خاطرات زنداني سياسي سعيد ماسوري از زندان گوهردشت (قسمت چهاردهم)
خاطرات زندان و نیم نگاهی از درون - سعید ماسوری
در همین دورانی که در راهرو ۶ بودیم. زمستان ۸۰ یا اوایل بهار ۸۱ بود که ما را
به دادگاه بردند. قبلا گفته بودم که یکبار مارا به تهران آورده و برگردانده بودند و
من از آنجا شعبه ۶ دادگاه انقلاب و اسم قاضی پرونده “حقانی” را شنیده بودم و اینرا
در ملاقاتی که در اهواز با خانواده داشتم به آنها گفتم که پرونده ما را به تهران و
به همین شعبه می فرستند.
بنابراین خانواده ام هم این را می دانستند ولی تاریخ دادگاه را نمی دانستیم. این
را همینجا توضیح بدهم که در زندان هیچگاه تاریخ دادگاه را به متهم نمیگویند، و درست
چند ساعت قبل از شروع دادگاه صدایت میزنند فلانی، فرزند فلانی: اعزام به مراجع !!!
که این مراجع میتواند، دادگاه، بازپرسی، “ملاقات”، بیمارستان ووو هر نوع خروج از زندان
را در بر گیرد.
متهم خصوصا متهمین سیاسی نمیتوانند وکیل داشته باشند، اجازه دیدن پرونده شان را
ندارند، بطوریکه من از اتهاماتی که قرار بود بخاطر آنها محاکمه شوم، هیچ اطلاعی نداشتم
مگر حدسهای خودم. و همچنین در آخر و بعد از صدور حکم، دادنامه یا حکم صادره را هم به
محکوم نمیدهند. با این استدلال که مورد سوء استفاده قرار میگیرد و موجب تشویش اذهان
عمومی میگردد !!؟؟ خودم هم میدانم اگر هر تبعه غیر ایرانی، چنین چیزهایی را بشنود،
بطور قطع به کذب و دروغگویی من حکم میکند، چون واقعا باور کردنی نیست. ولی برای ما
این هم بخشی از “آیین غیر مکتوب دادرسی” است و کاملا جا افتاده ومرسوم !!!
به هر حال یک روز به ما گفتند دادگاه دارید و ما را به دادگاه بردند. درست به خاطر
ندارم که چه روزی بود فقط به خاطر می آورم ماشینی که ما در آن بودیم به خاطر برفی که
در خیابان بود، خصوصا حوالی مسیر دادگاه چند مرتبه لیز خورد. به هر حال در شرایطی که
ما را دستبند زده بودند. وارد دادگاه انقلاب خیابان معلم شدیم، از یک کیوسک نگهبانی
عبور کرده. ماموران اطلاعاتی سلاح های کمری شان را تحویل داده، وارد یک محوطه باز شدیم
که تا ساختمان اصلی ۵۰-۴۰ متر فاصله داشت. وارد ساختمان شده از پله ها بالا رفتیم و
وارد یک راهرو شدیم.
سکوتی همراه با همهمه مردمی که در کنار شعبه های مربوطه شان به انتظار نشسته بودند.
تعدادی متهم که آنها را به هم بسته بودند و تعدادی هم با دستبند و پابند توسط سربازانی
با قدم های کوتاه (به خاطر پابند) به اینطرف و آنطرف می رفتند . چهره های عبوس و طلب
کارانه کارکنان آنجا که با ریش و یقه های تا آخر بسته شده با پرونده هایی در دستشان
از این اتاق به آن اتاق می رفتند و انبوه احترام و تعارفات شکلی و متظاهرانه ایی که
به یکدیگر میکردند. و وقتی یکی با لباس آخوندی از کنارشان می گذشت با وجودی که هیچ
توجهی به آنها نمی کرد و متکبرانه با دست عبایش را به جلو پرت می کرد و دو نفر پشت
سرش حرکت می کردند، در سلام دادن به او تا حد کرنش خم می شدند و عرض ادب می کردند.
فضایی دلهره آور و خفقان زا را تولید می کرد که حتی تمیزی کف راهروها هم بسیار انزجارآور
و مشمئز کننده می نمود.
وارد شعبه ۶ دادگاه انقلاب شدیم، چند نفر دیگر هم بودند. منشی قاضی فردی به اسم
فلاحی بود که اغلب به چهره مراجعه کننده ها نگاه نمی کرد و دائم کاغذها را این ور و
آن ور می کرد و چیزهایی می گفت و پرونده ای را پیش قاضی که در اطاق مجاور بود می برد.
کلی منتظر ماندیم، فضای بی روح و خصمانه آنجا با مراجعه کنندگان آنقدر سنگین بود که
نمی شد نادیده اش گرفت . در کتاب های خاطرات زندانیان سیاسی زمان شاه خوانده بودم که
متهمین را ابتدا برای پرونده خوانی می بردند تا پرونده را مطالعه کنند و از کم و کیف
اتهاماتشان مطلع شوند. ولی اینجا از این خبرها نبود.
بعد از ساعت ها انتظار، چون بازهم حاج آقای قاضی برای نماز رفته بودند، مارا صدا
زدند. وارد اتاق شدم، تنها من بودم و قاضی و یک منشی که همه چیز را می نوشت . فهرستی
از اتهامات توسط قاضی خوانده شد که نمی دانم از کجا تهیه کرده بودند . در ادامه هم
گفت امروز دیگر فرصت نمی کنیم، تاریخ جلسه بعد را به شما می گویند. بعد از من هم غلامحسین
رفت که اوهم به همین ترتیب.
وقتی آماده برگشتن شدیم، متوجه شدم که خانواده ام هم آمده اند. این که از کجا تاریخ
دادگاه را فهمیده بودند، نمی دانم. ولی به هرحال آنها را اجازه نداده بودند وارد دادگاه
شوند. به همین خاطر بعد از اتمام کار دادگاه حوالی ساعت ۴-۳ بعدازظهر بود که به من
اجازه دادند چند دقیقه در راهرو دادگاه آنها را ببینم. خواهرم همراه مادر و خاله هایم
در آنجا بودند. سال ها بود که خاله هایم را ندیده بودم. علاوه بر آنها مادربزرگم هم
که اورا “دا ا” صداد میزدیم آمده بود و هنوز قاطعیت سابقش را داشت، او که دو پسر و
عروسش توسط همین حکومت کشته و اعدام شده بودند جز ناسزا به آنها چیز دیگری نمیگفت.
بهمین دلیل غلامحسین او را چپ رادیکال می خواند.
بیشتر از ۱۵ دقیقه وقت ندادند و به آنها گفتند همینجا بمانید تا سراغتان بیایند
و من و غلامحسین را بردند. همان مسیر و همان خیابان ها به طرف زندان. در مسیر زندان
گاها ترددات و فعالیت های عادی مردم که همه دوان دوان از این طرف به آن طرف می رفتند
برایم جالب و سوال برانگیز بود. که آنها چه می کنند ؟؟؟ ما چرا اینجائیم. واقعا این
راه ارزش این هزینه ها را دارد ؟؟؟ باز حسرتی. نگاهی به مردم. و آهی . واقعا این همه
دشواری و تلخی. از این زندان به آن زندان، از این دادگاه به آن دادگاه و خلاصه عبور
از این دهلیزهای خم اندر خم و پیچ اندر پیچ. از پی هیچ است.؟؟ ظاهرا که دیگران زندگی
عادیشان را دنبال می کنند ولی من چرا ناز و نعمت زندگی در فرنگ را رها کرده و خود را
در این هیچستان پوچی در مخمصه زندان گرفتار کرده ام.
همیشه در رفت و آمدهای دادگاه و زندان و یا از این زندان به آن زندان در مواجه
با مردمی که زندگی عادی خود رادنبال می کنند. از سرکار میایند، با خانواده شان قدم
می زنند، به بازار می روند، بچه هایی که هنگام تعطیلی مدارس به خیابان سرازیر می شوند
و یا از اول صبح از هر طرف به سوی مدرسه شان سرازیر می شوند. خلاصه در مواجهه با همه
نمادهای یک زندگی عادی و بی دغدغه. با این درگیری های ذهنی کلنجار داشتم و گمان نمی
کنم که هیچ زندانی سیاسی هرچقدر هم استوار و معتقد، با این مسائل مواجه نشده باشد.
اینها مسائلی است که به گمانم تنها باید از درون آنها عبور کرد و عبور کردن از
آنهاست که ارزشمند است و واقعی. درست مثل مقوله «ترس و ترسیدن». کسی نیست که در مواجهه
با خطر چنین احساسی(ترس) نداشته باشد، نه می توان وجودش را منکر شد و نه می توان بی
تفاوت از کنارش گذشت و یا آنرا دور زد. تنها با مواجه شدن و عبور از درون آن است که
به کنترل در میاید. در اینجا هم مواجه شدن با مردمی که به نظر میاید آسوده خاطر، به
دنبال زندگیشان هستند، احساسی از حسرت به وجود می آورد که اگر دلیلی قانع کننده و انگیزه
ای قوی تر برای کنار گذاشتن آن نداشته باشی، ترا به شک و تردید درآورده و نهایتا ممکن
است مغلوب خود کند.
البته چنین انگیزه های قوی، وجود دارند ولی لازم است در وهله اول در لحظه مواجه
با چنین احساسات و ابتلائاتی خود را محافظت کنی، یعنی حتی به طور مکانیکی هم که شده
ذهن را از آن موضوع بیرون کشیده و به چیز دیگری فکر کنی و در مرحله بعد با آن انگیزه
ها وضعیت خود را تثبیت کنی. و این همان انتخابهاست. همان لحظات انتخاب. انتخاب های
روزمره و شاید لحظه مره. که مجموعه آن در این فرایند را «اراده» میگویند که بتدریج
درونی شده و بخشی از وجود یا خصوصیات فرد می شود.
شاید در همین افکار بودم که جلوی درب بزرگ خاکستری رنگ اوین رسیدیم. یکی از اطلاعاتی
ها پیاده شد. با نگهبان صحبت کرد و آنها بعد از چک ماشین و صندوق عقب، اجازه ورود دادند.
به بند که رسیدیم حجت زمانی و ج.الف از کم و کیف دادگاه پرسیدند و شنیدند آنچه را در
بالا گفتم. روزی از یکی از بازجوها پرسیدم که چرا ما نمی توانیم وکیل داشته باشیم.
اینکه حداقل حقوق یک متهم است. جوابش این بود که پرونده های شما به امنیت ملی مربوط
است و حتی به قاضی هم اجازه نمی دهیم همه آن را بخواند. فقط آنچه نیاز است به او گفته
می شود و این دقیقا همان معنای “استقلال قوه قضائیه” است!!؟؟
مدتی گذشت از جمله اتفاقات این دوران حضور فردی بود معروف به حاج قاسم. که بعدها
یک بار او را در برنامه ای در تلویزیون دیدم که همان قاسم. ت بود و مدرس دانشگاه و
پژوهشگر تاریخ معرفی شد. نمیدانم که در وزارت اطلاعات چه کاره بود ولی درهفته دو سه
روز به زندان اوین (بازداشتگاه ۲۰۹ ) می آمد و با زندانیان سیاسی صحبت میکرد، از جهت
احتمالا تواب سازی و بقول خودشان آموزش وارشاد.
عمدتا از تاریخ صحبت میکرد و ورد زبانش مدرس، کاشانی، بقای، تقی زاده و امثالهم
بود ، همه چیز را هم بگونه ایی میگفت که من نه شنیده بودم ونه خوانده بودم ، به همین
خاطر او را بیشتر ” مهندس تاریخ ” میدیدم تا مورخ و پژوهشگر !!! و ظاهرا در حال “باز
سازی تاریخ” و یا نوشتن ” تاریخی جدید ” بود. به هر حال چند جلسه ای آمد و بنوعی شرکت
در جلسات او اجباری بود ، البته میتوانستی شرکت نکنی ولی تاثیرش را در حکم دادگاه می
بایست بپذیری.
روزی کتاب “بیانیه تعیین مواضع .” را با خودش آورده بود وشروع کرد از تاریخچه مجاهدین
گفتن و نهایتا سال ۱۳۵۴ و اینکه آنها اسلام را کنار گذاشته و به مارکسیسم گرویدند
. هیچکس حرف نمیزد و او متکلم الوحده بود. با وجودیکه واقعا قصد نداشتم چیزی بگویم
ولی دیگر طاقت نیاوردم وگفتم : جناب، شما بجز این کتاب ، کتاب دیگری از مجاهدین خوانده
اید. ؟ با فروتنی توأم با غرور گفت :تقریبا همه کتابهایشان را خوانده ام.
گفتم پس اگر عنایت کرده باشید این کتاب مجاهدین نیست، تازه تجدید چاپ شده است و
جدید . اصلا دعوا و درگیریها و نهایتا شهادت مجید شریف واقفی بخاطر محتوا و مطالب همین
کتاب بود، این درست مثل آن میماند که شما را به دادگاه ببرند و با مدارک و اسناد پرونده
شخص دیگری ،علیه شما اقامه دعوا کنند. بدنبال آن هم قدری بحث و مشاجره شد و جلسه تمام
شد و دیگر هم چنان جلساتی برگزار نشد و ما را هم به بند دیگر منتقل کردند ( همان راهرو
۵ که قبلا گفتم)، فکر میکنم خودش هم از شرکت در چنین جلساتی خیلی خوشش نمیآمد و به
نوعی اجبارا به آنجا میآمد . الله اعلم.
ادامه دارد…
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت
چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت يازدهم
قسمت دوازدهم
http://wwwbahayazadi.blogspot.fr/2015/04/blog-post_25.html
قسمت سيزدهم
http://wwwbahayazadi.blogspot.fr/2015/05/blog-post_4.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر