۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

سلام آقا معلم، كه به خاطر قلب پراز مهرت اعدام شدي

نوشته اي از زنداني سياسي سعيد شيرزاد در يادبود فرزاد كمانگر
من هم یک تروریست هستم

سلام آقا معلم
نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد
آن که نهال نازک دستانش
از عشق، خداست
و پیش عصيانش بالای جهنم پست است
آن کو به یکی آری می میرد نه به زخم صد خنجر
و مرگش در نمیرسد مگر آنکه از تب وهن دق كند
پنج سال از آن روز تلخ می گذرد
روزی که نه تنها چشمانت پای ایستادنت
که چشمان هزاران از هزاران شاگردانت رنگ خون به خود گرفت
ومن شاگردی از شاگردان تو زیر آسمان زندان گوهردشت
از پشت همان میله هایی که تو را در خود محبوس کرده بودند
از پشت همان میله هایی که تو را در خود محبوس کرده بودند
تا در قطعاقطع کشتار شهامت از تو نمره بگیرند
نمره عشق و آزادی، نمره نان و انسان، نمره ترور، گفتم ترور
برای آنکه تو تروریست بودی و امروز من هم مثل تو یک تروریست هستم
تروریستی که درس عشق و آزادی را از تو آموخت
آمدم فریاد بزنم آقا معلممان همان تروریستی بود که به جرم عشق به بچه های کردستان
به خاطر قلب پر از مهرش اعدام شد
همان روئینه تنی که راز مرگش اندوه عشق و غم تنهایی بود
آمدم که من را هم مثل تو به دار آویزند برای آنکه من هم یک تروریست هستم
آقا معلم
این نامه را تروریستی به تو می نویسد که ازتو آموخت كه عشق را کنار تیرک راه بند تازيانه زدن ممنوع است
از تو آموختم قلب را شایسته تر آنکه به هفت شمشیر عشق در خون نشیند و گلو را بايسته تر آنكه زیبا ترین نامها را بگويد
و اینگونه امدم که از تو نمره بگیرم و برای نمره گرفتن در روز رفتنت که روز معلم است،
می خواهم کمی تقلب کنم
می خواهم اسرار درد و رنج فرزاد شاه بزرگمان که بزرگی اش را با قلب پر از مهرت به ما اموختی تقلب کنم
فرزاد سخن نگفت چو خورشید از تیرگی بر امد و در خون نشست و رفت
فرزاد سخن نگفت فرزاد ستاره بود یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت
فرزاد سخن نگفت فرزاد بنفشه بود گل داد و مژده داد زمستان شکست و رفت
فرزاد سخن بگو آنک قصابان در گذر گاه ها مستقر اند با ساطوری خون الود
فرزاد سخن بگو که تبسم را بر لبانت جراحی میکنند و ترانه را بر دهان
فرزاد سخن بگو چرا بر نمی خیزد پس مگر شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق که
تو بودی و میدان خونین سرنوشت به پاشنه ی آشيل در نوشتى؟
من با دیگر شاگردانت سخن می گویم
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگ فرش ببینید
این خون صبحگاه است گویی به سنگفرش كاین گونه می تپد دل خورشید در قطره های آن
آقامعلم بگذار سخنى هم با سکوت کنندگان آن روزها و این روزها کنم
اکنون من را به قربان گاه می برند
گوش کنید ای شمایان كه در منظره به تماشا نشسته اید و شمار حماقتهایتان از گناهان نکرده من افزون تر است
با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است
و باز با آنها سخن را اینگونه ادامه خواهم داد
و من نه باز میگردم و نه می میرم
وداع کنید با نام بی نامتان
چرا که نه من فریدونم نه ولادیمیر
آقامعلم بگذار با خودشیرینی کودکانه شاگردانت، اسمت را برای آنان که این سطور را
می خوانند از شاملو بیان کنم
شاملوی بزرگی که به یقین اگر می دانست روزی فرزاد کمانگری خواهد بود آن را تنها و تنها برای تو می سرائید:
تو نمی دانی غریو یک عظمت، وقتی در شکنجه ی یک شکست نمی نالد، چه شکوهی است
تو نمی دانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان، وقتی که در چشم حاكم یک هراس دیده می شود، چه دریایی ایست.
تو نمی دانی مردن وقتی که انسان مرگ را شکست داده است چه زندگی ایست
تو نمی دانی زندگی چیست بد چیست
تو نمی دانی فرزاد کمانگر چیست
آقامعلم با تو و برای تو سخن گفتم
حال بگذار از این روز های زندان آخرين کلمات تروریست بودنم را فریاد بزنم
به دایه سلطنت و مادر غلام رضا بگوئید
تصمیم داشتم هرگز قدم به بیدادگاه نگذارم
ولی می روم برای انکه از خلقم دفاع کنم
می روم که فریاد بزنم هرگز بر سر جانم چانه نخواهم زد

می روم که با هزاران هزار لاله به خون خفته ی خلق به جای جانم بر سر اعدام سخن بگویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر