بقلم برادر مجاهد محمد سيدی کاشانی از رزمگاه لیبرتی
سال 56، زندان اوين، مراسم بزرگداشت مجاهد شهيد محمد صفری لنگرودي بعد از سخنرانيهای بزرگداشت، مجاهد شهيد سعيد منبری با گرمی تمام، ترانه زيبای ”کاروان“ را خواند و فضای ديگری فراز کرد. مجاهد شهيد سعيد منبرى : همه شب نالم چون نی، که غمی دارم دل و جان بردی، اما، نشدی يارم با ما بودی، بی ما رفتی. چو بوی گل به کجا رفتی؟ تنها ماندم، تنها رفتی چو کاروان رود فغانم از زمين بر آسمان رود دور از يارم، خون می بارم فتادم از پا به ناتوانی اسير عشقم، چنان که دانی رهايی از غم نمی توانم تو چاره ای کن که می توانی گر ز دل بر آرم آهی آتش از دلم خيزد چون ستاره از مژگانم اشک آتشين ريزد. چو کاروان رود فغانم از زمين بر آسمان رود دور از يارم خون می بارم ...
از بيتهای آخر ترانه کاروان، خاطراتی از محمد، به يادم آمده و توفانی در درونم برخاسته بود. به زمين نگاه می کردم و ديگر صدای سعيد را نمی شنيدم. چند ثانيه سکوت. صدا عوض شد و کسی، ترانه يی ديگر را شروع کرد! خاطرات محمد در ذهنم قطع شد. به طرف صدا نگاه کردم. ديدم موسی است. تعجب کردم. چون از او جز سرود، آن هم در پايگاههای انقلاب فلسطين در سال 49 چيزی نشنيده بودم. اما صدا آن قدر گرم و ترانه آن قدر گيرا بود که دنيايم را يکباره عوض کرد. از فضای غمگين ترانه کاروان به دنيای شورانگيز و زيبای سوختن و ساختن، پرواز کردم:
همه شب خود را می سوزم که شب ياران افروزم
خوش و بی پروا می سوزم که ز سر تا پا می سوزم.
موسی کلمات را با تمام وجود و احساسش و چه زيبا می خواند.
من در راه محبت پا از سر نشناسم از آتش نکنم پروا
يک امشب را با شادی می سوزم تا که شود فردا
هنوز حالتهای چهره اش به يادم هست.
شمع شبانه من شمعم شمع شبانه
در عالم گشته فسانه
همه شب خود را می سوزم که شب ياران افروزم می سوزم
تا به سحرگه از رازم کس نشد آگه
خوش و بی پروا می سوزم که ز سر تا پا می سوزم
نه وفاداری نه وفاخواهی که به قلب من ببرد راهی (چون جان من افروزد) 2
همه خود بينی، همه خود خواهی نشود پيدا دل آگاهی (ز من وفا آموزد) 2
من و شب و پروانه من و دل ديوانه
به اشک و آتش خرسند تو حال من کی دانی؟ که خود نباشی چون من به مهر مردم پابند
اگر در آتش می سوزم شبها خوشم که بزمی افروزم شبها
با هر لبخند من در راه محبت پا از سرنشناسم از آتش نکنم پروا
يک امشب را با شادی می سوزم تا که شود فردا
(دل من ز وفا می سوزد که وفا به شما آموزد در اين دنيا) 2
من و شب و پروانه من و دل ديوانه به اشک و آتش خرسند
تو حال من کی دانی؟ که خود نباشی چون من (به مهر مردم پابند) 2
موسی اين ترانه را خيلی دوست می داشت چون از جانش برمی خواست. بچه ها هم از او هميشه همين را می خواستند. ترانه شمع شبانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر