خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون از زنداني سياسي دكتر سعيد ماسوري
....روزها و هفته هاي ديگر هم گذشت ...واقعا انفرادي جايي است که هيچ گاه به آن عادت نميکني شايد در جايي ديگر گفته باشم انفرادي براي کسي که حتي احتمال اعدام را ميدهد، جهنمي است به مراتب هول انگيزتر و متفاوت ترتا براي کسي که ميداند اعدامي نيست ....و تاثير آن هم هزاران برابر بيشتر... يکي ديگر از ابزار تحت فشار قرار دادن نامعين بودن مدت زمان انفرادي است... کسي که مدت را بداند... هر چقدر هم طولاني... همان نقطه اميد ميشود و فشار را کاهش ميدهد... در حاليکه کسي که اينرا نميداند همه چيز را سياهي و تيره و تار ميبيند وتاثير هر عاملي اينچنين ضريب بزرگي را هم دارد...گاهي براي اينکه خودم را قانع کنم که ورزش کنم بايد کلي با خودم کلنجار ميرفتم... فکرميکردم ، نگاهم به نقطه اي از ديوار دوخته ميشد و خودم را فراموش ميکردم... وقتي به خودم مي آمدم ، هنوز نميدانستم چه کار کنم... بعد چي...؟؟؟تا کي؟؟؟ ولي همينکه به زور و اغلب با حرکات مچ پا و گردن خودم را فريب ميدادم و شروع ميکردم به ورزش... به تدريج حرکات بعدي هم ميامد... يواش يواش شروع به حرکت و درجا دويدن ميکردم همين که قدري گرم ميشدم ديگر تمايل به ادامه دادن بيشتر ميشد.. .هر چه قدر بيشتر فعاليت ميکردم بيشتر علاقه مند و سر حال ميشدم از آن نقطه چون فشار به بدن زيادتر ميشد اميد به اينکه مرحله بعدي نرمشها سبکتر و بعد هم سرو صورتم و بدنم را در دستشويي خواهم شست يک تغييرفاز واقعي را در سلول رقم ميزد... اين نقطه اوج ورزش بود که بيشترين اکسيژن را به مغز ميرساند و از طرفي همين خستگي مانع ورود فکرو خيال منفي به ذهنت ميشد ، به همين خاطر تا ميتوانستم اين مرحله را کش ميدادم آنگاه بتدريج کاهش ميدادم...اينجا ديگر بوي عرق بدنم همه ي سلول را که راه تهويه هم نداشت پر ميکرد...لباسهايم را در مياوردم زير پيراهنم را ميشستم و با آن همه ي بدنم را ميشستم (دوش گرفتن با پارچه ي نمدار و خيس ..!!) بنوبت سرم ، دست و شانه و بعد پاهايم را هم در همان سينک ميشستم با حوصله و کلي لذت... بعد با همان لذت و سر حالي از اينکه يک کار و فعاليت جدي انجام داده ام با حوله ي کوچک دست و صورت که زندان ميداد شروع به خشک کردن خود ميکردم... واي که چقدر لذتبخش بود اگر ميتوانستم يک چاي هم بخورم... ولي انفرادي بود و خبري از اين حرف ها هم نبود... مگر موقع شام... به همين خاطر ورزش را تا نزديکي زمان شام کش ميدادم...گاهي که نگهبان توزيع غذا آدم خوبي بود، ليوان چاي را داخل کاسه ميگذاشتم تا ليوان را آنقدر پر کند که توي کاسه لبريز شود آنگاه چاي داخل کاسه را بلافاصله ميخوردم و چاي داخل ليوان را پتو پيچ ميکردم تا گرم بماند و بعد شام بخورم(در انفرادي بعضا پيش از اينکه حتي آفتاب غروب کند شام ميدهند) البته برخي نگهبان ها هم حتي ليوان چاي را هم کامل نميکردند....بيت المال است ...!!
فکر ميکنم حوالي نوروز 81 بود که درب سلول باز شد بازجو هم همراه نگهبان آمده بود، مرا با چشم بند بيرون آورده به راه افتاديم... بر خلاف هميشه به جاي اطاق بازجويي به طرف راست ، ويکي از راه رو ها پيچيد (راه رو 6) درب راه رو بسته بود، نگهبان قفل آن را باز کرد، درب فلزي ديگري پشت آن بود( ورق آهني يک پارچه بدون هيچ منفذي) قفل آن را هم باز کرد...وارد راهرو شديم که چند نفر هم در حال قدم زدن بودند، سمت چپ اولين سلول(که بزرگتر بود و به عنوان هواخوري شناخته ميشد)موکت شده ، يکي دونفر نشسته و تلوزيون نگاه ميکردند که با ورود ما بلند شدند و نفرات ديگر آمدند همه را يکي يکي معرفي کرد....يکي، دو چهره برايم آشنا بود ولي هيچ کدام را نميشناختم، همه ي متهمان سازمان، همه محکوم به اعدام و همه به تازگي از انفرادي به آنجا آمده بودند...سلول ها و راهروهمان بود تنها درب سلول را باز نگه داشته و دو سر راه رو را درب گذاشته و قفل کرده بودند و اين را بند عمومي ميخواندند که تعدادشان 10-12 نفر بود و اغلب وضعيتي مشابه من داشتند ( از نظر نوع اتهام)... چند دقيقه بعد غلام حسين را هم آوردند... تلويزيون هم روشن بود... اگر چه من ابتدا اصلا متوجه تلوزيون نشدم چون مدت ها بود با آدم ها ارتباط نداشتم و حالا اين همه نفرات دور هم...هر کدام از بچه هاي آنجا وضعيت خود و زمان دستگيري و....خودشان را گفتند...دوتا از بازجو ها هم آنجا بودند که بعد يکي دوتاي ديگر هم به آنها اضافه شد، حجت زماني آن موقع در حمام بود و خيلي دير آمد و بقول خودش...فکر ميکرد ما بريده ايم و ما را آورده اند که براي آنها سخنراني کنيم به همين خاطر تا ميتوانست حمامش را کش داد. در 209 پنجره ي حمام و دستشويي در برخي راهرو ها از جمله همين راهرو داخل هواخوري راهرو باز ميشد به همين خاطر حجت در عين اينکه حمام ميکرد، حرف هاي ماراهم ميشنيد.... فکر ميکنم 2_3 ساعت را آنجا بودم ولي به نظرم خيلي کوتاه آمد مجددا مرا به سلولم برگرداندند و غلام حسين را هم به سلول خودش باز گرداندند....قبل از هر چيز هدف آنها اين بود که به ما بگويند اگر با آنها همکاري کنيم شرايط بهتري هم ميتوانيم داشته باشيم و شايد قصدشان اين نبود و ميخواستند با ديدن شرايط بهتر، شرايط موجود را برايمان ناگوارتر کنند و بيشتر تحت فشار قرار گيريم....چون در زندان هر چقدر شرايط سخت باشد به آن عادت ميکني البته عادت کردن به مفهوم عادي شدن و نه راحتتر و يا قابل تحمل تر شدن، بدين معنا که همان شرايط را عادي و روال زندان ميداني و هيچ توقع ديگري نداري... ولي زماني که شرايط بهتر را ديدي توقع شرايط بهتر را داري و ميتوانند براي دادن آن شرايط تو را وسوسه کنند چون اين حداقل ها به شکل دست نيافتني و سراب نيستند... بعدها ديدم که اين کار را به وفور انجام ميدادند يعني مدتي طرف را به انفرادي ميبردند بعد به بندي جمعي ميدادند که تلويزيون و يخچال داشت و ميتوانست با کسان ديگر ارتباط دوستانه و صميمي داشته باشد همين که قدري عادت ميکرد دوباره او را به انفرادي ميبردند که به اعتراف همه اين انفرادي بيشتر از قبل غير قابل تحمل ميشد و اغلب در اين نقطه چيزهايي ميگفتند که قبلا نگفته بودند...ولي در عوض براي کساني که زرنگ تر بودند هم صحبتي با کسان ديگري که انفرادي کشيده و تجارب بازجويي را داشتند خود تجربه اي ميشد که تازه متوجه ميشدند از آن به بعد چگونه باشند....يعني به نوعي دست بازجوها تا حدود زيادي براي آنها رو ميشد...که اين البته در مورد جرايم سبکتر و متهمان آنها مفيد تر بود... ولي براي اتهامات سنگين خيلي تعيين کننده نبود به هر حال شايد هم از اين کار هدف خاصي هم نداشتند و اين ها توهمات و يا تخيلات من بود... ولي معمولا در زندان هيچ کاري بيخودي و محض رضاي خدا انجام نميشد اين را بدين خاطر ميگويم که تاثيرات آن را بر خودم احساس ميکردم گرچه حتي فرض را بر اين بگذاريم که آنها چنين قصدي نداشتند... تاثير خود بخودي ديدن کساني که وضعيتي مثل من داشته و حال در شرايط بهتر قرار گرفته اند و حتي آخرين دادگاه برخي از آنها احکام سبکتري براي آنها صادر کرده (اگرچه فکرميکنم هنوز قطعي نشده بود...) خود اين وسوسه را ايجاد ميکرد که من همان کار را بکنم ...ضمن اينکه برخي مثل " آ.ص" و" ح.ک" را رسما براي دعوت به همکاري و تشويق من قبلا آورده بودند... و حال هم از امتيازات ويژه اي برخوردار بودند...و حال من مجددا در سلول انفرادي نه تنها طبق معمول از همه چيز محروم بودم بلکه حال به اين فکر ميکردم که من هم ميتوانستم مثل آنها الان پاي تلويزيون نشسته، کتاب بخوانم، روزنامه ها و اخبار روز را دنبال کنم...و اين ها براي کسيکه در انفرادي بوده يعني "همه چيز" .!!!! شايد براي کسي که اين تجربه را نداشته باشد اين ها چيزهاي مسخره اي باشند ولي همين که يک نفر باشد که بتواني با او صحبت کني اين همان زنده بودن است و فرار از قبرستان انفرادي ... اصلا "خود" در وجود "ديگري" است که تحقق ميابد وگرنه در برهوت تنهايي... همه چيز پژمرده شده ومي ميرد، از جمله "احساس زندگي" و زنده بودن خود مبدل به شکنجه اي ميشود دائمي ومستمر. گاهي شب ها جلوي درب سلول به ديوار تکيه ميزدم و به شبح چهره کِش آمده خودم که بر انحناي زيرين سينک دستشويي منعکس شده بود ساعت ها خيره ميشدم... وبه همه چيز فکر ميکردم...گويي که اين کابوس سر تمام شدن ندارد... بارها به لحظه ي دستگيري فکر ميکردم...که چرا يک لحظه زودتر متوجه نشدم که سيانورم را زودتر بشکنم و اين گونه اسير نشوم و در اين ضيافت مرگبار که هر روزه بر من گشوده ميشود شرکت نکنم... و اينگونه دشنام شروع هر روز را شرمگنانه تحمل نکنم... و گاه در وادي ديگري که با ناقوس تسليم شدن به صدا در ميامد که چرا اينگونه احمقانه سنگ هاي زندان را به دوش ميکشم و خود را با يک آري گفتن و همکاري، از اين همه خلاص نميکنم... آري... باز هم در انفرادي خودم غرق شده بودم و اگر چه در اينجا ميگويم روزها و هفته ها و ماه ها گذشت ولي واقعيت اين است که زمان در انفرادي همچون قيري سياه و خشکيده، بر ديوار آن متوقف بود و باز به قول شاملو عمر من لنگان لنگان در برابر آن ميگذشت... حتي الان که مشغول نوشتن اين سطور هستم با وجوديکه 10-12 سال از آن فاصله گرفته ام ولي هنوز سختي تنفس و سرماي بدنم را در آن تاريکخانه تنهايي احساس ميکنم که هر لحظه وهر روز تنها به اميد آنکه لحظه و روز بعد اوضاع از اين که هست بدتر نشود، سپري ميکردم ( اگر چه هيچ تضميني هم وجود نداشت ) چنين شرايطي لاجرم وادارم ميکرد که قدري مصلحت انديشي کنم (چون چاره ديگري نبود ) . اينرا به عنوان يک پا ورقي اضافه کنم: همين روزها که تازه نوشتن اين خاطرات راشروع کرده ام،دو نفر از هم بنديانم که بخشهايي از آن را خوانده اند ، دو نظر کاملا متفاوت داشتند، يکي معتقد بود که نبايد اينها را منتشر کنم ، چون عواقبي دارد و هزينه گزافي براي آن خواهم پرداخت و يک حساب کتاب سر انگشتي، از هزينه و فايده ، حکم ميکند که منتشر نشوند.!!! ديگري بعکس ميگفت: تو که چيز غير واقعي يا دروغي ننوشته اي تازه کلي محافظه کارانه هم نوشته اي، اينها هم چيزهايي است که همه بايد بدانند و بالاخره کساني بايد اينکار را بکنند.... در ساده ترين بيان يکي نگران خودم بود، که براي خودم اتفاقي نيفتد ، وديگري با پذيرش هر اتفاقي ، اينها را واقعياتي ميدانست که بايد گفته شوند.... واگر ما اينکار را نکنيم پس چه توقعي داريم ، واز چه کسي بايد انتظار داشته باشيم که نترسد ،مصلحت انديشي نکند و حقايق را بگويد ؟؟؟ با وجوديکه هردو از دوستان صميمي ام هستند ،نظر اول را ميپسنديدم که دست نگه دارم و منتشر نکنم، مصلحت هم (که معمولا تناقض وظيفه است با نتيجه) همين را ايجاب ميکند ... از نظر دوم نه تنها خوشم نيامد بلکه با وجوديکه ميخواستم خودم را بي تفاوت و راحت نشان دهم ولي به واقع برآشفته شده بودم و بنوعي آنرا توهين به خودم قلمداد ميکردم.....ولي چرا توهين....؟؟؟ چون احساس کردم که درست از همان ترس و واهمه اي صحبت ميکند که آنرا در خودم احساس ميکنم ولي شهامت پذيرش آنرا ندارم..!!! اگر چه در ظاهر خيلي راحت و ريلکس به حرفهايش گوش ميدادم ولي در درونم بلوايي بپا شده بود... در اين اوضاع اولي را دوستدار خودم يافتم و دومي را اگر نه دشمن ولي در قبال خودم غير مسئول و بي پروا ارزيابي کردم... در چنين شرايطي چون تمايل خودم مرا به سمت کار بي هزينه يا کم هزينه تر راهنمايي ميکرد (منظور از هزينه به زبان ساده هر آنچيزي است که علاقه داري ولي ازدست ميدهي ) و وقتي کسي پيشنهاد پر هزينه اي ميدهد که به دليل هما ن هزينه ،مورد پسند تو نيست ، گويي که دارد به ضعف وترس تو اشاره ميکند... و من هم به همين دليل در قبال آن دافعه داشتم و به دنبال راهي براي رفع و رجوع کردن آن بودم. اينجا بود که بدنبال تئوريهايي ميگشتم که نه تنها اين ضعف مرا برملا نکند بلکه ظاهري پذيرفتني،علمي، وترجيحا واقع بينانه هم داشته باشد والبته انبوهي هم در دسترس بود،حاضر آماده ، بحث هاي جذاب هزينه و فايده ، واقع گرايي در مقابل آرمان گرايي ، تقيه،مصلحت انديشي ، رئاليسم و نه ايده آليسم اتوپيايي ، نتيجه محوري ،ارزشهاي مدرن وووو انبوهي تئوريهاي ديگرکه مباني بسيار شيک و فلسفي هم دارند والبته اين را هم ميدانستم که به قول دکارت : هيچ انديشه عجيب و رأي سخيفي نيست که يکي از فيلسوفان آنرا اظهار نکرده باشد (گفتار در روش ...) البته بعد راجع به انگيزه انتخاب اين تئوريها واينکه چه چيز باعث انتخاب آنها ميشود وچطور اينقدر شيک وشسته رفته وبه وفور در دسترس بوده و مد ميشوند ، انقدر که فکر ميکنيم محصول فکر و انتخاب خودمان است تجارب خودم را خواهم نوشت .اين فقط يه پاورقي بلند بود...
قسمت هاي قبلي را در آدرس زير مطالعه كنيد
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت يازدهم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر