خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون- سعيد ماسوري
(قسمت نهم )
...... روز 21 شهريور 1380 بود که مجددا برايم لباس آوردند که بپوش و منتظر باش ...
...طبق معمول هيچ چيز ديگري نگفتند...ترس و دلهره و اضطراب طبق معمول بر من هجوم آورد خصوصا اينکه ديگر صحبت حکم اعداممان را از زبان قاضي شنيده بوديم ...از خدا مي خواستم که صبرم دهد و مانع ترس و اضطرابم شود ...با خواندن آياتي از قران تلاش مي کردم که بر خودم مسلط باشم بخصوص وقتي که با نگهبانان و ماموران اطلاعات مواجه مي شوم خونسرد و برخودم مسلط باشم... چون وقتي در چنين شرايطي خود را بي تفاوت و خونسرد نشان مي دادي براي آنهاخيلي خوشايند نبود و بنوعي تعادلشان را بهم ميزد، چون اين روش ارعاب آنها بود و خود راصاحب سرنوشت تو معرفي مي کردند و اين برتري نوعي احساس هويت به آنها مي داد و تو تحقير مي شدي ... ولي وقتي خود را خونسرد و بي تفاوت نشان مي دادي قضيه بر عکس ميشد و اين تو بودي که موضع بالاتر را داشتي و اين به خودت روحيه مي داد ...چند روز قبل از آن شايد يه هفته قبل موهايم را باماشين نمره 4 تراشيده بودند ولي چون ماشين خراب شد ريشهايم به بعد موکول شد...حال با ريشهاي بلند و موهاي کوتاه جلوي آنها ظاهرمي شدم. با همان لباس هاي عجق وجق ... وقتي مرا تحويل ماموران اطلاعاتي دادند غلامحسين را هم آوردند ..با همان آرايش هميشگي ...ولي اينبار من و غلام حسين را در يک ماشين گذاشتند... در طول مسير هم کمي با هم شوخي کرديم که خوش گذشته يا نه ..؟؟ولي از مقصد....سوال نکرديم تا اينکه خودشان گفتند شما را به فرودگاه مي بريم قرارشده به تهران بر گرديد... احساس بهتري داشتم چون به هر حال انفرادي آنجا بهتربود...به فرودگاه رسيده وارد سالن انتظارشديم...البته نمي دانم جاي خاصي بود يا نه...ولي، جز ما کسي ديگر آنجا نبود... يک تلويزيون روشن بود چيزي که حدود يکسالي بود نديده بودم ...و آنجا بود که صحنه حمله هواپيماها به برجهاي دوقلو را ديدم و تازه فهميديم چه اتفاقي افتاده و براي اولين بار اسم القاعده و اسامه بن لادن را شنيدم(دقيقا نميدانم قبل ازآن هم شنيده بودم يا نه) حمله هم روز قبل اتفاق افتاده بودبهمين خاطر تاريخ را بخاطر دارم ...در يک سالن بزرگ و خلوت نشسته بوديم که از دورديدم يک اکيپ اطلاعاتي ديگر هم آمدند و يک زنداني ديگر را هم آوردند ... او هم ريش و پشم بلندي داشت با يک ساک ورزشي نسبتا بزرگ ولي با لباسهاي بسيار مرتب تر ازما....همينکه جلوتر آمد احساس کردم او را مي شناسم... باز هم جلوتر آمد تازه فهميدم "سعيد.ش" است ولي زير ريش و پشم او را نشناخته بودم... دستش به يکي از ماموران دستبند شده و يک دست ديگرش کيف را حمل مي کرد... ظاهرا او هنوز مرا نشناخته بود... جلوتر آمد و روي همان نيمکتي که من و غلام حسين نشسته بوديم نشست چون جاي ديگري نبود... لحظه اي در چشمهايش نگاه کردم... چشمهاي سبز و درخشانش هيچ ابهامي باقي نگذاشت که خود سعيد است... گفتم سعيد نيستي؟ او هم گفت: تو هم سعيدي؟و همديگر را بغل کرديم غلام حسين و سعيد همديگررا نميشناختند ولي من وسعيد چند ماهي با هم بوديم و من از دستگير شدن او خبر داشتم ولي فکر نمي کردم هنوز زنده باشد... تا هواپيما فرود بياد و آماده پرواز مجدد شود فرصت بود وکلي باهم صحبت کرديم تازه متوجه شده بودم که آن صداي غل و زنجير پا مربوط به سعيد بوده و او هم فهميده بود که آن يکي هم من بوده ام ... آنجا فهميدم که خانواده سعيد در آنجا به ملاقاتش مي آمده اند و لباس و وسايل و...برايش مي آورده اند البته سعيد خيلي بيشتر از ما در آنجا بود شايد نزديک 2 سال . حکم اعدام گرقته بود. مشغول صحبت کردن بوديم که هواپيما رسيده، ما را ازهم جدا کردند و سوار هواپيما شديم.هيچگاه نبود که سوار هواپيما يا ماشين بشويم و امکان بيرون پريدن از آن را بررسي نکنيم اگر چه هميشه يکي از ماموران اطلاعاتي را به ما دستبند ميکردند. ديگر نگراني لو دادن اطلاعات کاملا منتفي شده بود ... ولي قطعا مردن به مراتب به بهتر از انفرادي کشيدن بود. با همه اينها زنده ديدن سعيد خيلي خوشالم کرد خصوصا ديدم که بسيار پر روحيه است و هيچ ملاحظه اي نمي کند... روحيه پرخاشگرش براي آنها غير قابل تحمل بود... هواپيما نهايتا در تهران فرود آمد و اين بار ما را با يک ون به دادگاه انقلاب خيابان معلم بردند... من تا آن موقع آنجا را نديده بودم ...در طول مسير سعيد مطالبي را راجع به زندان اهواز گفت که سلولش حمام و دستشوي داشته سيگار، کتاب و مواد غذائي را خانواده اش هم در ملاقات برايش مي آوردند و هم جدا گانه برايش مي فرستادند... و اينکه اسم قاضي دادگاهمان کيست و مراحل دادگاه چگونه بوده و... نهايتا به دادگاه انقلاب رسيديم...کار سعيد تمام شد چون موضوع کار او تنها انتقال بود... موضوع کار ما هم چيزي جز اين نبود چون پرونده ما را مي بايست به تهران انتقال داده، به شعبه 6 دادگاه انقلاب تحويل دهند که قاضي آن فردي بود به اسم حقاني و يک منشي داشت که يک دستش ناقص بود به اسم فلاحي... ظاهرا منشي اين شعبه با منشي آن شعبه ديگر قهر بود و باهم حرف نمي زدند!!! و همين مسئله کلي کارها را به تاخير انداخت و نهايتا هم قاضي براي نماز رفت و ديگر وقت اداري تمام شد... و همين موضوع باعث شد که مجددا ما رابه اهواز برگردانند تا 6-5 ماه ديگر را در سلولهاي اهواز بگذرانيم... البته يک موضوع اختلاف ديگر هم پولي بود که از ما گرفته بودند...
... به هر حال اين مسئله و مهمتر از آن، قهر بودن اين دو منشي ،6-5 ماه ديگر به انفرادي ما افزود... حوالي غروب بود که ما را مجددا به فرودگاه آوردند وانگار با يک پرواز مستقيم جلوي سلول انفراديمان فرود آمديم. فرداي همان روز مرا از سلول قبلي ام با همه وسايل ( پتو وظرف) به يک سلول جديد بردند، از وضع سلول فهميدم که اين همان سلولي بوده که سعيد.ش در آن بوده. سلولي به بزرگي 12-10 متر و عرض 4 متر با يک دستشوي و توالت سنتي و يک حمام جداگانه که پنجره اي در بالا به طرف حياط پشتي (ورودي) داشت بطوريکه با رفتن بالاي درب حمام و ايستادن بالاي درب حمام مي توانستم ترددات حياط، آوردن غذا، ماشين نگهبانان، رئيس زندان و ... را ببينم...اين در واقع سلول نبود، بندي بودبراي 8-7 نفر.
.... اين دوران بهترين دوران انفرادي در اهواز بود به چند دليل: اولا اطاق بزرگ بود و مي توانستم از يک طرف اطاق به طرف ديگر با 8-7 قدم بدوم و اين دويدن يکساعت وقت مرا پرمي کرد، ثانيا بلافاصله به حمام ميرفتم و يک دوش مفصل ميگرفتم و حسابي وقت ميگذراندم گاهي راه آب را مي بستم وبه يک وان کوچک تبديلش مي کردم... بعد هم هر از گاهي روي درب حمام مي نشستم و محوطه و ترددات بيرون را نگاه ميکردم و اين خود يک امکان بزرگ براي آشنا شدن با محيط اطراف و نوعي سرگرمي بود... در همين رابطه بگويم که وقتي آنجا مي ايستادم همانطور که من ترددات افراد را مي ديدم اگر آنها ناگهان به پنجره نگاه ميکردند مرا مي ديدند ...و بعد ازمدتي همين اتفاق هم افتاد و نگهبان مرا ديد ...خودش چيزي نگفت فرداي آن روز رئيس زندان آمد کلي مرا تهديد کرد که چنين مي کنم و چنان ... مي خواهي شناسايي کني که وقتي بيرون رفتي ترور کني...گفتم من که قرار نيست بيرون بروم.....از پنجره بيرون پيداست تو هم باشي همين کار را ميکني... آخرش گفت اينجا آورديم راحتتر باشي اينکار را بکني برميگردانيم به همان سلول ... اين تهديد انصافا کارگر افتاد چون کاملا در دسترس و در حوزه اختيارش بود؛ اگر چه اين ديد زدن به بيرون را ترک نکردم ولي دفعات آنرا کاهش دادم؛ قبلا کلي از وقتم را بالاي درب حمام مي گذراندم....
چند روزي از اين جريان گذشته بود که حوالي ساعت 10 صبح بود که نگهبان صدايم زد،گفتم: چه خبر است؟ گفت: دادگاه... ولي يکي از ماموران اطلاعاتي لباسي برايم آورد و گفت بپوش...!! لباس را پوشيده بيرون آمدم مرا سوار يک پرايد کردند ولي بر خلاف هميشه که با غلام حسين مي رفتيم اين بار تنها من بودم...مرا نه به دادگاه دزفول که به دادگاه اهواز بردند...آنجا يکي گفت مادرت آمده....اگر قاضي اجازه دهد تو را پيش او ميبرم....نميدانم چگونه فهميده بودند که من در زندان اهواز هستم. هنوز هم نفهميده ام... ولي قلبم داشت از شدت تپش بيرون ميزد، از زمانيکه به خارج کشور رفته بودم و بعد هم سازمان و عراق و دستگيري ... تا آن موقع 16 سال گذشته بود که نه مادرم را ديده بودم و نه هيچ خبري داشتم....آخرين باري که او راديده بودم سال دوم پزشکي بودم و قرار بود چند سال ديگر بعنوان پزشک يه خانه برگردم... و همه اميد و آرزوي او همين بود....حال در چنين جايي با دستبند و پابند و آن وضع اسف بار....خدايا چگونه با او مواجه شوم..!! به هيچ چيز نميتوانستم فکرکنم! مطمئن نبودم که مرا بشناسد يا خير..؟ خود من چطور...؟ آيا ميشناسم؟ چهره اش پير شده...؟؟ آنقدر که من برايش عذاب درست کرده ام قطعا چند برابر طبيعي پير شده باشد ...16سال است که مرا نديده... جز چند سال اول که اميدش به پزشک برگشتن من بود بقيه اين ساليان سال هر روز نگران بوده که نکند امروز صداي مجاهد نام مرا جز شهدا پخش کند...تمام اين ساليان هم امکان تلفن و نامه هم نبود... نه بخاطر امکانات بلکه بخاطر اينکه مي دانستم اگر نامه بدهم ويا تلفن بزنم قطعا وزارت اطلاعات ديگر دست از سرشان برنمي دارد پس بهتر است جز فراموش شدگان باشم وزارت اطلاعات را به جان آنها نياندازم خصوصا آن ماموران اطلاعاتي شهر خودمان (خرم آباد)... الغرض در تب و تاب و دلهره و اضطراب و تپش قلب بودم که مرا بطرف درب اطاق بردند...همين که درب باز شد چهره مادرم را ديدم... سپيده(خواهر کوچکترم) هم همراهش بود، لحظه اي هردويشان خشکشان زده بود به خوبي آن لحظه را به ياد دارم... نه حرفي رد وبدل شد نه گريه اي نه خوشحالي و نه هيچ ...تنها بهت و تعجب و حسرت ...سکوت... صداي مامور اطلاعاتي که گفت: از جلوي درب برو کنار بنشينيد همينجا...سکوت را شکست و مرا به خود آورد...خودم را در آغوش مادرم انداختم...آنجا صداي گريه کردن مادرم را شنيدم و همزمان سپيده را که مي گفت : مگر قرار نبود گريه نکني ....اينرا در حالي که خودش هم بغض کرده بود مي گفت و به زحمت تلاش مي کرد جلوي گريه کردن خودش را بگيرد.... سپيده را کاملا شناختم اگر چه خيلي بزرگ شده بود و حال دانشجوي سال آخر بود...آخرين باري که او را ديده بودم مدرسه راهنماي ميرفت (احتمالا اول راهنماي بود....)
...اينکه چه گفتم و چه شنيدم اصلا يادم نمياد... دو مامور اطلاعاتي طرفين ما نشسسته بودند و مرتبا تذکر مي دادند که فارسي صحبت کنيم و من هم وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم نمي توانستم فارسي صحبت کنم و او هم مرتب عين خروس بي محل وسط حرفمان مي آمد...و يا مي گفت حرف سياسي نزنيد....فکر مي کنم 45 دقيقه ايي ملاقات طول کشيد. نمي توانستم از آنها جدا شوم ،آنها هم همينطور...نه بخاطر زندان که بخاطر اين همه ساليان... مادرم مي گفت چندين ماه است که تقريبا همه ي زندانهاي ايران را گشته ام.همين هاهم چندبار به من گفتند: چنين کسي اينجا نيست... نهايتاجلوي دادگاه نشستم و گفتم تکان نمي خورم تا پسرم را ملاقات کنم... وقتي به سلول برگشتم بارها و بارها اين صحنه و حرفها را مرور کردم... ياد صحنه حضور مادرم جلوي دادگاه افتادم وآن را براي خودم تجسم مي کردم و آزرده وناراحت که احتمالا مادر من هم مثل زنان بينوايي که در دادگاه دزفول ديده بودم بارها به آن پرسنل دادگاه التماس کرده و به خاطر من چه حقارتها کشيده... وحال بهتر مي توانستم حال آن زناني را که ديده بودم بفهمم و اينها بيشتر تنفرم را نسبت به اين حاکميت و سيستم قضاي اش که کمترين حقي براي شهروندانش قائل نمي شود مي افزود... قرار بود که قانون و مقرارت حافظ حقوق مردم و تضمين کننده همين حقوق و بنياد هاي انساني و اجتماعي باشد در حالي که الان وسيله اي براي گرفتن و ضايع کردن حقوق اوليه انسانها وتحقير و مستاصل کردن مردم شده و دقيقا بر عليه مردم و حقوق آنها بکار ميرود و تبديل به ابزار و الزام مستقيم سرکوب و خفقان گرديده...با اسم قانون، اسلام وشريعت...!!
بعد از ملاقات ، ديگر تصوير جديدي حداقل از چهره مادر و سپيده (خواهرم) داشتم تا پيش ازملاقات تصويري که از آنها داشتم همان تصوير 16-15 سال پيش بود...مادرم به نسبت تصويري که من داشتم خيلي شکسته و پير شده بود.در زندان انفرادي گاها حتي رفتار 16-15 سال پيش هم به منزله جديدترين رفتارم در ذهنم تداعي مي شد و حتي کوچکترين تندي يا بد رفتاري که با برادر يا خواهر کوچکترم کرده بودم تبديل به عذابي اليم مي شد...چند روزي بعد از ملاقات يک روز نگهبان درب سلول را باز و يک کسيه پلاستيکي پر از ميوه و شيريني و پسته و... به همراه يک کتاب شعر حافظ به من تحويل داد...اينها را سپيده به همان دادگاه و يا شايد جلوي زندان تحويل داده بود...همه چيز رنگ و بوي او را ميداد و حتي آن کيسه پلاستيکي را تا يکي دو سالي همراه خودم داشتم... ديگر روزها بعد ورزش ، حمام، قدم زدن و...شعرهايي از حافظ را با آهنگهاي من در آوردي مي خواندم و با سطل زباله بعنوان ضرب ريتم و آهنگ را هم اجرا مي کردم و مي خواندم... ازموقعيکه به اين سلول رفته بودم بعد از کارهايم و قبل از شام يک مراسم شامگاهي هم براي خودم ترتيب داده بودم که عبارت از: قدم زدن تند، آواز خواندن و بعد دعا، حمام و بعد آماده آمدن شام مي شدم...
عكس : غلام حسين كلبي
(قسمت نهم )
...... روز 21 شهريور 1380 بود که مجددا برايم لباس آوردند که بپوش و منتظر باش ...
...طبق معمول هيچ چيز ديگري نگفتند...ترس و دلهره و اضطراب طبق معمول بر من هجوم آورد خصوصا اينکه ديگر صحبت حکم اعداممان را از زبان قاضي شنيده بوديم ...از خدا مي خواستم که صبرم دهد و مانع ترس و اضطرابم شود ...با خواندن آياتي از قران تلاش مي کردم که بر خودم مسلط باشم بخصوص وقتي که با نگهبانان و ماموران اطلاعات مواجه مي شوم خونسرد و برخودم مسلط باشم... چون وقتي در چنين شرايطي خود را بي تفاوت و خونسرد نشان مي دادي براي آنهاخيلي خوشايند نبود و بنوعي تعادلشان را بهم ميزد، چون اين روش ارعاب آنها بود و خود راصاحب سرنوشت تو معرفي مي کردند و اين برتري نوعي احساس هويت به آنها مي داد و تو تحقير مي شدي ... ولي وقتي خود را خونسرد و بي تفاوت نشان مي دادي قضيه بر عکس ميشد و اين تو بودي که موضع بالاتر را داشتي و اين به خودت روحيه مي داد ...چند روز قبل از آن شايد يه هفته قبل موهايم را باماشين نمره 4 تراشيده بودند ولي چون ماشين خراب شد ريشهايم به بعد موکول شد...حال با ريشهاي بلند و موهاي کوتاه جلوي آنها ظاهرمي شدم. با همان لباس هاي عجق وجق ... وقتي مرا تحويل ماموران اطلاعاتي دادند غلامحسين را هم آوردند ..با همان آرايش هميشگي ...ولي اينبار من و غلام حسين را در يک ماشين گذاشتند... در طول مسير هم کمي با هم شوخي کرديم که خوش گذشته يا نه ..؟؟ولي از مقصد....سوال نکرديم تا اينکه خودشان گفتند شما را به فرودگاه مي بريم قرارشده به تهران بر گرديد... احساس بهتري داشتم چون به هر حال انفرادي آنجا بهتربود...به فرودگاه رسيده وارد سالن انتظارشديم...البته نمي دانم جاي خاصي بود يا نه...ولي، جز ما کسي ديگر آنجا نبود... يک تلويزيون روشن بود چيزي که حدود يکسالي بود نديده بودم ...و آنجا بود که صحنه حمله هواپيماها به برجهاي دوقلو را ديدم و تازه فهميديم چه اتفاقي افتاده و براي اولين بار اسم القاعده و اسامه بن لادن را شنيدم(دقيقا نميدانم قبل ازآن هم شنيده بودم يا نه) حمله هم روز قبل اتفاق افتاده بودبهمين خاطر تاريخ را بخاطر دارم ...در يک سالن بزرگ و خلوت نشسته بوديم که از دورديدم يک اکيپ اطلاعاتي ديگر هم آمدند و يک زنداني ديگر را هم آوردند ... او هم ريش و پشم بلندي داشت با يک ساک ورزشي نسبتا بزرگ ولي با لباسهاي بسيار مرتب تر ازما....همينکه جلوتر آمد احساس کردم او را مي شناسم... باز هم جلوتر آمد تازه فهميدم "سعيد.ش" است ولي زير ريش و پشم او را نشناخته بودم... دستش به يکي از ماموران دستبند شده و يک دست ديگرش کيف را حمل مي کرد... ظاهرا او هنوز مرا نشناخته بود... جلوتر آمد و روي همان نيمکتي که من و غلام حسين نشسته بوديم نشست چون جاي ديگري نبود... لحظه اي در چشمهايش نگاه کردم... چشمهاي سبز و درخشانش هيچ ابهامي باقي نگذاشت که خود سعيد است... گفتم سعيد نيستي؟ او هم گفت: تو هم سعيدي؟و همديگر را بغل کرديم غلام حسين و سعيد همديگررا نميشناختند ولي من وسعيد چند ماهي با هم بوديم و من از دستگير شدن او خبر داشتم ولي فکر نمي کردم هنوز زنده باشد... تا هواپيما فرود بياد و آماده پرواز مجدد شود فرصت بود وکلي باهم صحبت کرديم تازه متوجه شده بودم که آن صداي غل و زنجير پا مربوط به سعيد بوده و او هم فهميده بود که آن يکي هم من بوده ام ... آنجا فهميدم که خانواده سعيد در آنجا به ملاقاتش مي آمده اند و لباس و وسايل و...برايش مي آورده اند البته سعيد خيلي بيشتر از ما در آنجا بود شايد نزديک 2 سال . حکم اعدام گرقته بود. مشغول صحبت کردن بوديم که هواپيما رسيده، ما را ازهم جدا کردند و سوار هواپيما شديم.هيچگاه نبود که سوار هواپيما يا ماشين بشويم و امکان بيرون پريدن از آن را بررسي نکنيم اگر چه هميشه يکي از ماموران اطلاعاتي را به ما دستبند ميکردند. ديگر نگراني لو دادن اطلاعات کاملا منتفي شده بود ... ولي قطعا مردن به مراتب به بهتر از انفرادي کشيدن بود. با همه اينها زنده ديدن سعيد خيلي خوشالم کرد خصوصا ديدم که بسيار پر روحيه است و هيچ ملاحظه اي نمي کند... روحيه پرخاشگرش براي آنها غير قابل تحمل بود... هواپيما نهايتا در تهران فرود آمد و اين بار ما را با يک ون به دادگاه انقلاب خيابان معلم بردند... من تا آن موقع آنجا را نديده بودم ...در طول مسير سعيد مطالبي را راجع به زندان اهواز گفت که سلولش حمام و دستشوي داشته سيگار، کتاب و مواد غذائي را خانواده اش هم در ملاقات برايش مي آوردند و هم جدا گانه برايش مي فرستادند... و اينکه اسم قاضي دادگاهمان کيست و مراحل دادگاه چگونه بوده و... نهايتا به دادگاه انقلاب رسيديم...کار سعيد تمام شد چون موضوع کار او تنها انتقال بود... موضوع کار ما هم چيزي جز اين نبود چون پرونده ما را مي بايست به تهران انتقال داده، به شعبه 6 دادگاه انقلاب تحويل دهند که قاضي آن فردي بود به اسم حقاني و يک منشي داشت که يک دستش ناقص بود به اسم فلاحي... ظاهرا منشي اين شعبه با منشي آن شعبه ديگر قهر بود و باهم حرف نمي زدند!!! و همين مسئله کلي کارها را به تاخير انداخت و نهايتا هم قاضي براي نماز رفت و ديگر وقت اداري تمام شد... و همين موضوع باعث شد که مجددا ما رابه اهواز برگردانند تا 6-5 ماه ديگر را در سلولهاي اهواز بگذرانيم... البته يک موضوع اختلاف ديگر هم پولي بود که از ما گرفته بودند...
... به هر حال اين مسئله و مهمتر از آن، قهر بودن اين دو منشي ،6-5 ماه ديگر به انفرادي ما افزود... حوالي غروب بود که ما را مجددا به فرودگاه آوردند وانگار با يک پرواز مستقيم جلوي سلول انفراديمان فرود آمديم. فرداي همان روز مرا از سلول قبلي ام با همه وسايل ( پتو وظرف) به يک سلول جديد بردند، از وضع سلول فهميدم که اين همان سلولي بوده که سعيد.ش در آن بوده. سلولي به بزرگي 12-10 متر و عرض 4 متر با يک دستشوي و توالت سنتي و يک حمام جداگانه که پنجره اي در بالا به طرف حياط پشتي (ورودي) داشت بطوريکه با رفتن بالاي درب حمام و ايستادن بالاي درب حمام مي توانستم ترددات حياط، آوردن غذا، ماشين نگهبانان، رئيس زندان و ... را ببينم...اين در واقع سلول نبود، بندي بودبراي 8-7 نفر.
.... اين دوران بهترين دوران انفرادي در اهواز بود به چند دليل: اولا اطاق بزرگ بود و مي توانستم از يک طرف اطاق به طرف ديگر با 8-7 قدم بدوم و اين دويدن يکساعت وقت مرا پرمي کرد، ثانيا بلافاصله به حمام ميرفتم و يک دوش مفصل ميگرفتم و حسابي وقت ميگذراندم گاهي راه آب را مي بستم وبه يک وان کوچک تبديلش مي کردم... بعد هم هر از گاهي روي درب حمام مي نشستم و محوطه و ترددات بيرون را نگاه ميکردم و اين خود يک امکان بزرگ براي آشنا شدن با محيط اطراف و نوعي سرگرمي بود... در همين رابطه بگويم که وقتي آنجا مي ايستادم همانطور که من ترددات افراد را مي ديدم اگر آنها ناگهان به پنجره نگاه ميکردند مرا مي ديدند ...و بعد ازمدتي همين اتفاق هم افتاد و نگهبان مرا ديد ...خودش چيزي نگفت فرداي آن روز رئيس زندان آمد کلي مرا تهديد کرد که چنين مي کنم و چنان ... مي خواهي شناسايي کني که وقتي بيرون رفتي ترور کني...گفتم من که قرار نيست بيرون بروم.....از پنجره بيرون پيداست تو هم باشي همين کار را ميکني... آخرش گفت اينجا آورديم راحتتر باشي اينکار را بکني برميگردانيم به همان سلول ... اين تهديد انصافا کارگر افتاد چون کاملا در دسترس و در حوزه اختيارش بود؛ اگر چه اين ديد زدن به بيرون را ترک نکردم ولي دفعات آنرا کاهش دادم؛ قبلا کلي از وقتم را بالاي درب حمام مي گذراندم....
چند روزي از اين جريان گذشته بود که حوالي ساعت 10 صبح بود که نگهبان صدايم زد،گفتم: چه خبر است؟ گفت: دادگاه... ولي يکي از ماموران اطلاعاتي لباسي برايم آورد و گفت بپوش...!! لباس را پوشيده بيرون آمدم مرا سوار يک پرايد کردند ولي بر خلاف هميشه که با غلام حسين مي رفتيم اين بار تنها من بودم...مرا نه به دادگاه دزفول که به دادگاه اهواز بردند...آنجا يکي گفت مادرت آمده....اگر قاضي اجازه دهد تو را پيش او ميبرم....نميدانم چگونه فهميده بودند که من در زندان اهواز هستم. هنوز هم نفهميده ام... ولي قلبم داشت از شدت تپش بيرون ميزد، از زمانيکه به خارج کشور رفته بودم و بعد هم سازمان و عراق و دستگيري ... تا آن موقع 16 سال گذشته بود که نه مادرم را ديده بودم و نه هيچ خبري داشتم....آخرين باري که او راديده بودم سال دوم پزشکي بودم و قرار بود چند سال ديگر بعنوان پزشک يه خانه برگردم... و همه اميد و آرزوي او همين بود....حال در چنين جايي با دستبند و پابند و آن وضع اسف بار....خدايا چگونه با او مواجه شوم..!! به هيچ چيز نميتوانستم فکرکنم! مطمئن نبودم که مرا بشناسد يا خير..؟ خود من چطور...؟ آيا ميشناسم؟ چهره اش پير شده...؟؟ آنقدر که من برايش عذاب درست کرده ام قطعا چند برابر طبيعي پير شده باشد ...16سال است که مرا نديده... جز چند سال اول که اميدش به پزشک برگشتن من بود بقيه اين ساليان سال هر روز نگران بوده که نکند امروز صداي مجاهد نام مرا جز شهدا پخش کند...تمام اين ساليان هم امکان تلفن و نامه هم نبود... نه بخاطر امکانات بلکه بخاطر اينکه مي دانستم اگر نامه بدهم ويا تلفن بزنم قطعا وزارت اطلاعات ديگر دست از سرشان برنمي دارد پس بهتر است جز فراموش شدگان باشم وزارت اطلاعات را به جان آنها نياندازم خصوصا آن ماموران اطلاعاتي شهر خودمان (خرم آباد)... الغرض در تب و تاب و دلهره و اضطراب و تپش قلب بودم که مرا بطرف درب اطاق بردند...همين که درب باز شد چهره مادرم را ديدم... سپيده(خواهر کوچکترم) هم همراهش بود، لحظه اي هردويشان خشکشان زده بود به خوبي آن لحظه را به ياد دارم... نه حرفي رد وبدل شد نه گريه اي نه خوشحالي و نه هيچ ...تنها بهت و تعجب و حسرت ...سکوت... صداي مامور اطلاعاتي که گفت: از جلوي درب برو کنار بنشينيد همينجا...سکوت را شکست و مرا به خود آورد...خودم را در آغوش مادرم انداختم...آنجا صداي گريه کردن مادرم را شنيدم و همزمان سپيده را که مي گفت : مگر قرار نبود گريه نکني ....اينرا در حالي که خودش هم بغض کرده بود مي گفت و به زحمت تلاش مي کرد جلوي گريه کردن خودش را بگيرد.... سپيده را کاملا شناختم اگر چه خيلي بزرگ شده بود و حال دانشجوي سال آخر بود...آخرين باري که او را ديده بودم مدرسه راهنماي ميرفت (احتمالا اول راهنماي بود....)
...اينکه چه گفتم و چه شنيدم اصلا يادم نمياد... دو مامور اطلاعاتي طرفين ما نشسسته بودند و مرتبا تذکر مي دادند که فارسي صحبت کنيم و من هم وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم نمي توانستم فارسي صحبت کنم و او هم مرتب عين خروس بي محل وسط حرفمان مي آمد...و يا مي گفت حرف سياسي نزنيد....فکر مي کنم 45 دقيقه ايي ملاقات طول کشيد. نمي توانستم از آنها جدا شوم ،آنها هم همينطور...نه بخاطر زندان که بخاطر اين همه ساليان... مادرم مي گفت چندين ماه است که تقريبا همه ي زندانهاي ايران را گشته ام.همين هاهم چندبار به من گفتند: چنين کسي اينجا نيست... نهايتاجلوي دادگاه نشستم و گفتم تکان نمي خورم تا پسرم را ملاقات کنم... وقتي به سلول برگشتم بارها و بارها اين صحنه و حرفها را مرور کردم... ياد صحنه حضور مادرم جلوي دادگاه افتادم وآن را براي خودم تجسم مي کردم و آزرده وناراحت که احتمالا مادر من هم مثل زنان بينوايي که در دادگاه دزفول ديده بودم بارها به آن پرسنل دادگاه التماس کرده و به خاطر من چه حقارتها کشيده... وحال بهتر مي توانستم حال آن زناني را که ديده بودم بفهمم و اينها بيشتر تنفرم را نسبت به اين حاکميت و سيستم قضاي اش که کمترين حقي براي شهروندانش قائل نمي شود مي افزود... قرار بود که قانون و مقرارت حافظ حقوق مردم و تضمين کننده همين حقوق و بنياد هاي انساني و اجتماعي باشد در حالي که الان وسيله اي براي گرفتن و ضايع کردن حقوق اوليه انسانها وتحقير و مستاصل کردن مردم شده و دقيقا بر عليه مردم و حقوق آنها بکار ميرود و تبديل به ابزار و الزام مستقيم سرکوب و خفقان گرديده...با اسم قانون، اسلام وشريعت...!!
بعد از ملاقات ، ديگر تصوير جديدي حداقل از چهره مادر و سپيده (خواهرم) داشتم تا پيش ازملاقات تصويري که از آنها داشتم همان تصوير 16-15 سال پيش بود...مادرم به نسبت تصويري که من داشتم خيلي شکسته و پير شده بود.در زندان انفرادي گاها حتي رفتار 16-15 سال پيش هم به منزله جديدترين رفتارم در ذهنم تداعي مي شد و حتي کوچکترين تندي يا بد رفتاري که با برادر يا خواهر کوچکترم کرده بودم تبديل به عذابي اليم مي شد...چند روزي بعد از ملاقات يک روز نگهبان درب سلول را باز و يک کسيه پلاستيکي پر از ميوه و شيريني و پسته و... به همراه يک کتاب شعر حافظ به من تحويل داد...اينها را سپيده به همان دادگاه و يا شايد جلوي زندان تحويل داده بود...همه چيز رنگ و بوي او را ميداد و حتي آن کيسه پلاستيکي را تا يکي دو سالي همراه خودم داشتم... ديگر روزها بعد ورزش ، حمام، قدم زدن و...شعرهايي از حافظ را با آهنگهاي من در آوردي مي خواندم و با سطل زباله بعنوان ضرب ريتم و آهنگ را هم اجرا مي کردم و مي خواندم... ازموقعيکه به اين سلول رفته بودم بعد از کارهايم و قبل از شام يک مراسم شامگاهي هم براي خودم ترتيب داده بودم که عبارت از: قدم زدن تند، آواز خواندن و بعد دعا، حمام و بعد آماده آمدن شام مي شدم...
عكس : غلام حسين كلبي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر