تاملی در یک دستنوشته خطاب به کریم قصیم
حسن حبيبي
از دوران کودکی،هروقت میگفتند "مرد که گریه نمیکنه" دچار احساس بدی میشدم.چون هم دلم میخواست مرد باشم و هم میدانستم که کسی نیستم که اهل گریه نباشم. از همان موقع بارها وبارها به مناسبت های مختلف شرایطی پیش آمد که اشکم جاری شد.از صحنه تیر خوردن مادر بامبی ، آهو بچه والت دیسنی گرفته، تا صحنه واقعی متلاشی شدن جمجمه پسرک کرمانشاهی در خیابان جوانشیر یکی دوماه قبل از انقلاب ، تاصحنه عکس امیر یغمائی بر بالای جراثقال ویا صورت براماسیده مریم قدسی ماب ،پیچیده درپتو ،پس از اعدام...
با این حال یادم نمی اید که هرگز از دیدن یک متن دستنوشته ، تا این حد جگرم سوخته باشد و با اینکه دیگر عاقله مردی بحساب میایم بغض امانم را تا جایی بریده باشد که در خلوت شبانه هنگام نوشتن این سطور، اشک مجالم ندهد .
اما آن دستنوشته نه از هرکسی است. پیام تلفنی مسعود است با دستخط بهنانم خطاب به کسی که که دیگر حتی رغبت نمی کنم اسمش را بر زبان بیاورم.آنهم روز 28 دسامبرسال 1988.یعنی دقیقا 150 روز پس از فروغ جاویدان.
خوب یادم هست آن روزها .مجاهدی بودم داغدار با جگری پرخون و روحی تبدار. جای خالی یاران شهید، آن جانهای شیفته، همه جا برجسته بود .نوشته هایشان ،تخت های خالیشان،و بخصوص سلاح ها و مسئولیت های بر زمین مانده شان. همه یه همدیگر دلداری میدادیم.هرکس مشعلی بود فرراه آن یکی دیگر، واز همه برافروخته تر و فروزان تر مسعود بود .پیام هایش از همیشه نیرومند تر و زنده تر به ما امید میداد وما را به پیش میراند.در آن ایام ، مشکل مالی به مانعی جدی تبدیل شده بود .به تهران نرسیدن فروغ جاویدان ، برخی سست عنصران تعادل قوائی راشل کرده بود .کارهای عقب مانده ومعضلات، تلاش بیشتری را طلب میکرد.
آنموقع کار اصلی من كار مالی يعني فروش نشريه وجمع آوري كمك درخيابان بود. به اصطلاح، مالی کار خوبی بودم و مسئول تیم.هردوشنبه صبح به سمت شهرستانی راه میافتادیم وتا اخر هفته میماندیم.کارمان از صبح تا شب مراجعه به مردم وکار توضیحی و درخواست کمک مالی بود . يكي دو روز بیشتر نگذشته بود که قرارشد که "برادر احمد "، (حسین مهدوی) دبير شورا، به ما سرکشی کند .صبح اول وقت پیش ما آمد ولی با تعجب دیدم که قصدش نه سرکشی که پیوستن به ماست . از من خواست به اویک کلاسور توضیحی بدهم که همراه با ما مشغول شود.آنموقع مرسوم نبود یک مسئول شناخته شده سیاسی ،برای جمع آاوری کمک مالی به خیابان بیاید.و حال برادر احمد آمده بود.
جمع آوري كمك مالی در خيابان کار سختی است. مستقیم با روح و روان آدم کاردارد. بایستی خودت را بشکنی. به مردم مراجعه کنی. و از آنها بخواهی که به تو پاسخ دهند .ولی در نگاه اول از نظر آنان تویک غریبه ای. یک مزاحم. پس باید با نگاهت به مصاف این ناباوری بروی. نگاهت باید آنقدر قدرتمند،صادق،انسانی ودر عین حال آرام باشد که در این مصاف پیروز شوی و مخاطب آنان بشوی .باید با تمام وجود حس کنی که فریاد یک زندانی اسیرهستی و اخرین نگاه یک اعدامی . باید در فلبت یقین داشته باشی که نماینده مردم ایران هستی. باید غرور و آرامش و حقانیت یک ایرانی مخالف رژیم در نگاهت حاضر باشد تا بتوانی مخاطبی را ازمیان سیل انسانهای رونده گرفتار، میخکوب کنی و آنگاه پیامت را به اوبرسانی .
و برادر احمد آمده بود که اینکار را بکند.تا ظهر عليرغم تلاش فوق العاد اش موفق نشده بود کسی را مجاب به ایستادن کند.آنموقع زبان فرانسه هم بلد نبود. در نگاهش آمیزه ای از تلاش ،رنج، خجالت ، به تناوب گذر میکرد.آنکار دشوار و طاقت فرسا هم چم وخم و تجربه خاص خود را میخواست و برادر احمد هم هرچند که مبارزکهنه کار میدان های گوناکون جنگ بود ولی در این پهنه تازه کاربود و بی تجربه.من اما تردیدی نداشتم که بزودی راه را باز میکند.بارها و بارها شاهد اولین لحظه های یاران دیگر بودم. یالاخره برادر احمد هم اولین مخاطبش را پیدا کرد و وقتی نوبت امضاء طومار و کمک مالی رسید،از دور برق شادی و پیروزی را درچشمانش دیدم...
از اینروست که اشکم سرازیر شد .چراکه این دستنوشته توسط کسی دیکته شده که کمترین انتظارش از مجاهدین خودش ، پس از اینکه از درس و شغل دکتری ، (که این بابا اینقدر سرمایه خودش کرده، انگار که آن مجاهدان کم تحصیلکرده و دکتر و دانشمند و نویسنده و تحلیلگر در صفوفشان داشته و دارند ) ، وخانه خوب و همسر خوب و...گذشتند ، گذشتن از جان ، آنهم الی غیرالنهایه است .
و چون معتقد است که نه تنها باید سازمانش را، به مصاف مهیب ترین دیکتاتوری تاریخ ایران ببرد ، بلکه موظف است که به مثابه مسئول شورایی که به آن باوردارد ، برای گردآوری و متحد کردن هردگر اندیشی که درد این مردم را داشته ،و خواستار قدمی در راستای این مبارزه باشد ، هرچه از دستش بر میاید بکند.
منجمله اینکه یکی از پرمدعا ترین " روشنفکرهای چپ"! را ،که پیش از این به این نهاد پیوسته بود و حال چون به زعم او " شکست فروغ و توخالی درآمدن تابلوهای سرنگونی" براو " واقعاً تآثیر بدی داشته" (یعنی اینکه بریده بوده است)، ویکدفعه "به واسطه تجارب پیشین و سواد تاریخی - تئوریکی" به این نتیجه رسیده که " «سرنگونی شش ماهه» و این مدعاها جدّی نیست." و لذا "اهمیّت حضوردر میدان «مقاومت درمقابل خمینی»" و خلق اسیر ،و مقاومت، و خونهای هنوز گرم یاران سخنور وقلمزن پیشین را به یکباره به کناری نهاده و "خودش را معرفی کرده وشغل تمام وقت جرّاحی دربیمارستانی درایالت براندنبورگ گرفته"و از آن پس ." رابطه اش با شورا و مجاهدین بیشترنوشتاری و تلفنی تنظیم می شده" را در یک کلام دوباره برگرداند.
پس بر اومحترمانه نهیب میزند که که آهای ، "... درشرایطی که جنبش انقلابی و میهنی و حتی همه شهدای آن چشم براهند ؛ ای برادر عزیزم نمی دانم که به چه کار اشتغال داری؟ زیرا در مرحله ای هستیم که بیش از پیش باید قلم از نیام برکشید. آنهائی که درفروغ جاویدان و تنگه چهارزبر خونشان بر زمین ریخت در انتظارند که پیام تفنگهایشان از قلم شما بیرون بیاید.... فقط امیدوارم که در یک چنین ایامی عمده هم و غم شما صرف کار و تلاش معاش نشود ...می ترسم فردا همین خلق و همین تاریخ از شما بپرسند که چرا حتی یک دقیقه را صرف تلاش معاش کرده ای... حبیبی رفت، ابوذر رفت، خیلیهای دیگر هم رفتند و مسئولیت تو سنگین تر شد... یعنی می خواهم موانع زندگی روزمره را هرچه باشد کنار زده و به ما احاله کنی و خودت بگوئی و بنویسی... "
و دلم از این رو خون شد که این دستخط در زمانی نوشته شد که دیگر مسئولین و یا اعضای شورا ، که از صفوف مجاهدین برخاسته ، و پیش تر مجاهد بودند، با چنین رنجی سکه سکه و قطره قطره برای تامین همان پولی که مسعود به اصرار خواستار پرداختنش است تا مبادا که معاش و سختی راه، ضعیف تر ها را از میدان به در کند ،از جان و روح و آبرو و غرور فردی خودشان ، مایه میگذاشتند.
وحال یک سوال . شما که این سطور را میخوانید، آیا درلابلای سطور نانوشته این پیام، سیمای نجیب و انسانی رهبری دلسوخته را نمی بینید که فریاد میزند که آهای ناجوانمرد پرمدعای توخالی ،یاران دیگرت که ادعای همراهی با آنان را داشتی ،منجمله همکارانت حسین حبیبی و ابوذر ورداسبی ،خانه وکاشانه رها کردند و بر سر حرف با جان ایستادندو خونشان ریخت . گیرم که توراست میگویی و فروغ شکست خورد.کجای تاریخ مبارزه برای آزادی به شرط پیروزی بوده است؟ شرم نمیکنی که همه ادعاهارا فراموش کردی و نه تنها به جنگ نیامدی و سلاح برنگرفتی ،که هنوزآن خون ها خشک نشده ، زبونانه وبا عجله به دنبال کار وزندگی ات رفتی ؟ .و آنهمه الدرم بلدرمت شد امرار معاش؟ بیا. بیا.من برادران مجاهدم را میفرستم در خیابان از مردم کمک جمع کنند ، تا خرج تورا بدهیم و "یک روشنفکر چپ بریده" به خیل بریدگان و امرار معاش کنندگان دیگرافزون نشود.
و یک سوال دیگر.اگر فروغ جاودان به تهران رسیده بود ، آیا این "اقای دکتر ،روشنفکر تحلیلگر" ! بازهم همین ادعا را داشت ، یا اینکه با اولین پرواز خودش را به تهران میرساند تا به یمن خون ابوذر و حسین ، که دیگر نبودند، کرسی وزارتش را اشغال کند وسایه اش را بر سر "سرباز صفران " مبارزه بگستراند؟
عین دستنوشته را میگذارم .خود قضاوت کنید.
30 بهمن 1393 -19فوریه 2015
متن تایپ شده دست نوشته:
"(برای) قصیم- تلفنی (از) مسعود.
بعد از سلام ، درشرایطی که جنبش انقلابی و میهنی و حتی همه شهدای آن چشم براهند ؛ ای برادر عزیزم نمی دانم که به چه کار اشتغال داری؟ زیرا در مرحله ای هستیم که بیش از پیش باید قلم از نیام برکشید. آنهائی که درفروغ جاویدان و تنگه چهارزبر خونشان بر زمین ریخت در انتظارند که پیام تفنگهایشان از قلم شما بیرون بیاید. آخر دور آخر مصاف انقلاب و ضد انقلاب است. فقط امیدوارم که در یک چنین ایامی عمده هم و غم شما صرف کار و تلاش معاش نشود چون که می دانم از این بابتها فوق العاده حساس هستی. [1] غافل از این که همین جنبش صدها و هزاران برابر بیش از جزئی هزینه ای شما هر روز خرج می کند و بسا مهمتر از این آتشفشان خونی است که از پیکرمان روان بوده است. یعنی می خواهم بگویم با توجه به هنر مردمی و میهنی نویسندگی و سخنرانیت که یکی از مهمترین نیازهای خلق در این دوره است، می ترسم فردا همین خلق و همین تاریخ از شما بپرسند که چرا حتی یک دقیقه را صرف تلاش معاش کرده ای...[2]. مگر این جنبش و همین شورا و مجاهدین چند تا نظیر ترا دارند. حبیبی رفت، ابوذر رفت، خیلیهای دیگر هم رفتند و مسئولیت تو سنگین تر شد.[3]
این حرفها را نه به عنوان یک شخصیّت مستقل عضو شورا بلکه به عنوان یک برادر و یک رفیق که درشورا هم نبود با جسم و جانش و تمام توانش درکنار رزمنده ها بود ، درکنار شهدا و شکنجه شده ها بود [4] گفتم. یعنی می خواهم موانع زندگی روزمره را هرچه باشد کنار زده و به ما احاله کنی و خودت بگوئی و بنویسی. به امید دیدار.
(اشاره پیامرسان :) مسعود شنیده بود با دوچرخه رفت و آمد می کنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر