دار و درخت - ازکاظم مصطفوی در رابطه با شهید سرفراز مجاهد دلیر حاج آقائی که اسرار هویدا میکرد
کلامی بر این قصه:
محمدعلی حاج آقایی یکی از نجیبترین و مظلومترین شهیدان سالهای اخیر
است. قصد ندارم از زندگیاش بگویم که هرچشمی را پر آب و وجدانی را بیدار میکند. این
زندگی را، که فیالواقع قصهای است به درازای رنج و شکوه انسان بودن، باید جای دیگری
نوشت. اما چندی پیش تعدادی از دست نوشتههای او را یافتم که به راستی تکاندهنده بودند.
از میزان فداکاری و نجابت نهفته در تکتک آنها حیرت زنده ماندم. بهخصوص اینکه در
یکی از آنها نوشته بود: «شاید روزی روزگاری توی کتابها بنویسند تمام جرم ما این بود
که وطنمان را دوست داشتیم نه خودمان را» با بغض زمزمه کردم «جرمش این بود که اسرار
هویدا میکرد». ولی آرزوی او آرزویی را در من بیدار کرد. «شاید روزی روزگاری» قاتلانش
را به دادگاه بکشانیم و بپرسیم به راستی جرم حاج آقایی چه بود؟
قصه زیر را به یاد
او نوشتهام.
دار و درخت
اینجا همه چیز
دارم. نتوانستهاند هیچ چیز را از من بگیرند. وقتی من را این جا انداختند گفتند برو
آب خنک بخور تا قدر بدانی! چیزی نگفتم. رفتم کنار تنها پنجره اینجا و به بیرون نگاه
کردم. خیلی به طرف برخورد. گفت نفر قبلی تو این قدر اینجا بود تا بردیم راحتش کردیم.
باز هم چیزی نگفتم. اصلاً محلش نگذاشتم. دلشان خوش است که من اینجا از همه چیز محروم
هستم. در حالی که همه چیز دارم. ماه و جنگل و رود. و همه آدمهایی که میشناختهام.
حتی کسانی که مردهاند. با آنها اینجا حرف میزنم. قدم میزنم و خیلی کارهایی میکنم
که اگر لو برود سرم به باد میرود. روز و شبم را با آنها، و خیلی چیزهای دیگر که اسم
نمیبرم، سپری میکنم. هربار که دلم بخواهد یک جا میروم و همین برایم کافی است. با
هرکس هم بخواهم حرف میزنم. هرکس را هم بخواهم همانطور که خودم میخواهم میبینم.
تنها کسی را که ندیدهام و نتوانسته با او حرف بزنم نفر سلول کناریام است. از او هیچ
چیز نمیدانم. هرکاری هم کردهام او را به حرف بیاورم نشده است. از این یکی که بگذریم،
هیچکس نمیتواند جلو آزادی من را بگیرد.
همین دیشب، اول،
خودش را ندیدم. صدای خش خشی در میان برگهای فروریخته در جاده باریک روبه روی خودم شنیدم.
بعد شبحی میان درختان گم شد. کمیترسیدم. آن موقع صبح حتماً باید سگی ولگرد باشد. و
من از سگ بیشتر از هر نگهبانی میترسم. تردید کردم که راه را ادامه بدهم یا برگردم
و در مسیری عکس به راهپیمایی روزانهام ادامه دهم. اما او سگ نبود. چون وقتی به همان
درختان، در پیچی که جلویم قرار داشت، رسیدم هیچ چیز آنجا نبود. گفتم شاید خیالات باشد.
شاید شاخه خشکی از درختی افتاده است. اما هنوز در این فکر بودم که دیدمش. دور بود و
نمیتوانستم صورتش را درست تشخیص دهم. شروع کردم دویدن به سمتش. او هم پا به فرار گذاشت.
آن قدر در پی او دویدم که نفسم بند آمد. او در دور دست ایستاده بود و من را نگاه میکرد.
دوباره که به سمتش دویدم باز هم دوید. دیگر از نفس افتاده بودم. روی زمین ولو شدم.
درختها دور سرم میچرخیدند. آسمان هم با آنها میچرخید. چشمهایم را بستم و دیگر درختها
و آسمان را هم ندیدم. آن وقت یواش یواش چیزهایی به یادم آمد که سالها بود فراموششان
کرده بودم...
چه شبهایی! چه شبهایی
که با ماه در شکل و شمایل متفاوت حرف زده ام! هربار من را به یک جایی میبرد. در واقع
اسیرش بودم. گاه ساکت و نجیب بود و گاه سرد و بیاحساس. یک شب از او پرسیدم تو اصلاً
من را میبینی؟ رفت زیر ابر و گم شد. وسط جاده ایستادم و هرچه از دهانم بیرون آمد به
او گفتم. گفتم نمیشود این قدر نازک نارنجی بود. تازه مگر من چه سؤال جنایتکارانهای
کردهام که تو هم برای ما قهر میکنی و ما باید کلی نازت را بکشیم تا دوباره از پشت
ابر بیرون بیایی. بعد ماه از پشت ابر بیرون آمد. رنگش مقداری فرق کرده بود. نارنجیتر
شده بود. تمام قد هم پیدا نبود. یک تکه ابر سمج روی نیمه راست بدنش قرار داشت و او
را همراهی میکرد. به او خندیدم. دست خودم نبود. نمیخواستم بخندم. اما وقتی رویش را
دیدم نتوانستم نخندم. گل از گلم شکفت. یاد پدرم افتادم. وقتی که چیزی از او میخواستم
و او میخواست جواب مثبت بدهد به من نگاه نمیکرد. دست توی جیبش میکرد و زیرزیرکی
چیزهایی زمزمه میکرد. کسی که او را نمیشناخت فکر میکرد دارد غرغر میکند. اما من
میفهمیدم پایش گیر است و نمیخواهد جواب منفی دهد. بعدها فهمیدم این کار را میکرد
تا پر رو نشوم. من هم نخواستم ماه پر رو شود. به زمین نگاه کردم و زمزمه کردم میدانم
رسم دنیا عاشق کشی است! بعد وقتی سر بالا کردم از ماه خبری نبود...
هیچ وقت راهپیمایی
دو نفره را دوست نداشتهام. از اینجا هم که به راهپیمایی میروم، دوست دارم تنها باشم.
نفر همراه خلوت آدم را به هم میزند. دلم میخواهد مثل الآن که توی این جنگل، کنار
این رودخانه آرام قدم میزنم هیچکس را به تنهایی خودم راه ندهم. ولی نمیشود. این
هیاهو از کجاست؟ او کیست که در کنار رود نشسته است؟ شاید یک پری دریایی باشد؛ که نیمه
بدنش ماهی است. کنار رود نشسته و دارد گریه میکند. میخوانم «پریا گشنه تونه؟ تشنه
تونه؟» اما «زار و زار گریه میکردن پریا». شاید هم باز خیالاتی شدهام. توی این وقت
شب پری دریایی کجاست؟ آن هم میگویم پری دریایی. اینجا که دریایی در کار نیست. رودخانه
کوچک و بیصدایی است که سالهای سال است میآید و میرود و هیچکس از آن سر و صدایی
نشنیده است. اگر اهل سر و صدا بود من حوصلهاش را نداشتم و رفته بودم توی جنگل خودم
را گم و گور کرده بودم. راستش با درختها بیشتر اخت هستم تا با دریا و رود و آب. در
اینها تپشی است که آدم را دستپاچه میکند. غافل شوی باید دست و پایی بزنی والّا که
خفه خواهی شد. اما درختها به آدم آرامش میدهند. هرقدر هم وحشی باشند ولی نجیب و آرام
هستند. هر درخت مثل یک آدم است. آدمهای صبوری که به حرف آدم گوش میدهند بدون اینکه
داد و بیداد راه بیندازند. بدون اینکه بعدش منت سر آدم بگذارند. بدون اینکه بروند
حرف آدم را عوض کنند. حافظ اسرار و ناگفتههای آدمها هستند. شاید خندهدار باشد اما
یک روز به یک درخت گفتم تو مثل بانکها هستی. درخت همانطوری بر و بر به من خیره ماند.
میدانستم اگر فهمیده بود با چه چیزی مقایسهاش کردهام در جا خشک میشد. سعی کردم
به او بفهمانم که قصد توهینی نداشتهام. گفتم بانکها پول آدم را حفظ میکنند. درختها
هم حرفهای آدم را حفظ میکنند. نمیدانم فهمید یا نه؟ ولی باز هم بر و بر به من خیره
شد.
دیشب به تجربه دیگری
رسیدم. وقتی حوصلهام سر رفت از کنار رودخانه به جنگل زدم. خودم را میان درختها گم
کردم. بعد شروع کردم با ردیف درختها حرف زدن. بعد خسته شدم. از درخت کوچکی که کنار
دستم بود خواستم جوابی بدهد. ساکت ساکت نگاهم کرد. برگهایش تکانی خوردند ولی جوابی
نداد. به درخت دیگری پناه بردم. از آن پرسیدم. و از چند درخت دیگر. هیچکدام هیچ حرفی
نزدند. عصبانی شدم. سرشان داد کشیدم که من این همه برای شما درد دل کردهام شما هیچ
جوابی برای من ندارید؟ باز هم جواب ندادند. گفتم صد رحمت به رودخانه و دریا و پریهای
دریایی. بعد به این نتیجه رسیدم که درختها آدمهای یک طرفهای هستند که فقط میگیرند
و میشنوند. ولی به آدم چیزی نمیگویند. سر یکی از آنها داد کشیدم مگر تو دیواری؟ مگر
من دارم با سنگ حرف میزنم؟ درخت من را نگاه کرد. مهربان بود. ولی باز هم چیزی نگفت.
چیزی شبیه یک گربه
سفید و سیاه در کنار جاده چمباتمه زده بود. اصلاً نترسید و از من فرار نکرد. به او
که رسیدم بیاختیار گفتم: تو بودی؟ اما او هم هیچ جوابم را نداد. بر و بر نگاهم کرد.
یاد رفیقی افتادم که در دبیرستان داشتم. او هم مثل همین حیوان عجیب و غریب به آدم خیره
میشد. آدم از چشمهایش میترسید. اما او از آدم نمیترسید.
به او گفتم: این
خیلی وحشتناک است.
گفت: چی؟
گفتم: اینکه آدم
از یک چیز بترسد اما آن چیز از آدم نترسد!
گفت: چرا بترسم؟
گفتم: برای اینکه
من از تو میترسم.
گفت: خوب نترس!
گفتم: خوب تو که
این جوری به آدم نگاه میکنی ترس دارد. اگر میخواهی نترسم جوابم را بده!
اما او که کنار
جاده چمباتمه زده بود فقط نگاهم کرد. اصلاً هم نترسید. گفتم شاید اصلاً گربه نباشد.
گربه که به این بزرگی نیست. رانهای گربه به این چاقی نیست. بیشتر شبیه یک توله سگ است.
رفتم جلو. خیلی سعی کردم آهسته بروم نزدیک تا نترسد. اما او بدون اینکه بترسد یک دفعه
به سمت درختها دوید و توی آنها گم شد.
دوست دوران دبیرستانم.
بعدها رفت درس خواند و شد نماینده مجلس! برای مردم سخنرانی میکرد و به آنها وعده وعید
میداد. ولی همان موقع هم به کسی جواب نمیداد. آدم خوبی بود. دوست داشت همه از او
بترسند. درست مثل همین گربه، یا توله سگ، یا نمیدانم چی که الآن ته آن درختها سر برگردانده
و دارد من را تماشا میکند. چوبی برمیدارم و دنبالش میکنم. فریاد میزنم گور پدرت!
نمیخواهم اسیر تو باشم!
شب همان گربه، یا
توله سگ، آمد به خوابم. چند روزی بود به جنگل نرفته بودم. پشت میلههای سلولم چمباتمه
زده و به داخل اتاق خیره بود. بلند شدم که بروم پنجره را باز کنم. ترسیدم بترسد و فرار
کند. همان جا از پشت شیشه به او خیره شدم. دوست دوران تحصیلم بود. با نگرانی به من
نگاه میکرد.
گفت: چند روز است
خبری از تو نیست!
گفتم: چه فرقی میکند
برای تو؟
گفت: یک نفر باید
باشد که از ما بترسد!
خندهام گرفت. گفتم:
مگر آدم قحطی است تو به من بند کردهای؟
گفت: آدمها همین
طور هستند!
جوابش بیربط بود.
رفتم روی صندلی نشستم. سیگارم را روشن کردم و سعی کردم از موضع بالا با او صحبت کنم.
گفتم: چطوری؟
گفت: یا باید بترسند
یا کسی را بترسانند!
گفتم: تو هم که
همهاش حرف قدیمی خودت را تکرار میکنی.
تا این را گفتم
آن حیوان عجیب و غریب ترسید و پرید روی هره دیوار و رفت طرف جنگل. رفتم کنار پنجره
ایستادم. همکلاسی سابقم توی کوچه ایستاده بود. مثل من موهایش سفید شده بود و سبیل مرتبی
پشت لبهایش بود. عصای زرینی به دست داشت و با آن جنگل را نشانم داد. گفت: نمیآیی برویم
قدمی بزنیم؟ جاده روبهرو را نشانم داد. چند کامیون بزرگ، که بارشان تنههای کلفت درختان
بریده شده بود، از دور رد میشدند. حوصله نداشتم به او بگویم من نمیتوانم از این سلول
بیرون بیایم. یعنی او این را نمیدانست؟ به میلههای پنجره سلولم اشاره کردم. گفتم:
حرف تازهیی با تو ندارم! مثل دوران نوجوانیاش به من خیره شد و جوابی نداد. گفت: قرار
است یک جاده وسط جنگل بکشیم که راه به شهر را نزدیک کند!
مرد شکم گندهای
را نشانم داد که چند قدم آن سوتر منتظر ایستاده بود. او را میشناختم. یکی دیگر از
دوستان مشترکمان بود. مقاطعه کار بزرگی بود که کارش گرفته و پولش از پارو بالا میرفت.
گفتم: برو بابا
دلت خوش است!
کرکرهام را کشیدم
پایین و حیوان چاق وسطهای جنگل گم شد! برگشتم توی رختخوابم و هرکاری کردم تا ظهر که
برای بازرسی در سلولم را باز کردند نتوانستم بخوابم.
یکی از نگهبانهای
اینجا آدم خوبی است. دلش برای ما میسوزد. اما جرأت ندارد کاری بکند. یا چیزی بگوید.
ولی من از چشمهایش میفهمم که از من میپرسد چرا اینجا هستم؟ می گویم به من چه! برو
از رئیس ات بپرس! من که خودم نخواستهام. میگوید: حیف نیست خودت را از همه چیز محروم
کردهای؟ می گویم من محروم نکردهام. رئیس ات، یا رئیس رئیس ات، یا همکلاسی نامرد خودم،
که حالا میخواهد از وسط جنگل جاده بکشد، میخواهند من محروم باشم. به سلول کناریام
اشاره میکند و میگوید: او هم از همین حرفها میزند! بعد یک طور عجیبی نگاهم میکند.
امان از موقعی که زبان قفل است ولی چشمها حرف میزنند! حرف را عوض میکنم تا دست از
سرم بردارد. می گویم حتماً با آن یکی دوستمان که مقاطعه کار است زد و بند خود را کرده
است. نگهبان میترسد و جا میخورد. خود را کنار میکشد. طوری نگاهم میکند که انگار
به یک آدم دیوانه نگاه میکند. بگذار دلخوش باشد. این هم مثل بقیه! میگویم: بیچاره
درختها. آنها را میبرند و صدایشان در نمیآید. ای کاش درختها زبان میداشتند و حرف
میزدند. نگهبان راست راستی ترسیده است. عقب عقب میرود و از در خارج میشود. ادامه
میدهم: ای کاش وقتی بر ساقه درختها تبر میزدند آخ میگفتند. وقتی ارّه روی ساقههایشان
میگذاشتند و میکشیدند یک فریادی از آنها بلند میشد. ولی هیچ نمیگویند. خشمگین هستم.
تمام تنم میلرزد. فریاد میکشم و برمیگردم تا در رختخوابم بخوابم. دوست قدیمیام
پشت پنجره سلولم ایستاده است. می گویم گور پدر تو و اول و آخرت! لبخند میزند و هیچ
چیز نمیگوید. می گویم اما کور خوانده اید! من درخت نیستم. آدمم! اگر بزنید توی گوشم
من هم میزنم توی گوشتان. خونسرد بود. عصبانی نشد. شانههایش را بالا انداخت و گفت:
نمیتوانی. میلههای پنجره را نشانم داد و ادامه داد: تو آن ور میله ها هستی و من این
طرف!...
همیشه از اینکه
به رودخانه ساکت انتهای جنگل نزدیک شوم ترس داشتم. احساس میکردم راز تلخی دارد که
میخواهد به من بگوید. برای همین سعی میکردم نزدیکش نشوم. شاید هم از شنیدن آن راز
که باید میشنیدم فرار میکردم. اما آن روز صبح، وقتی نفر سلول کناریام را بردند،
نگهبانی که با چشمهایش حرف میزند ترسیده بود و مثل برق گرفتهها ساکت نگاهم میکرد.
هرچه به چشمهایش خیره شدم چیزی نگفتند. ساکت ساکت مثل دو تکه سنگ سیاه بودند. دل توی
دلم بند نشد.
همهاش صدای مبهمی
در گوشم میپیچید و گیجم میکرد. بعد از آن بود که تصمیم گرفتم هرطور شده سری به رودخانه
بزنم. بلافاصله شال و کلاه کردم و راه افتادم. از ردیف درختان که صفی طویل با دیواره
بلند سبزی تشکیل داده بودند گذشتم و به جاده باریکی پا گذاشتم که به رودخانه ساکت میرسید.
دیگر نه از سگ و گربه خبری بود و نه هیچ پرنده نشسته بر شاخهای پر میکشید.
راه طولانی بود.
چند بار ایستادم و نفس گرفتم. هربار که میایستادم از خود میپرسیدم آیا یارای شنیدن
راز رودخانه را دارم؟ هرچه به رودخانه نزدیکتر میشدم بیشتر مطمئن میشدم که میتوانم
راز رودخانه را بشنوم. هنوز به رودخانه نرسیده بودم که صدای گریه چند نفر به گوشم رسید.
پریان دریایی بودند. همین طوری داشتند «مث ابرای باهار... زار و زار گریه میکردن پریا».
دلم لرزید. جلوتر
رفتم. انتظار داشتم پری دریایی اولی بترسد و فرار کند. اما نترسید.
پرسیدم: برای چی
گریه میکنی؟
گفت: به «این ور»
و «آن ور» میله ها دارم فکر میکنم.
خندهام گرفت. گفتم:
تا بوده همیشه خدا «این ور» و «آن ور» بوده. اما تو چرا گریه میکنی؟
گفت: برای یک زندانی
یک پری دیگر که
روی یک تخته سنگ نشسته بود و داشت «زار و زار» گریه میکرد گفت: من هم برای همان زندانی
گریه میکنم.
یک پری دریایی که
داشت از پشت درختی بیرون میآمد تا من را دید پرسید: در راه که میآمدی چه دیدی؟
گفتم: ماشینهای
بزرگ که درختهای بریده شده را حمل میکردند.
پرسید: درختها را
میدانی برای چه میبردند؟
گفتم: دوست سیاستمدارم
گفته است برای کشیدن یک جاده از وسط جنگل
یک پری دریایی دیگر
با گریهای که «مث ابرای باهار» بود گفت: درختها را میبرند تا تیرک دار برپا کنند!
نتوانستم خودم را
نگه دارم. زدم زیر گریه. پس نفر سلول کنار من را برای همین بردند! حالا میفهمم چرا
چشمهای نگهبان دیگر حرفی نداشتند که بزنند و ساکت بودند. به پری دریایی اولی گفتم:
یک روزهایی بود که وقتی میگفتیم «دار و درخت» منظورمان «خانه» و «درخت» بود. حالا
درخت، تیرک بدار کشیدن نفر کنار دستیمان است.
پری دریایی اولی
گفت: حالا تو چه کار میکنی؟
سر و صدای مبهمی
توی گوشم میپیچید. یک پری دریایی گفت: شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد.
گوشم را گرفتم و
فریاد زدم: از دست درختها و رودخانه ساکت و «زار و زار» های شما خسته شدهام. میروم
شهر.
یکی پرسید: برای
تماشا؟
گفتم: نه، دوره
تماشا گذشته
گفت: پس برای چی؟
گفتم: برای اینکه
تف کنم به تمام درختهایی که چوبه دار شدهاند.
همه پریان دریایی
دورم حلقه زدند. ولی دیگر «مث ابرای باهار» گریه نمیکردند.
رفتم پشت در سلول
و شروع کردم محکم به کوبیدن آن. نگهبانی که با چشمهایش حرف میزد از ته راهرو داد زد:
چه خبرت است؟ این همه سر و صدا راه انداخته ای!
گفتم: زود
بیا! میخواهم تف کنم توی آن چشمهای ساکتت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر