۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

اشرف زنان مجاهد وموسی سر دار کبیرخلق - بهمن در آینه

اشرف  زنان مجاهد وموسی سر دار کبیرخلق - 



شاه که رفت، کبوتر شادی از قفس غمزده قلبها پر گرفت و خلقی امیدوار، سفره سور پیروزی خویش را بر کاخ ویران سلطنت گسترد. آن‌که باید می‌رفت، رفته بود اما آن‌که آمد آن نبود که چشم براهش بودیم. ابلیس در ردای فقیهان، سلانه سلانه از پلکان تاریخ فرود آمد و بلا نازل شد.
 دست تطاول بر خوان انقلاب انداخت و چنگ تجاوز بر ناموس یک خلق. گلوی چکاوک را برید و بال پرستو را چید. بر عفونت قرون، لباس ولایت پوشاند و جنایت را چون مذهبی رسمی بر منابر دروغ، موعظه کرد:
 «آفتاب نتابد! پرواز ممنوع! عشق را سنگسار کنید. قناری را به مسلخ ببرید و بنفشه را حد بزنید. جرم شکفتن، ارتداد است، تیربارانش کنید! سزای پریدن مرگ است. بدار بیاویزیدش
و ایرانی اگر بودی هزار بار از خویش پرسه می‌کردی که راستی را چه باید کرد؟! آسمان سرزمینم را به سلطنت نا به‌هنگام شب بسپارم و در حجره خاموشی بخزم؟ یا برخیزم و فریاد آزادی سر دهم؟




 گرگ و میش بود که مجاهدی از تبار حنیف، با پیکری مجروح از تازیانه‌های شاه و قلبی به وسعت آرزوهای سرزمینش، برخاست و سؤال را این‌گونه پاسخ داد.
 «ولی ما می‌گوییم هر‌چه می‌خواهید چماق بزنید، گاز اشک‌آور و گلوله. سر مویی از حقوق قانونیمان کوتاه نمی‌آییم… هر کس که بخواهد آزادیهای انسانی، انقلابی و اسلامی را محدود بکند، نه اسلام را شناخته، نه انسان را و نه انقلاب را. آزادی، ضرورت دوام انسان در مقام انسانی است. والا با حیوانات که فرقی ندارد. والا مسئولیت و وظیفه‌یی ندارد، والا دنیای انسانی به جهان حیوانی تنزل خواهد کرد. بنابراین، تاوانش را خواهیم پرداخت باز هم:
 هر که در این بزم مقرب‌تر است جام بلا بیشترش می‌دهند»
 قیلوله دیو آشفته شد. ابلیس، آزادی انسان را بر نتافت. حکم به تکفیر عاشقان داد و با سواره نظام و پیاده نظامش بر روشناییهای شهر تاخت! سر شکست و چشم از چشمخانه بیرون آورد. پرستوهای نوپرواز را بال و پر برید و نغمه خوانان آزادی را به بند کشید. خام خیالانه در پی مرگ رنگ بود و قطع صدا، حال آن‌که امید از چشمه جان عاشقان می‌جوشید. مسعود بود که می‌خروشید:
 «یقین کنید، یقین کنید که هر دستی که از مجاهدین بشکند، ده دست به آنها افزوده می‌شود و هر چشمی که از حدقه مجاهدین بیرون بیاید صد چشم بیناشده دیگر به آنها افزوده می‌شود.
 بسوزید ای شمعها، بچرخید ای پروانه‌ها، ای پروانه‌های آزادی؛ شما خون‌بهای بهاران راستین انقلاب را باید بپردازید! و حالا این فصل لاله‌ریزان شماست».
 شمعها سوختند، پروانه‌ها چرخیدند و فصل لاله ریزان، سرختر و سرختر شد. دروغی به‌نام خمینی را باور نکردند. به ایلغار ظلمت، آری نگفتند و بر حرمت کلمه آزادی پای فشردند. چنگ و چماق شب را جز با صبر و سکوت پاسخ ندادند و دشنه و دشنام را تاب آوردند تا مسالمت بر دوام بماند. اما فریاد آزادی، گناهی نبود که شیطان عمامه‌دار چشم بر آن فرو پوشد.
 «مگر گناه ما چیست؟ ای کسانی که گوش دارید؟ مگر ما چه کردیم جز تحمل رنج و اسارت؟ ولی بگذارید تأکید بکنیم، وای به روزی که تصمیم بگیریم مشت را با مشت و گلوله را با گلوله پاسخ بدهیم. آن‌وقت خودتان پشیمان خواهید شد. آن‌وقت خودتان افسوس خواهید خورد»
 ظلم از حد گذشت و آزادی در جوبار حقیر باقیمانده از انقلاب، خشکید. دیگر روزنه‌ای حتی برای نفس کشیدن باقی نمانده بود. خلق چون پرنده‌ای اسیر، بال بال زنان به تکاپو افتاد و آخرین مهلت پرواز را در قیامی 500هزار نفره آزمود. زن و مرد و پیر و جوان آمدند تا با دستان خالی خویش، جسم از نفس افتاده آزادی را جانی دوباره ببخشند. پیر دیو جماران، نقاب زهد از چهره کنار زد و ماشه سرکوب عریان را رو به قلب پرنده چکاند.
 اینگونه بود که کربلای مکان و عاشورای زمان در روزگار ما مکرر شد. روح یزید از اعماق تاریخ بیرون جست و در کالبد خمینی نشست. آنان که دل در هوای پیامبر جاودان آزادی داشتند باید میان ذلت و شمشیر یکی را بر می‌گزیدند.
 آن که زنده بود، راه حسین را رفت.
 و به‌خدا قسم اگر کسی فکر کند که ما از گلوله و گاز اشک‌آور می‌ترسیم، هیهات! هیهات!
 حالا بگذار هر‌چه می‌خواهند علیه ما توطئه بکنند، شلاق و ژ‌ـ‌3 بکشند و ما هم‌چنان مانند سیدالشهدا فریاد می‌زنیم: ’ان کان دین محمد لا یستقم الا بقتلی، فیا سیوف خذینی’ اگر دین محمد جز با عبور ما از جاده خون، استوار و مستقیم و راست نمی‌شود، پس ای گلوله‌ها، [اشاره به سمت تیراندازی مزدوران] بگیریدم
 گلوله ها او را فرا گرفتند و آیین آزادگی در عبور از جاده خون، استوار و مستقیم و راست ماند. بهای این استواری زندان بود و شکنجه. تازیانه‌های دنائت بود و رگبارهای شقاوت. سرب داغ بود و آوار اختناق. دار بود و دیوار. بند بود و بهتان. اما او با فدا آغاز کرده بود و با فدا تداوم بخشید.
 19بهمن 60، همسفر یادت هست؟


 بام میهنی که به شب تن نداده است/ بس بی‌شمار اختر خونبار خفته است.
 در هر ستاره قصه چندین حماسه است/ در هر حماسه بس سر و سردار خفته است.
 زمان: 19بهمن 1360... مکان: زعفرانیه تهران... . کوچه کوه بن... .. صدای تندروار انفجار، صفیر گلوله و نفیر نارنجک... . و فریادهای پردامنه... پرموج... . پرطنین!
 این آغاز حماسه بود... . آنجا که اشرف و موسی با کهکشان شهیدانشان درخشیدند و عاشورای مجاهدین در فرازی شکوهمند، از راه دشوار آزادی، جلوه تحقق یافت.
 و فدا مرهمی بود بر زخم اعتماد... . آتشفشانی شگفت بود در فصل انجماد... . چه خونی!... چه خونی!... که گذشت 34سال، ذره‌یی حتی از جوشش آن کم نکرده است. تابلویی جاودانه از وفا و پاکبازی. رسمی ‌ماندگار از نسل بیشمار.
 زان آتش نهفته که در سینه من است خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت
 بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند کان کس که پخته شد می‌چون ارغوان گرفت
 تداوم یک خون
  امروز نبض ستاره‌های حماسه 19بهمن با قلب انسانهایی می‌طپد که اراده کرده‌اند ایران را آباد و ایرانی را آزاد کنند. و این هدف مقدس سرچشمه‌ی شوقی مشترک در دلهای تمام آنهاست. شوقی که در لحظه لحظه‌ی حیاتشان جاری است و هیچ مانعی راهبند این جریان پرخروش نیست. مجاهدانی که در ادامه مسیر پرشکوه صداقت و فدا، از خودگذشتگی را تجربه کردند و بزرگترین افتخارشان این است که هیچ چیز را برای خود نمی‌خواهند. تاروپود زندگی آنها با عشق به میهنشان تنیده شده و تا ترسیم تابلوی پرشکوه فردا، یکدم آرام و قرار نخواهند گرفت. با وجود چنین نسلی است که می‌شود از فردا گفت و طلوع روزهای قشنگ را باور کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر