یادی از مجاهد پرآوازه خلق، فردوس سراج
نعمت اوليايي از رزمگاه لیبرتی
چند روز پیش در حال صحبت با برادری اهل بندرگز بودم و در مورد شهدای گز صحبت میكردیم، ناگهان اسم و آدرس فردوس را شنیدم. بعد از 33سال مجدداً نام فردوس افكارم را به خودش مشغول كرد. یاد موضعش در مقابل آن زندانی افتادم كه گفته بود تو باید اتهام خود را «سازمان مجاهدین خلق» بگویی. با خودم گفتم در دورانی كه خارج از اردوی سازمان مجاهدین خلق و خلق، شرافت و مقاومت و یك جو غیرت و حمیت متاعی دست نیافتنی است و به قول سردار خیابانی آدم نماهای این اردو با پول ارزش گذاری میشوند و بعضاً در دنائت خود را پیش فروش میكنند، آنهم در شرایطی كه صدای شكسته شدن استخوانهای خلیفهُ ارتجاع، بیش از هر زمانی سرود ِ فتح و پیروزی خلقی چشم انتظار شده است، البته به فردوس و فردوسها و همه كسانی كه پرچم سرخ او را برافراشتهتر از هر زمانی این فتح پیروزی را مقدر نمودند باید گفت:
صد باد صبا اینجا با سلسله میرقصند این است حریف ای دل، تا باد نپیمایی ...
ماه رمضان سال 1361برای باز جویی مجدد از زندان شهسوار به زندان چالوس
كه مركز اطلاعاتی ـ امنیتی منطقه سه (استانهای مازندران و گیلان) بود منتقل شده بودم. تركیب متفاوت هم بندیهایم اولین موضوعی بود كه نظرم را به خودش جلب كرد البته اگر كمی بهاسم آن فرصت توجه میداشتم، خیلی جای جلب توجه نبود. چرا كه مركز بازجویی دو استان بود، از هشتپر طوالش گرفته تا شفت گیلان، از آمل گرفته تا گرگان و البته تا برادرِ دكتر غلامحسین ساعدی (به جرم مداوای جنگلیهای آمل) در زندان چالوس دیده میشدند، ساعتها مثل سال برایم میگذشت. ماه رمضان، زیر باجویی و بلا تكلیفی، هوای شرجی تابستان كه بعضاً برای تنفس مجبور میشدیم دراز كشیده و دهانمان را نزدیك لای درب كه به راهرو راه داشت، میگذاشتیم.
عصر چهاردمین روز انتقالم را در حال سپری كردن بودم، ناگهان درب باز شد، قبل از هر چیز نگهبان كریهالمنظر ریشویی كه جز دستانش همه جا را پشم و مو فرا گرفته بود نمایان شد. بعد از لحظاتی نفر دومی را كه در كناری ایستاده بود و زاویه باز بودن درب مجال دیدنش را نمیداد، دیدیم. نفردوم زندانی بود كه بعدها در چهرهُ او، در كردار و رفتار او مجاهد خلقی را دیدم كه سر مشقم در مقاومت و ایستادگی و ترجمان «فاستقم كما امرت» شد.
به سلول هدایتش كردم، چهرهُ مصمم، اما صمیمی او علیرغم كم سن و سال بودنش كه هنوز موهای صورتش به درستی قابل تشخیص نبود لدیالورود در دلم جای گرفت. بر خلاف منطق زندان آنهم زیر بازجویی، درهمان آغاز به هم اعتماد كردیم. درشروع، ریل زندانی تازه وارد را با او رفتم. ریل ثابت...
· اسمت چیه؟
· فردوس
علیرغم چهرهاش و ته لهجهاش متوجه شده بودم كه قاعدتاً باید مازندرانی باشد اما برای اینكه امكان صحبت بیشتری پیدا شود و فرصت رابطه باشد ادامه دادم.
· اهل كدام شهر هستی؟
· اهل گز گرگان هستم
· به چه جرمی تو را گرفتند؟
این سوال مدخل سنجش دوری یا نزدیكی هر زندانی با هم بود و بعد از پاسخ گرفتن از این سوال مدار چفت شدن و نزدیكی، دیگر متفاوت میشد.
فردوس با تأملی پاسخ داد:
من جرمی نداشتم اشتباهی مرا گرفتند هر چه هم به آنها گفتم كه من اصلا سیاسی نیستم حرفم را هم باور نمیكنند.
البته من جوابم را گرفته بودم. اتفاقاً نشانه آشكاری بود كه برادری كه جلوی من نشسته میلیشیای مجاهدی است كه فضای زندان آنهم در شب اول بهاو تحمیل كرده است تاچنین جوابی به من بدهد. اما من پاسخم را گرفته بودم چون كد سلامتی هم بود كه بتوان با زندانی جدید چفت شد و رابطه برقرار كرد. باتوجه بهاینكه من یك بار دادگاهی شده و حكم هم گرفته بودم دستم بازتر بود، خودم را بهاو معرفی كردم، فضای زندان را به وی گفتم. به همین نقطه كه رسیدیم، اذان گفته شد و افطار كردیم بعد از نماز مجدداً به گوشهای رفته و...
من اهل گز هستم در آنجا دستگیر شدم مرا به گرگان بردند برای اعدام مصنوعی به جنگل ناهار خوران گرگان بردند مرا به درختی بسته بودند به سمت من شلیك هم كردند دراین شك نداشتم كه میخواهند اعدامم كنند. اما بعد از لحظاتی متوجه شدم نه! هنوز زنده هستم.
در همین وانفسا دو زندانی دیگر برای كاری به بیرون سلول رفتند. فردوس بلند شد كنار درب ایستاد. بعد از لحظاتی فهمیدم قصدش این بود كه در صورت برگشت آن دو زندانی عادی سازی كند یا اینكه حد اقل زندانبان نفهمد. الغرض، بعد از مدتی پاچه شلوارش را كه خون آلود بود بالا زد یك لحظه دیدم اشك در چشمانش جمع شد. شاید از حجب و حیای وی بود هر چه باشد، آنچه را كه نمیتوانستم ببینم دیدم و هنوز بعد از گذشت 33سال گوییا همین الان جلوی روی من است. چهرهُ دوست داشتنی او را بیاد میآورم یك لحظه سرش را پایین انداخت و گفت نعمت ببین!! كشاله ران او را نمیدانم با چه شلاقی زده بودند كه به قطر انگشت شصت گوشتش پریده و گود شده بود اما قبل از اینكه ببینم هرگز به روی خود نیاورد و همواره با خندههای زیبایش هر دردی را فرو مینشاند و ترجمان همان جمله تاریخی میلیشیایی خونین بال برایم بود.
در ایامی كه در یك سلول با فردوس و به اتفاق دو زندانی از هشتپر طوالش و شفت گیلان با هم بودیم به دلیل شرایط زندان چالوس كه در حوصله این نوشتار نیست، به ندرت با هم از وضعیت پرونده همدیگر سوال و جواب میكردیم. یكروز فردوس از زندانی دیگری كه اهل هشتپر بود سوال كرد، به چه جرمی تو را دستگیر كردند؟ زندانی كه تیپی به غایت عادی بود و به جرم كمكهای تداركاتی به جنگلیهای گیلان دستگیر شده بود به فردوس گفت آنها (بازجوها)میگویند كه اتهام من كمك به «منافقین» است. قبل از اینكه جمله زندانی تمام شود فردوس گفت من كه سیاسی نیستم ولی آنكه كلمه «منافقین» میگوید رژیم است، تو باید بگویی كه بهاتهام كمك به سازمان مجاهدین دستگیر شدم.
عید فطر همان سال به زندان شهسوار برگشتم معنی اش این بود كه دیگر از فردوس خبری نداشته باشم. سالها گذشت بعد از آزادی از زندان من بهارتش آزادیبخش پیوستم و فردوس هم به عهد و پیمانش با خدا و خلق وفا كرد و توسط پاسداران ظلمت و تباهی تیرباران شد. خدایا به حرمت خون فردوس، من نیز همچو او مجاهد بمانم در مقاومت و مجاهد بمیرم در وفای به عهد.
نعمت اولیایی
بهمن94
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر