۱۴۰۳ خرداد ۳۰, چهارشنبه

کتاب «فتوای خون» سند افشاگر دیگر که در مورد کودتای هفده ژوئن

 

کتاب «فتوای خون» سند افشاگر دیگر که در مورد کودتای هفده ژوئن

.
.
یک سند افشاگر دیگر که در مورد کودتای هفده ژوئن نوشته شد فصلی از کتابی است به‌نام «فتوای خون». این کتاب توسط یک مترجم ایرانی که در ساعتهای حمله وحشیانهٴ 17ژوئن، به‌عنوان مترجم فارسی برای نیروی مهاجم در صحنه کار می‌کرد، نوشته شده است.

کتاب «فتوای خون- از محله‌ام در تهران تا زندان اوین» بقلم مهرنوش سلوکی است. این کتاب توسط بنگاه انتشاراتی «میشل لافون» در پاریس منتشر شده است. نویسنده سال گذشته، در جریان سفری به ایران، هنگامی که مشغول فیلمبرداری از گورستان خاوران بود، دستگیر شد. او مدتی را در زندان اوین گذراند، سپس مدتی در سفارت فرانسه در تهران بود و سرانجام در انتهای یک ماجرای دیپلوماتیک بین فرانسه و رژیم ایران، آزاد شد و به فرانسه بازگشت.

فصل 19 این کتاب با عنوان «عملیات تئو» شرحی است که او در زندان اوین، در مورد مشاهداتش در جریان حمله 17ژوئن نوشته است. این فصل را با هم می‌خوانیم:
«عملیات «تئو»
در ژوئن 2003، قرار بود فرانسه از طریق وزیر امور خارجه دومینیک دو ویلپن، قراردادهایی به ارزش 20 تا 25 میلیارد یورو، در بخشهای نفت و گاز با ایران امضا نماید. از جمله قراردادی به ارزش 2 میلیارد دلار، برای شرکت توتال.

به‌منظور کسب اطمینان از حسن نیت دولت ایران، مسئولان فرانسوی تصمیم گرفتند ضربه بزرگی به اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران، که در فرانسه پناهنده بودند، وارد کنند. 13تن از آنان به‌دنبال تقاضای دولت ایران از وزارت‌خارجه تحت تعقیب قرار گرفتند. یک عملیات تماشایی توسط وزیر کشور وقت، ترتیب داده شد؛ عملیات تور اندازی گسترده علیه دفاتر سازمان در اورسورواز. این عملیات با حضور دوربین‌ها انجام گرفت... و در حضور مترجمینی، که منهم جزء آنها بودم. شرح آن شب و روزهای بعدی چیزی بود که من باید در اختیار جلادانم (در زندان اوین) قرار می‌دادم.



برگه بازجویی را برداشته مشغول نوشتن می‌شوم:
باید نیازهای مادی خود را تأمین می‌کردم و هزینه مدرسه سینما را برای ادامه تحصیلاتم می‌پرداختم. بدین منظور خرده‌کاریهایی که به‌دلیل اصل ایرانی‌ام می‌توانستم به‌عنوان یک امتیاز انجام بدهم قبول می‌کردم. شبکه من «اینالکو» بود، انستیتو ملی زبان و فرهنگهای مشرق. بعد از مدتی، با من تماس گرفته شد و از من خواسته شد در یک واقعه شوم شرکت کنم، که بر خلاف میلم مرا در مسیر وقایعی قرار داد که متفاوت با تمایلاتم بود.

یک صبح زیبای ماه ژوئن، صدای تلفن مرا از خواب پراند. یک کارمند وزارت دفاع به من پیشنهاد کرد مدرکی مربوط به یک انجمن بزهکاران در رابطه با سازمانی تروریستی را ترجمه کنم. عجیب و غریب... ولی پذیرفتم آدرسم را بدهم تا مدرک را برایم بفرستد. پنج روز بعد، کیفرخواستی با عنوان «پرونده علیه X» دریافت کردم. تأمل کردم. تمایل زیادی نداشتم خود را درگیر یک پرونده مبهم بکنم که شاید مربوط به کارمندان دولت ایران بشود. در گذشته، ایران عملیات تروریستی متعددی علیه مخالفانش در خاک فرانسه انجام داده بود.

با اینهمه، باید بفکر تمامی قبوضی که روی سرم ریخته بودند هم می‌بودم:
... باندازه کافی درد پول داشتم و در عین‌حال از کار کردن در مک دونالد خسته شده بودم. آن هم در میان بوی سیب‌زمینی سرخ کرده. مدرک را امضاء کرده برایشان بر می‌گردانم. چند روز بعد، به وزارت کشور فراخوانده می‌شوم. حدود ده مترجم دیگر هم آمده بودند، کیف به‌دست، از چندین شهر فرانسه. ابعاد موضوع همه‌مان را غافلگیر کرده بود. زمان این‌که در مورد آن صحبت کنیم پیدا نکردیم. فوراً به یک سالن نشست رهنمون شدیم. یک مأمور با تیپ کارآگاه برایمان توضیح داد که یک هجوم در حال تدارک است. ما باید از کسانی که بازداشت می‌شوند، اوراق هویتشان را بخواهیم. این اشخاص کی هستند؟ از کجا آمده‌اند؟ او جوابی به ما نمی‌دهد. نشست تمام می‌شود. چیز دیگری وجود ندارد!

شب بعد، ساعت چهار، تلفن دستی من زنگ می‌زند: «لطفاً بیایید بیرون. منتظرتان هستیم». من بیرون می‌روم و سوار ماشینی می‌شوم که سه مأمور پلیس با لباس‌شخصی در آن هستند. به‌سمت ناشناخته‌ای حرکت می‌کنیم. در مسیر، در می‌یابم ماشینهای دیگری از همان نوع، دنبال ما حرکت می‌کنند. در یک پارکینگ جاده، همگی متوقف می‌شوند. مأموران پیاده می‌شوند، با هم گفتگو می‌کنند، بعد مجدداً سوار می‌شوند، و به حرکت ادامه می‌دهیم. به‌زودی به اورسور اواز می‌رسیم. واقعیتی که در آنجا انتظار ما را می‌کشد، شکنجه‌های درونی نقاش گوش بریده (ونسان ون گوگ) را به فراموشی می‌سپارد. در میان زنان مترجم، متوجه چندین تن می‌شوم که روسری و مانتوی بلند بر تن دارند. دیروز، آنها در نشست در وزارت کشور حجاب نداشتند. آیا به‌منظور آزرده نکردن کسانی که قرار بود دستگیر شوند اینکار را کرده بودند یا صرفاً از روی دو رویی؟

در آنجا می‌توانم ابعاد عملیات را مشاهده کنم. حداقل هزار و دویست ژاندارم همراه ما هستند. از جمله، 80 مأمور گروه ضربت ژاندارمری ملی، GIGN. شکی ندارم که برای دنبال کردن رد پای نقاشان مکتب «باربیزو» ن نیست که در اینجا هستیم. در مقابل باغی قرار داریم که سیاج بلندی به‌ دور آن کشیده شده است. مأموران در سکوت دور تا دور آن موضع می‌گیرند. آنها منتظرند ساعت شش صبح فرا برسد تا دست به حمله بزنند.

از خودمان می‌پرسیم: «به چه کسی می‌خواهند حمله کنند؟

«مجاهدین! صدها تن از مجاهدین در داخل این دهکده زندگی می‌کنند. شما اینجا هستید تا اوراق هویتشان را از آنها بخواهید».

بعد از نیم ساعت انتظار، نزدیک ساعت شش، فرمان حمله صادر می‌شود: «پلیس!»

فریاد، داد و بیداد شروع می‌شود. لشگر مغول، مأموران RG، با چهره ماسک زده، به ساختمانها هجوم می‌برند. ما مترجمین خشک‌مان زده است، بدون این‌که چیزی بفهمیم به همدیگر نگاه می‌کنیم. ما وارد دهکده بزرگ می‌شویم. مأموران پلیس سر راه خود افراد را هل می‌دهند و همه جا را تفتیش می‌کنند. آنها بیرحمانه به خوابگاه زنانی که در خواب هستند حمله می‌کنند. من بر خود می‌لرزم. زنان مجاهد که دست‌بند به آنها زده شده حیرت‌زده شده‌اند.

زنان با لجاجت از نشان‌دادن پاسپورت‌هایشان خودداری می‌کنند و فضا پر تنش است. در گرماگرم عمل، مترجمین موجی از اهانت‌های سرازیر شده از جانب زنان برآشفته مجاهدین علیه مأموران د.اس.ت را ترجمه می‌کنند: «سگ‌های خمینی! نوکران آخوندهای تروریست!»

این اشخاص به هیچ قیمت حاضر به فاش کردن هویت خود نیستند. آنها دسته جمعی فریاد می‌زنند: « مقاومت، خواهران! نماینده سفارت خمینی اینجاست! برادران را اول تحویل می‌دهند!»

باید جلوی این فریادها را گرفت. تلاش می‌کنم تا حد توانم یکی از این دختران را قانع کنم:
«به نفع خودتان است، که رفتار معقولی داشته باشید، دارید همه چیز را خراب می‌کنید»...


آشغال‌ها می‌خواهند ما را به ایران بفرستند!
نه، فرانسه هرگز کسانی را که تقاضای پناهندگی و حفاظت کرده‌اند به کشورشان بر نمی‌گرداند. آرام باشید!

آنها حق ندارند با ما چنین برخوردی بکنند! در حال خواب به ما حمله کرده‌اند، خواهران و برادران بی‌دفاعمان را کتک زده‌اند، کسانی که در آسایشگاه خوابیده بودند، فقط برای خوش‌آمد آخوندهای تروریست»...

روز به پایان می‌رسد. عملیات تمام شده است، و ما به پاریس بر می‌گردیم. به‌رغم همه چیز، در نگاه‌های مأموران جوان پلیس، برق ناراحتی از سر خوردگی کسانی که روزی در این کشور تحت عنوان مقاومین در مقابل رژیم ایران با آغوش باز پذیرفته شده بودند، بچشم می‌خورد. مثل این بود که می‌خواستند به من بگویند: «نازی، ما را ببخش، که سلاحهایمان را به‌سمت هموطنانت نشانه گرفته‌ایم، ما فقط دستورات را اجرا می‌کنیم».

این مأموران استخدامی جوان د.اس.ت، به‌نظر می‌رسید برای حل این تضاد دچار مشکل باشند؛ آنها آموزش دیده‌اند که علیه تروریستهایی از نوع القاعده بجنگند، ولی انتظار این را نداشتند که زندانیانشان با آنها در مورد دموکراسی و حقوق زنان صحبت کنند. چیزی که هر قلب حساس و انسانی را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

و خبرنگاران؟ البته آنها در محل بودند و همه چیز عملیات را، همان‌طور که وزیر کشور می‌خواست، دیدند.

روز بعد، اشخاص بازداشت شده در مقابل دادگاه قرار می‌گیرند. من از رفتن به دادگاه منصرف شده بودم، ولی کنجکاوی مرا به آن سمت می‌راند. از متروی «بئر حکیم» برای رفتن به خیابان «نلاتون»، جایی که بازپرسیها انجام می‌شود، خارج می‌شوم. حدود ده مرد و زن در خیابان تظاهرات می‌کنند. شاید معلمان اعتصابی هستند؟ یک مأمور قسمتی که کارت شناسایی‌ام را نشانش می‌دهم، با طعنه به من جواب می‌دهد: «آنها برای رفقایشان آمده‌اند که این بالا هستند»...

آسانسور در طبقه هفتم وزارت کشور متوقف می‌شود. در لحظه‌ای که می‌خواهم از آن خارج شوم، اشخاص در راهرو شروع به دویدن می‌کنند و تلاش می‌کنند با فشار و فریاد خود را وارد آسانسور کنند. ولی چه خبر شده؟ آن پایین، زنی خود را به آتش کشیده است... باورم نمی‌شود. نگاهها دیگر نگاه‌های دیروز در اورسور اواز نیستند. یک زن خود را آتش زده است.



دولت ایران از این‌که می‌بیند فرانسه در حال بدرفتاری با مخالفانش است، ابراز خوشحالی می‌کند. در حالی که کمپانی‌های فرانسوی قراردادهایشان را امضا می‌کنند، یک زن خود را به آتش می‌کشد.

دادستان به سرعت کیفرخواست خود را تقدیم می‌کند: «سازمان مجاهدین خلق ایران در حال تدارک سوءقصدهای تروریستی علیه سفارتهای ایران و علیه منافع ایران در اروپا بوده است».

این داستان به‌نظر بسیار سور رئالیستی می‌رسد؛ قاضی قصد جدی گرفتن آن را ندارد. بهر حال، باید این محاکمه تماشایی جریان خود را طی کند. هانری لوکلرک، وکیل مدافع آنها، از دیدن یکی از موکلینش هیجان زده شده است: «من برادر این مرد را می‌شناختم. او مهدی رضایی نام داشت. من در زمان شاه به ایران رفتم تا از او دفاع کنم. حال باید از او در اینجا، در فرانسه، دفاع کنم».

یکی از وکلا می‌خواهد با موکلش تماس بگیرد تا خبر آزادی‌اش را به او بدهد. او از دیابت رنج می‌برد. او از زمان بازداشتش در اعتصاب‌غذا به‌سر می‌برد. تعجب می‌کنم که ببینم انسان می‌تواند شش روز بدون خوردن چیزی زنده بماند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر