آندرانیک وبیاد اوبعد از یکسال که پرواز کرد - مصاحبه با سیمای آزادی، ۶بهمن ۱۳۹۲
مجری: وقتی از آندرانیک آساطوریان صحبت میکنیم، قبل از هر چیز صمیمیت او و ملودیهای ناب و تنظیمهای شگرف به یادمان میآید. صمیمیتی پاک توأم با نغمههایی زیبا و جذاب.
با کمال خوشوقتی آقای آندرانیک آهنگساز، تنظیم کننده و خوانندهیی که صدای گیرا و زیبایش برای مردم ایران آشناست، مهمان ماست.
آندرانیک: متشکرم از اینکه دعوتم کردید، میخواهم خدمت هموطنان عزیزم سلام کنم. امیدوارم که همه شما خوش و خرّم باشید.
من آندرانیک آساطوریان در سال 1320در شهر همدان متوّلدشدم. دو ماه بعد خانوادهام به خوزستان و به شهر اهواز نقل مکان کردند. در آنجا بزرگ شدم. از 9سالگی به موسیقی روی آوردم. در 18سالگی به تهران رفتم تا در آنجا به تحصیلاتم در رشته موسیقی ادامه دهم. در تهران به هنرستان عالی موسیقی رفتم. اما وقتی خواستم نام نویسی کنم، به من گفته شد که بهدلیل اینکه سنم بالاست، میبایست در نوبت شبانه ثبتنام کنم. من هم در شیفت شب نام نویسی کردم و از ساعت 4 تا 8 بعدازظهر به کلاس میرفتم و به این ترتیب تحصیلات موسیقی را در این هنرستان ادامه دادم.
بعد از فعالیّتهای بسیار در موسیقی، وارد ارکستر پاپ رادیو تلویزیون شدم و رهبری آن را به مدّت دو سال بهعهده گرفتم.
مجری: چه سالی بود حدوداً ؟
آندرانیک: سال 1976 (1354) بود، که به مدتّ دو سال رهبر ارکستر 55نفره پاپ رادیو تلویزیون بودم.
در سال 1356 تصمیم گرفتم به آمریکا بیایم و قصد داشتم در کار ساخت موسیقی فیلم وارد شوم. از دوران نوجوانی معتقد بودم اگر کسی بخواهد کاری انجام دهد، باید بهصورت حرفهیی در آن وارد شود، نه آماتوری، متأسفانه در مملکت ما زیاد هستند کسانی که بهصورت آماتوری کارهایی میکنند، ولی این به نتیجهیی نمیرسد. برای همین هم موسیقی ما به آنجایی که باید برسد، نرسیده است. اما بهامید خدا با سرنگونی رژیم و با رفتن بچّههای مجاهدمان به ایران، به آن سطح هم حتماً خواهیم رسید.
در هر صورت من اوایل سال 1978بهآمریکا سفر کردم و در لسآنجلس ساکن شدم. آنجا در یک مدرسه موسیقی اسم نویسی کردم و به تحصیلاتم در موسیقی ادامه دادم.
بعد از گذشت یکسال، انقلاب 22بهمن شد. خوب است یادآوری کنم که وقتی هنوز در ایران بودم، با تعدادی از خوانندگان قرارداد ساخت آهنگ برای ترانههایشان داشتم. وقتی به آمریکا آمدم، این قراردادها همچنان بهقوت خود باقی بود تا اینکه انقلاب شد. با وقوع انقلاب ارتباطم با این خوانندگان قطع شد و این قراردادها هم منتفی شد. بههمین دلیل چون میبایست کار میکردم و خرج خانه و زندگی را درمیآوردم، مجبور شدم تحصیلاتم را ترک کرده و به آن خاتمه دهم.
تا اینکه گذشت و گذشت و اگر اشتباه نکنم سال 1993 یا 94 بود که یک روز همین طور که در خانه داشتم تلویزیون تماشا میکردم، یکدفعه حین عوض کردن کانال، نگاهم به یک کانال ایرانی افتاد. داشتم به این کانال نگاه میکردم که یکی از دوستانم شروع کرد به استنطاق کردن که: «تو چرا رفتی با مجاهدین؟ چرا این کارها را میکنی؟ چرا آن کارها را کردی؟!»...، واقعاً مرا با این حرفهایش بهعصبانیت رساند.
من هم در عوض تلفن را برداشتم و به خانه آن دوست عزیز، که در همان کانال ایرانی دیده بودم؛ و شاید نیاز نباشد که اسم او را بیاورم، زنگ زدم و به او گفتم: «فلانی، من آندرانیک هستم و بهعنوان یک پیشکسوت موسیقی میخواهم بهتو تبریک بگویم که با بچههای مجاهد رفتی».
او گفت: «به به!… راست میگی؟» گفتم: «آره راست میگم. چون تنها کسی که الآن دارد برای آزادی مردم در ایران میجنگد، فقط مجاهدین هستند، کس دیگری نیست». او هم گفت: «به تو تبریک میگم».
به آن دوست گفتم: «احیاناً شما با بچههای مجاهد در ارتباط هستید و با هم صحبت میکنید، از قول من به آنها بگویید که در این راه مقدسی که دارید میروید، من هم اگر کمکی از دستم بر بیاید، میخواهم با شما باشم و خیلی خوشحال میشوم.
یکی دو روز بیشتر طول نکشید که برادر عزیزم طاهر سعیدی به من تلفن کرد و گفت: «آقای آندرانیک، شنیدم که شما میخواهید با ما همکاری کنید». به او گفتم: «بله، دیگر افتخاری بالاتر از این نمیشود».
بعد قرار شد من هم در آن جشنی که در پاریس برگزار شد، که ویگن و خیلی از خوانندههای دیگر هم در آن حضور داشتند، شرکت کنم.
مجری: جشن همبستگی.
آندرانیک: بله، بله بارک الّله! مسئولان جشن از من خواستند که 7آهنگ را برای این جشن تنظیم کنم. این کار یک ماه طول کشید و من آنها را برای ارکستر تنظیم کردم. اگر یادتان باشد ارکستر بسیار بزرگی بود، تقریباً شبیه به یک ارکستر کوچک سمفونی کلاسیک.
در طول این یکماه بارها و بارها حس میکردم که این صحبتهایی که از مجاهدین میشنوم، خیلی فرق میکند با 53سالی که من زندگی کردهام. (دارم از آن 20سال پیش صحبت میکنم که آن موقع 53سالم بود). میدیدم که خیلی چیزها فرق میکند؛ از صحبتهایی که میکنند، سطح تحصیلات بچهها و خیلی چیزهای دیگر، خیلی فرق میکرد و من بسیار مشتاق شدم بفهمم یک مجاهد چه کار میکند.
مجری: چه فرقی در آنها میدیدید؟
آندرانیک: صحبتهایشان با بقیه خیلی فرق میکرد و این سطح تحصیلات آنها را نشان میداد. چون اگر کسی تحصیلات نداشته باشد، از طرز صحبت کردنش معلوم میشود. در حالیکه از صحبتهای آنها معلوم بود که تحصیلات و شعور بالایی دارند.
به هر صورت، من این 7آهنگ را تنظیم کردم و قرار شد به پاریس بروم. اتفاقاً روزی که به پاریس رسیدم، همان روز ارکستر در حال تمرین بود. در آنجا آقای طاهر سعیدی به من گفت: «آندرانیک جان، تمرین این ارکستر با شماست، ولی اجازه بدهید که آقای محمد شمس آن را رهبری کند. چون محمد شمس از پله اول با مجاهدین بوده». من گفتم: «خیلی از این موضوع هم خوشحالم، چون آمدن من به اینجا به قول آمریکاییها ”بیزینس“ نیست. چون من آمدهام اینجا که کمکی کرده باشم و هیچ مسألهیی نیست. بنابراین آن شب آقای شمس ارکستر را رهبری کرد.
آن شب، شب بسیار خوبی بود. بهطور خاص که خانم رجوی هم تشریف آوردند و به ما گل دادند و من از دست ایشان گل گرفتم. در یک کلام بخواهم بگویم در این یک ماه که با بچهها صحبت میکردم، تقریباً عاشق شدم. عاشق بچههای مجاهد شدم.
مجری: جشن همبستگی در پاریس را، که همبستگی هنرمندان با مردم ایران در راه آزادی بود، چگونه دیدید؟ با توجه به اینکه شما بسیاری از جشنها و مراسم را از نزدیک دیدهاید و با چنین جشنهایی آشنایی دارید.
آندرانیک: ببینید، این را به تعارف نمیگویم، از واقعیتی که دیدهام دارم میگویم. از همان روز که طاهر سعیدی با من صحبت کرد و بعد از آن هم در این یکماه بارها و بارها با من صحبت کرد، او میخواست ببیند چه اتفاقی در من افتاده و خلاصه چقدر حاضر به همکاری هستم.
من این حس را داشتم که ایشان دیسیپلین مخصوصی دارند. معتقدم که یک سازمانی که دیسیپلین داشته باشد، به نتیجه کارش خواهد رسید. در شب جشن هم که من در بین تماشاچیان بودم، این دیسیپلین را حس کردم. میدیدم که یک کار جدی است. برای اینکه من سالهای سال در کنسرتهای مختلف بودم. همیشه رهبری ارکسترهای بزرگ را برعهده داشتم. ولی این کنسرت یک چیز دیگر بود، دیسیپلین مخصوص خود را داشت.
در شب جشن من خیلی خوشحال بودم. در یک کلام بخواهم بگویم، بهخاطر آشناییام با مجاهدین، خیلی خوشحال بودم. چون بالاخره آن راهی را که میخواستم، به آن رسیدم.
من بایستی همرزم مجاهدین باشم، چون همیشه میخواستم به ملتم خدمت کنم. جز خدمت هم هیچ کاری تا کنون از من سر نزده است. من موسیقی را یاد گرفتم بهخاطر اینکه مردم وطنم موسیقی بهتری داشته باشند.
چرا باید ملت ایتالیا، اسپانیا، آمریکا و جاهای دیگر موسیقی خوبی داشته باشند، ولی ما هنوز در موسیقی اندر خم یک کوچه باشیم. من سعی کردم که فرهنگ موسیقیمان را غنی کنم. همین کار را هم کردم.
میدانید که من سالهای سال طبق استاندارد آمریکایی در موسیقی کار کردم. به موسیقی آمریکایی و ایتالیایی و حتی اسپانیایی، آشنایی داشتم. بنابراین سعی کردم موسیقی ما هم به آن سمت کشیده شود و من این کار را کردم و در این زمینه خیلی پیشرفت حاصل شد. بیشتر مردم هم واقعاً خوششان آمده بود.
در یک کلام بخواهم بگویم، از سالهای گذشته که این افتخار را پیدا کردم که عضو شورای ملی مقاومت بشوم، به یک خانواده بزرگ متصل شدم. الآن که 73سال دارم، زندگی من به تمام و کمال به بچههای مجاهدم، به خواهران و برادران مجاهدم بسته است.
من روزهایی هم در اشرف بودم. همانطور که برادر مسعود گفت: «یک، دو، سه، صد، هزار اشرف میسازیم»، حتماً هم میسازیم و در این شکی نیست. من عاشق این بچهها هستم، اینها خانواده بزرگ من هستند.
مجری: آقای آندرانیک، آخرین ترانهیی که از شما شنیدیم و سیمای آزادی هم آن را پخش کرد، فکر میکنم در مورد اشرف بود. اگر ممکن است درباره این ترانه کمی برایمان بگویید.
آندرانیک: بله حتماً. شعر این آهنگ، از بچههای اشرف، یعنی از البرز است که شعر زیبا و بسیار خوبی است. به عقیده من او یکی از بهترین شعرای ایران است. انشاءالله یک روز برای بچههای ایران در خود ایران شعر و ترانه بگوید.
من تا بهحال خیلی آهنگ ساختهام. خودم هم در آنها خواندهام. با روزبه خواندهام، با خواهر ماندانا، با خواهر نصرت و با سایر بچههای اشرف خواندهام؛ اما باور کنید وقتی شعری از البرز میآید، مخصوصاً همین شعر اشرفی، وقتی من داشتم آهنگش را میساختم، همسرم آیدا میگفت: «بابا بسه! چشات کور میشه، بس که گریه میکنی». آخر من با گریه این کار را ساختم.
مجری: با تمام عواطفتان
آندرانیک: با تمام زندگیام آن را ساختم. آخر اشرف یک شهر فراموش نشدنی است. ما این شهر را دوباره باید بسازیم. من به خواهر مریم گفتم که وقتی به ایران برسیم، شما خیلی کار خواهید داشت، ولی من یک قطعه زمینی پیدا میکنم و یک اشرف دیگر را در آنجا میسازیم و خودمان هم در آن زندگی میکنیم. البته میدانم که خیلیها هم دوست دارند بیایند داخل آن زندگی کنند.
مجری: آقای آندرانیک، در ایران آزاد فردا خیلیها بهکار و مسئولیت و به هنر و عواطف شما نیاز دارند.
آندرانیک: بله، من تا هستم، یعنی تا زنده هستم، این کار را خواهم کرد. تا به آخر با این فامیل و خانواده بزرگ خود خواهم بود و به امید خدا ما آزادی را برای ایران به ارمغان خواهیم آورد.
همین جا میخواهم از هواداران خوب و بینظیرمان بهخاطر کارهای بزرگی که میکنند، تشکر کنم. آنها روزی در ایران آزاد فردا بهخاطر کمکهایی که به بچههای مجاهد کردند، به خود خواهند بالید. چرا؟ چون آن روز معلوم میشود که آنها چه کار کردند و با کمکهایشان چه اتفاقی افتاد. آن روز مملکت آزاد و پیشرفتهیی خواهند داشت و هیچ بعید نیست که به سطح آمریکا برسیم. آخر ما از یک فرهنگ خوب و غنی برخورداریم. ما در فرهنگ پیشتازیم و شک ندارم و بارها و بارها گفتهام که با مجاهد، ایران به گلستان تبدیل خواهد شد.
با کمال خوشوقتی آقای آندرانیک آهنگساز، تنظیم کننده و خوانندهیی که صدای گیرا و زیبایش برای مردم ایران آشناست، مهمان ماست.
آندرانیک: متشکرم از اینکه دعوتم کردید، میخواهم خدمت هموطنان عزیزم سلام کنم. امیدوارم که همه شما خوش و خرّم باشید.
من آندرانیک آساطوریان در سال 1320در شهر همدان متوّلدشدم. دو ماه بعد خانوادهام به خوزستان و به شهر اهواز نقل مکان کردند. در آنجا بزرگ شدم. از 9سالگی به موسیقی روی آوردم. در 18سالگی به تهران رفتم تا در آنجا به تحصیلاتم در رشته موسیقی ادامه دهم. در تهران به هنرستان عالی موسیقی رفتم. اما وقتی خواستم نام نویسی کنم، به من گفته شد که بهدلیل اینکه سنم بالاست، میبایست در نوبت شبانه ثبتنام کنم. من هم در شیفت شب نام نویسی کردم و از ساعت 4 تا 8 بعدازظهر به کلاس میرفتم و به این ترتیب تحصیلات موسیقی را در این هنرستان ادامه دادم.
بعد از فعالیّتهای بسیار در موسیقی، وارد ارکستر پاپ رادیو تلویزیون شدم و رهبری آن را به مدّت دو سال بهعهده گرفتم.
مجری: چه سالی بود حدوداً ؟
آندرانیک: سال 1976 (1354) بود، که به مدتّ دو سال رهبر ارکستر 55نفره پاپ رادیو تلویزیون بودم.
در سال 1356 تصمیم گرفتم به آمریکا بیایم و قصد داشتم در کار ساخت موسیقی فیلم وارد شوم. از دوران نوجوانی معتقد بودم اگر کسی بخواهد کاری انجام دهد، باید بهصورت حرفهیی در آن وارد شود، نه آماتوری، متأسفانه در مملکت ما زیاد هستند کسانی که بهصورت آماتوری کارهایی میکنند، ولی این به نتیجهیی نمیرسد. برای همین هم موسیقی ما به آنجایی که باید برسد، نرسیده است. اما بهامید خدا با سرنگونی رژیم و با رفتن بچّههای مجاهدمان به ایران، به آن سطح هم حتماً خواهیم رسید.
در هر صورت من اوایل سال 1978بهآمریکا سفر کردم و در لسآنجلس ساکن شدم. آنجا در یک مدرسه موسیقی اسم نویسی کردم و به تحصیلاتم در موسیقی ادامه دادم.
بعد از گذشت یکسال، انقلاب 22بهمن شد. خوب است یادآوری کنم که وقتی هنوز در ایران بودم، با تعدادی از خوانندگان قرارداد ساخت آهنگ برای ترانههایشان داشتم. وقتی به آمریکا آمدم، این قراردادها همچنان بهقوت خود باقی بود تا اینکه انقلاب شد. با وقوع انقلاب ارتباطم با این خوانندگان قطع شد و این قراردادها هم منتفی شد. بههمین دلیل چون میبایست کار میکردم و خرج خانه و زندگی را درمیآوردم، مجبور شدم تحصیلاتم را ترک کرده و به آن خاتمه دهم.
تا اینکه گذشت و گذشت و اگر اشتباه نکنم سال 1993 یا 94 بود که یک روز همین طور که در خانه داشتم تلویزیون تماشا میکردم، یکدفعه حین عوض کردن کانال، نگاهم به یک کانال ایرانی افتاد. داشتم به این کانال نگاه میکردم که یکی از دوستانم شروع کرد به استنطاق کردن که: «تو چرا رفتی با مجاهدین؟ چرا این کارها را میکنی؟ چرا آن کارها را کردی؟!»...، واقعاً مرا با این حرفهایش بهعصبانیت رساند.
من هم در عوض تلفن را برداشتم و به خانه آن دوست عزیز، که در همان کانال ایرانی دیده بودم؛ و شاید نیاز نباشد که اسم او را بیاورم، زنگ زدم و به او گفتم: «فلانی، من آندرانیک هستم و بهعنوان یک پیشکسوت موسیقی میخواهم بهتو تبریک بگویم که با بچههای مجاهد رفتی».
او گفت: «به به!… راست میگی؟» گفتم: «آره راست میگم. چون تنها کسی که الآن دارد برای آزادی مردم در ایران میجنگد، فقط مجاهدین هستند، کس دیگری نیست». او هم گفت: «به تو تبریک میگم».
به آن دوست گفتم: «احیاناً شما با بچههای مجاهد در ارتباط هستید و با هم صحبت میکنید، از قول من به آنها بگویید که در این راه مقدسی که دارید میروید، من هم اگر کمکی از دستم بر بیاید، میخواهم با شما باشم و خیلی خوشحال میشوم.
یکی دو روز بیشتر طول نکشید که برادر عزیزم طاهر سعیدی به من تلفن کرد و گفت: «آقای آندرانیک، شنیدم که شما میخواهید با ما همکاری کنید». به او گفتم: «بله، دیگر افتخاری بالاتر از این نمیشود».
بعد قرار شد من هم در آن جشنی که در پاریس برگزار شد، که ویگن و خیلی از خوانندههای دیگر هم در آن حضور داشتند، شرکت کنم.
مجری: جشن همبستگی.
آندرانیک: بله، بله بارک الّله! مسئولان جشن از من خواستند که 7آهنگ را برای این جشن تنظیم کنم. این کار یک ماه طول کشید و من آنها را برای ارکستر تنظیم کردم. اگر یادتان باشد ارکستر بسیار بزرگی بود، تقریباً شبیه به یک ارکستر کوچک سمفونی کلاسیک.
در طول این یکماه بارها و بارها حس میکردم که این صحبتهایی که از مجاهدین میشنوم، خیلی فرق میکند با 53سالی که من زندگی کردهام. (دارم از آن 20سال پیش صحبت میکنم که آن موقع 53سالم بود). میدیدم که خیلی چیزها فرق میکند؛ از صحبتهایی که میکنند، سطح تحصیلات بچهها و خیلی چیزهای دیگر، خیلی فرق میکرد و من بسیار مشتاق شدم بفهمم یک مجاهد چه کار میکند.
مجری: چه فرقی در آنها میدیدید؟
آندرانیک: صحبتهایشان با بقیه خیلی فرق میکرد و این سطح تحصیلات آنها را نشان میداد. چون اگر کسی تحصیلات نداشته باشد، از طرز صحبت کردنش معلوم میشود. در حالیکه از صحبتهای آنها معلوم بود که تحصیلات و شعور بالایی دارند.
به هر صورت، من این 7آهنگ را تنظیم کردم و قرار شد به پاریس بروم. اتفاقاً روزی که به پاریس رسیدم، همان روز ارکستر در حال تمرین بود. در آنجا آقای طاهر سعیدی به من گفت: «آندرانیک جان، تمرین این ارکستر با شماست، ولی اجازه بدهید که آقای محمد شمس آن را رهبری کند. چون محمد شمس از پله اول با مجاهدین بوده». من گفتم: «خیلی از این موضوع هم خوشحالم، چون آمدن من به اینجا به قول آمریکاییها ”بیزینس“ نیست. چون من آمدهام اینجا که کمکی کرده باشم و هیچ مسألهیی نیست. بنابراین آن شب آقای شمس ارکستر را رهبری کرد.
آن شب، شب بسیار خوبی بود. بهطور خاص که خانم رجوی هم تشریف آوردند و به ما گل دادند و من از دست ایشان گل گرفتم. در یک کلام بخواهم بگویم در این یک ماه که با بچهها صحبت میکردم، تقریباً عاشق شدم. عاشق بچههای مجاهد شدم.
مجری: جشن همبستگی در پاریس را، که همبستگی هنرمندان با مردم ایران در راه آزادی بود، چگونه دیدید؟ با توجه به اینکه شما بسیاری از جشنها و مراسم را از نزدیک دیدهاید و با چنین جشنهایی آشنایی دارید.
آندرانیک: ببینید، این را به تعارف نمیگویم، از واقعیتی که دیدهام دارم میگویم. از همان روز که طاهر سعیدی با من صحبت کرد و بعد از آن هم در این یکماه بارها و بارها با من صحبت کرد، او میخواست ببیند چه اتفاقی در من افتاده و خلاصه چقدر حاضر به همکاری هستم.
من این حس را داشتم که ایشان دیسیپلین مخصوصی دارند. معتقدم که یک سازمانی که دیسیپلین داشته باشد، به نتیجه کارش خواهد رسید. در شب جشن هم که من در بین تماشاچیان بودم، این دیسیپلین را حس کردم. میدیدم که یک کار جدی است. برای اینکه من سالهای سال در کنسرتهای مختلف بودم. همیشه رهبری ارکسترهای بزرگ را برعهده داشتم. ولی این کنسرت یک چیز دیگر بود، دیسیپلین مخصوص خود را داشت.
در شب جشن من خیلی خوشحال بودم. در یک کلام بخواهم بگویم، بهخاطر آشناییام با مجاهدین، خیلی خوشحال بودم. چون بالاخره آن راهی را که میخواستم، به آن رسیدم.
من بایستی همرزم مجاهدین باشم، چون همیشه میخواستم به ملتم خدمت کنم. جز خدمت هم هیچ کاری تا کنون از من سر نزده است. من موسیقی را یاد گرفتم بهخاطر اینکه مردم وطنم موسیقی بهتری داشته باشند.
چرا باید ملت ایتالیا، اسپانیا، آمریکا و جاهای دیگر موسیقی خوبی داشته باشند، ولی ما هنوز در موسیقی اندر خم یک کوچه باشیم. من سعی کردم که فرهنگ موسیقیمان را غنی کنم. همین کار را هم کردم.
میدانید که من سالهای سال طبق استاندارد آمریکایی در موسیقی کار کردم. به موسیقی آمریکایی و ایتالیایی و حتی اسپانیایی، آشنایی داشتم. بنابراین سعی کردم موسیقی ما هم به آن سمت کشیده شود و من این کار را کردم و در این زمینه خیلی پیشرفت حاصل شد. بیشتر مردم هم واقعاً خوششان آمده بود.
در یک کلام بخواهم بگویم، از سالهای گذشته که این افتخار را پیدا کردم که عضو شورای ملی مقاومت بشوم، به یک خانواده بزرگ متصل شدم. الآن که 73سال دارم، زندگی من به تمام و کمال به بچههای مجاهدم، به خواهران و برادران مجاهدم بسته است.
من روزهایی هم در اشرف بودم. همانطور که برادر مسعود گفت: «یک، دو، سه، صد، هزار اشرف میسازیم»، حتماً هم میسازیم و در این شکی نیست. من عاشق این بچهها هستم، اینها خانواده بزرگ من هستند.
مجری: آقای آندرانیک، آخرین ترانهیی که از شما شنیدیم و سیمای آزادی هم آن را پخش کرد، فکر میکنم در مورد اشرف بود. اگر ممکن است درباره این ترانه کمی برایمان بگویید.
آندرانیک: بله حتماً. شعر این آهنگ، از بچههای اشرف، یعنی از البرز است که شعر زیبا و بسیار خوبی است. به عقیده من او یکی از بهترین شعرای ایران است. انشاءالله یک روز برای بچههای ایران در خود ایران شعر و ترانه بگوید.
من تا بهحال خیلی آهنگ ساختهام. خودم هم در آنها خواندهام. با روزبه خواندهام، با خواهر ماندانا، با خواهر نصرت و با سایر بچههای اشرف خواندهام؛ اما باور کنید وقتی شعری از البرز میآید، مخصوصاً همین شعر اشرفی، وقتی من داشتم آهنگش را میساختم، همسرم آیدا میگفت: «بابا بسه! چشات کور میشه، بس که گریه میکنی». آخر من با گریه این کار را ساختم.
مجری: با تمام عواطفتان
آندرانیک: با تمام زندگیام آن را ساختم. آخر اشرف یک شهر فراموش نشدنی است. ما این شهر را دوباره باید بسازیم. من به خواهر مریم گفتم که وقتی به ایران برسیم، شما خیلی کار خواهید داشت، ولی من یک قطعه زمینی پیدا میکنم و یک اشرف دیگر را در آنجا میسازیم و خودمان هم در آن زندگی میکنیم. البته میدانم که خیلیها هم دوست دارند بیایند داخل آن زندگی کنند.
مجری: آقای آندرانیک، در ایران آزاد فردا خیلیها بهکار و مسئولیت و به هنر و عواطف شما نیاز دارند.
آندرانیک: بله، من تا هستم، یعنی تا زنده هستم، این کار را خواهم کرد. تا به آخر با این فامیل و خانواده بزرگ خود خواهم بود و به امید خدا ما آزادی را برای ایران به ارمغان خواهیم آورد.
همین جا میخواهم از هواداران خوب و بینظیرمان بهخاطر کارهای بزرگی که میکنند، تشکر کنم. آنها روزی در ایران آزاد فردا بهخاطر کمکهایی که به بچههای مجاهد کردند، به خود خواهند بالید. چرا؟ چون آن روز معلوم میشود که آنها چه کار کردند و با کمکهایشان چه اتفاقی افتاد. آن روز مملکت آزاد و پیشرفتهیی خواهند داشت و هیچ بعید نیست که به سطح آمریکا برسیم. آخر ما از یک فرهنگ خوب و غنی برخورداریم. ما در فرهنگ پیشتازیم و شک ندارم و بارها و بارها گفتهام که با مجاهد، ایران به گلستان تبدیل خواهد شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر