آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند/ رفتند و شهر خفته ندانست کیستند/
فریادشان تموج شط حیات بود/ چون آذرخش در سخن خویش زیستند/ مرغان پرگشوده
طوفان که روز مرگ/ دریا و موج و صخره براشان گریستند/ می گفتی٬ ای عزیز
:«سترون شده ست خاک»/ اینک ببین برابر چشم تو چیستند:/ هر صبح و شب به غارت
طوفان روند و باز/ باز آخرین شقایق این باغ نیستند.
محمدرضا شفیعی کدکنی
محمدرضا شفیعی کدکنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر