بودن انساني، ديدن انساني
چشمگشودن به منشهاي پسنديده، پاكيها و وارستگيها در روابط ميان همنوعان، نياز هر انسان و بايستة فطرت انساني او و نشانة وجدان غني است. اين چيزي است كه سبب غلبة فرد و كل جامعه بر آثار فروبرندة ايدئولوژي خميني ميشود.
كسي كه توانايي ديدن نيكيها و قوتهاي ديگران را مي يابد، چنين نيست كه به نحو ساختگي آنان را خوب شده و قوت يافته خيال كند.
اگر بگوييم ديدن ارزشهاي انساني، به معني تغيير معيارها و به اصطلاح عوض شدن عينك آدمي است، باز در پلههاي نخست فهم اين موضوع ايستادهايم.
موضوع همچنين توصيه به انصاف و عدالت در ارزيابي ديگران نيست تا هركس برحسب آن نه فقط زشتيها و نقصها بلكه خوبيها را نيز ببيند. كما اين كه بحث بر سر اين نيست كه بر عيبها و كاستيها بايد چشم پوشيد.
بلكه قلب قضايا اين است كه با ديدن سجاياي انساني همنوعان، در واقع حجاب از خودبيگانگيها را كنار زده ذات انساني خود را محقق ساختهايم. قوتها و نيكيها را ديدن به معناي انسان ديدن همنوعان است.
همنوعاني كه در رفتارها و گفتهها و احساساتشان، هم خوبي و نيكي و هم بدي وكژي وجود دارد. اما آنچه اصالت دارد، رفتارها و مناسبات انساني آنهاست.
بدينگونه انسانها را ديدن، ديدن انساني، احساس انساني ، درك انساني و در يك كلام بودن انساني را مي طلبد.
براي درك بهتر اين موضوع، هركس ميتواند به چگونگي داوري خود نسبت به رفتار ديگران مراجعه كند.
راستي كدام رفتارها و منشها در نظر ما بالاتر و مهمتر است؟ آيا كسي كه قهرماني و شجاعت از خود نشان ميدهد وكارهاي چشمگير و بيسابقه ميكند، ارزشمندتر است؟ يا كسي كه دلسوزي و از خودگذشتگي نشان ميدهد، قلبي رئوف دارد و در روابط خود با ديگران، به آنها توجه نشان ميدهد و برايشان كاري ميكند؟
در نگاه عمومي جامعه، ارزشهاي دسته اول بيشتر به چشم ميآيد و احترام برميانگيزد. مبالغه نيست اگر بگوييم كه ارزشهاي دسته دوم اصلاً ديده نميشود و كمتر كسي به قدر و منزلت اينگونه رفتارها توجه دارد.
اين ارزشگذاري كه در جوامع كنوني كاملاً شكل گرفته و رايج است، جلوهيي از فرهنگ مردسالاري است كه همه نگاهها، داوريها و سمتگيريها به آن آغشته است. فرهنگي كه توانايي ديدن ارزشهاي والا را از آدمي سلب كرده است.
كسي كه اين توانايي را ندارد، آزاد و رها نيست. در اسارت نيروهاي پليدي است كه او را از درون در ذهن و قلبش به بند كشيده است.
در كانون اين پليديها انديشة جنسيت قرار دارد كه بهرهكشي از زن پاية آن است. معيارها و آنچه ميزان برتري يا كهتري است، از اين جوهر مايه ميگيرد. در اين تفكر، معيار اساسي در عريانترين و سادهترين بيان اين است كه مرد تا چه حد از «قدرت» برخوردار است و زن تا چه حد از عنصر«زن» بودن. وقتي كه هركس برحسب نوع جنسيتش ارزيابي ميشود، آنچه برجسته مينمايد، مشخصات جسمي زنان و موقعيت مالي و اجتماعي و سياسي مردان است. ديگر صفات انساني جايي پيدا نميكند و به چشم نميآيد. اين تفكر عامل اساسي ازخودبيگانگي در دوران كنوني است. حائلي است ميان آدمي و خوي انسانيش. در مقابل وقتي كه اين ايدئولوژي پسمانده كنار زده ميشود، روشن ميشود كه ارزش انسانها به آن نيست كه چه دارند، بلكه در آن است كه چه هستند و از اينرو در روابط با ديگران، چه مايه خصائل انساني از خود بروز ميدهند.
اينجاست كه چشم به زيباييهاي فراموششده گشوده ميشود: يكرنگي، صميميت، راستي، ازخودگذشتگي، فروتني، اداي وظايف انساني بدون چشمداشت، در پي نام و نشان نبودن، احترام قائلشدن براي همنوعان، توانايي شنيدن و گوش دادن به ديگران، پيشداوري نكردن و ارزش ارزشها كه دوست داشتن همنوعان است. كسي كه عشقي پرشور به انسان نداشته باشد، و دلش از مهر و دوستي به ديگران سرشار نباشد،چگونه مي تواند ذرهيي صفات انساني را دريابد؟
چشمگشودن به منشهاي پسنديده، پاكيها و وارستگيها در روابط ميان همنوعان، نياز هر انسان و بايستة فطرت انساني او و نشانة وجدان غني است. اين چيزي است كه سبب غلبة فرد و كل جامعه بر آثار فروبرندة ايدئولوژي خميني ميشود.
كسي كه توانايي ديدن نيكيها و قوتهاي ديگران را مي يابد، چنين نيست كه به نحو ساختگي آنان را خوب شده و قوت يافته خيال كند.
اگر بگوييم ديدن ارزشهاي انساني، به معني تغيير معيارها و به اصطلاح عوض شدن عينك آدمي است، باز در پلههاي نخست فهم اين موضوع ايستادهايم.
موضوع همچنين توصيه به انصاف و عدالت در ارزيابي ديگران نيست تا هركس برحسب آن نه فقط زشتيها و نقصها بلكه خوبيها را نيز ببيند. كما اين كه بحث بر سر اين نيست كه بر عيبها و كاستيها بايد چشم پوشيد.
بلكه قلب قضايا اين است كه با ديدن سجاياي انساني همنوعان، در واقع حجاب از خودبيگانگيها را كنار زده ذات انساني خود را محقق ساختهايم. قوتها و نيكيها را ديدن به معناي انسان ديدن همنوعان است.
همنوعاني كه در رفتارها و گفتهها و احساساتشان، هم خوبي و نيكي و هم بدي وكژي وجود دارد. اما آنچه اصالت دارد، رفتارها و مناسبات انساني آنهاست.
بدينگونه انسانها را ديدن، ديدن انساني، احساس انساني ، درك انساني و در يك كلام بودن انساني را مي طلبد.
براي درك بهتر اين موضوع، هركس ميتواند به چگونگي داوري خود نسبت به رفتار ديگران مراجعه كند.
راستي كدام رفتارها و منشها در نظر ما بالاتر و مهمتر است؟ آيا كسي كه قهرماني و شجاعت از خود نشان ميدهد وكارهاي چشمگير و بيسابقه ميكند، ارزشمندتر است؟ يا كسي كه دلسوزي و از خودگذشتگي نشان ميدهد، قلبي رئوف دارد و در روابط خود با ديگران، به آنها توجه نشان ميدهد و برايشان كاري ميكند؟
در نگاه عمومي جامعه، ارزشهاي دسته اول بيشتر به چشم ميآيد و احترام برميانگيزد. مبالغه نيست اگر بگوييم كه ارزشهاي دسته دوم اصلاً ديده نميشود و كمتر كسي به قدر و منزلت اينگونه رفتارها توجه دارد.
اين ارزشگذاري كه در جوامع كنوني كاملاً شكل گرفته و رايج است، جلوهيي از فرهنگ مردسالاري است كه همه نگاهها، داوريها و سمتگيريها به آن آغشته است. فرهنگي كه توانايي ديدن ارزشهاي والا را از آدمي سلب كرده است.
كسي كه اين توانايي را ندارد، آزاد و رها نيست. در اسارت نيروهاي پليدي است كه او را از درون در ذهن و قلبش به بند كشيده است.
در كانون اين پليديها انديشة جنسيت قرار دارد كه بهرهكشي از زن پاية آن است. معيارها و آنچه ميزان برتري يا كهتري است، از اين جوهر مايه ميگيرد. در اين تفكر، معيار اساسي در عريانترين و سادهترين بيان اين است كه مرد تا چه حد از «قدرت» برخوردار است و زن تا چه حد از عنصر«زن» بودن. وقتي كه هركس برحسب نوع جنسيتش ارزيابي ميشود، آنچه برجسته مينمايد، مشخصات جسمي زنان و موقعيت مالي و اجتماعي و سياسي مردان است. ديگر صفات انساني جايي پيدا نميكند و به چشم نميآيد. اين تفكر عامل اساسي ازخودبيگانگي در دوران كنوني است. حائلي است ميان آدمي و خوي انسانيش. در مقابل وقتي كه اين ايدئولوژي پسمانده كنار زده ميشود، روشن ميشود كه ارزش انسانها به آن نيست كه چه دارند، بلكه در آن است كه چه هستند و از اينرو در روابط با ديگران، چه مايه خصائل انساني از خود بروز ميدهند.
اينجاست كه چشم به زيباييهاي فراموششده گشوده ميشود: يكرنگي، صميميت، راستي، ازخودگذشتگي، فروتني، اداي وظايف انساني بدون چشمداشت، در پي نام و نشان نبودن، احترام قائلشدن براي همنوعان، توانايي شنيدن و گوش دادن به ديگران، پيشداوري نكردن و ارزش ارزشها كه دوست داشتن همنوعان است. كسي كه عشقي پرشور به انسان نداشته باشد، و دلش از مهر و دوستي به ديگران سرشار نباشد،چگونه مي تواند ذرهيي صفات انساني را دريابد؟