خمينی
و برچيده شدن نظامش، سرشان را بلند کنند؟ به راستی مسلمانها، چگونه می توانستند بعد
از ننگ خمينی سر بلند کنند و اسم اسلام را بياورند، الاّ با باطل السّحر خمينی، يعنی
مسعود!… اين چنين است که آدم بار ديگر در برابر عدل خدا زانو می زند…».
آری مرد خطرها و ريسکهای بزرگ، فاتح لحظه
های سرنوشت و رهبری برای تمامی فصول؛ از کميته و قصر و اوين تا 5/2سال کارزار نفس گير
فاز سياسی، و از 30خرداد و فاز نظامی، تا پرواز و ديدار صلح و انقلاب ايدئولوژيک، و
از عزيمت و ارتش آزاديبخش و فروغ و مرواريد، تا جنگ عراق و بمبارانها و خلع سلاح و
10سال حبس خانگی، و از خيانت تحويل اشرف و اشرفی به قاتلان عراقی، تا قتل عامهای 6
و 7مرداد و حمام خون 19فروردين، از جنگ همه جانبه روانی و محاصره ظـالمانه، تا درسهای
ماندگار و پايدار و فتح مبين، و از ضرب الاجلهای درهم شکسته 15گانه تا کارزار صد روزه
و شليکهای 8 گانه از اشرف به ليبرتی، و از فتح الفتوح درهم شکستن ليست تروريستی تا
فراخوان پرش شير، برپا ارتش آزادی و رستاخيز بالا بلند بند سين.
آری آری او با سوگند پيروزی آغاز کرد،
خشتهای يک مقاومت عظيم را تک به تک بر رويهم چيد و درگذر از هفتاد وادی آتش و خون،
به مدت 41سال پای آن سوگند را با ذره ذره وجودش مهر کرد و مهر کرد و مهر کرد و جنگيد
و جنگيد و جنگيد… تا سرانجام از کميته و قصر و اوين پلی زد به حقانيت بند سين.
رهبر تاريخی و آرمانی مجاهدين، گفته بود
که مسأله انقلاب و آزادی در ايران اگر پاسخی داشته باشد، در تئوری کس نخارد خلاصه می
شود و امروز ديگر پس از 34سال، او حقانيت اين تئوری اصيل و واقعگرا را به دنيای تعادل
قوا تحميل کرده و به اثبات رسانده است.
رژيم و تيولداران دنيای تعادل قوا، برای
درهم شکستن اين مقاومت هرکاری که از دستشان برمی آمده کرده اند. هزاران بار بر پيکرش
تازيانه زدند، بر سر راه جنبش اش؛ اين بزرگترين مقاومت زنده و پويای زمانه به کمين
نشستند و بر آن راهها بستند، بمبارانش کردند، سلاحهايش را گرفتند و تيف و تف بر سر
راهش قرار دادند و در همنوازی با اطلاعات آخوندی، تهمتها زدند و شيطان سازی کردند و
دشمن سفاکش را تا توانستند ياری رساندند. ولی «مگر می شود خورشيد را کشت؟!، مگر می
شود بهار را از آمدن باز داشت؟! و باران را از باريدن؟! نه!
رهبر تاريخی و راهگشای طريق آزادی اما،
گوشش بدهکار اين خزعبلات نبود. او زورق مقاومت را از ميان لجه های خون و دريای توفان
و جنون، عبور داد و گام به گام به سوی مقصد بزرگ مردم ايران نزديک و نزديکتر کرد. و
در همان حال دشمن ضدبشری را کشان کشان به سوی گور تاريخی اش سمت و سو داد. و سرانجام
پرچم مقاومت به اسارت گرفته شده را بر بام جهان به اهتزاز درآورد.
حق ستيزان را بايد گفت – از هر جنس و
سنخی که هستند- چه فکر کرده ايد؟ رهبر ما نه دهها، نه صدها و نه هزارها، بلکه نسلهايی
از قهرمانان زن و مرد را تربيت کرده که تک تکشان برای رهبری يک جامعه بزرگ کافی و کارآمد
اند. اين است پاسخ محتوم به فاشيزم مذهبی و چشم روشنايی به خلقهايی که از ستم بنيادگرايی
به ستوه آمده اند.
آری 30 دی روز روزهای ماست. روز رهبری
است با رسالت يک خلق و يک انقلاب و همزمان پيشوايی با رسالت احيای يک ايدئولوژی و يک
مکتب و يک آرمان از ميان آوارهای 1400ساله ارتجاع و استعمار. رهبری که به هر قيمت بر
سوگندش؛ سوگند تا پيروزی ايستاد و جانانه وفا کرد و هردم برآن مهر تأييد گذاشت.
اما راستی معنای سوگند تا پيروزی چيست؟
آيا بدين معنی است که او هرکاری را به شرط پيروزی انجام می دهد؟ نه، نه، هرگز! پيروزی
البته که ايده آل است اما او هرگز به شرط پيروزی نه کاری را شروع می کند و نه ادامه
می دهد. او هرآنچه را که ضروری و واجب است و وقتش رسيده محقق می کند و قيمتش را هرچه
هست می پردازد، جدای از اين که نتيجه چه باشد! اينها که البته مسايل همه جمع و منافع
کل سازمان است. ولی او برای رستگاری حتی يک نفر، برای پاسخ به نياز حتی يک مجاهد، خود
را به آب و آتش می زند و حتی تا پای به خطر انداختن جان و هستی خود قيمت می دهد. اين
مرام اوست و هيچ محاسبه ديگری او را از چنين صدق و فدايی باز نخواهد داشت. اين است
راز و رمز پيروزی، اين است کلان هديه 30 دی تنها اميد و روشنايی برای دنيايی که در
آتش بنيادگرايی می سوزد… .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر