۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

یادواره‌ای برای دوست و همرزم همیشه در یادم مجاهد شهید شکرالله مشگین فام در سی‌ و پنجمین سال پروازش

محمد حسین توتونچیان
بخشی از کتاب زندانهای خمینی دهه شصت به قلم محمد حسین توتونچیان
بر تارک زمان و در تولد هر لحظه شهاب هائی فروزان بر سقف تاریخ یک ملت نور می‌‌افشانند تا به یاد بیاورند که اصالت با مقاومت است و ماندگاری از آن آزادگان .

۲۵ فروردین ۱۳۵۹- سلف سرویس دانشکده ی علوم دانشگاه مشهد . شکرالله روبروی من سمت چپ ۲ - نفر پایین تر نشسته بود به محض اینکه نشستم رو کرد به من گفت : فرج را دیدی گفتم نه‌, گفت: در بدر دنبالت می‌‌گشت (فرج خواهر زاده‌ام بود آن‌موقع ۱۴ سالش بود و با پدر و مادرش در مشهد زندگی‌ میکرد ) شکرالله گفت فرج گفته خدا بهت دختر داده . یک نگاه بهش کردم . گفتم برووو گفت چیه ؟ مسئله دار شدی پسر می‌‌خواستی ؟ بعد هم رو کرد به همه گفت : بچه‌ها حسین مسئله داره دختر نمی خواد پسر می‌‌خواد . و همه زدند زیر خنده آهسته سرش را آورد نزدیک گفت: خدا فهمید مشکل داری بهت پسر داده . خدا ست دیگه خودت میدانی چقدر بزرگه هوای همه ی بندگانش را داره.
بلافاصله بعد از غذا آمد پیشم گفت : چکار می‌‌خواهی بکنی‌ گفتم میرم تهران . گفت : بیا با ماشین من برو گفتم نه فقط بیا بریم خونه وسایلم را بردارم بریم راه آهن با قطار میرم . علیرغم همه ی کارهایی که داشت تا ساعت ۴:۳۰ ان روز با من بود. تا سوار قطار شد م . از پشت شیشه دست تکان میداد میگفت : پسرت را بیار مشهد با یاسر من کشتی‌ بگیره . این آخرین دیدار و آخرین جمله بود .
شکرالله را از سال‌های قبل می‌شناختم . اولین بار در سال ۱۳۵۴ بعد از ضربه اپورتونیست ها دیدمش . با مجاهد شهید مجتبی‌ روان از همدان رفته بودیم تهران خیلی‌ بلا تکلیف و سردر گم شده بودیم . قرار بود در مسیر توچال با بچه ‌های دانشکده علوم دانشگاه تهران جلسه‌ای داشته باشیم . شکرالله را اولین بار آنجا دیدم . خیلی‌ آرام و متین و تودار به نظر می‌‌رسید . آن موقع دانشجوی علوم دانشگاه تهران بود . بعدها انتقالی گرفت و رفت مشهد . من و مجتبی‌ روان مربی‌ سنگ نوردی بودیم با کارت معتبر از سازمان کوه نوردی همدان . بهانه آن نشست این بود که ما از همدان برای آموزش سنگ نوردی دوستانمان در تهران آمده ایم . رابط ما با این دانشجویان برادرم محمد علی‌ توتونچیان بود که دانشجوی همین دانشکده بود . احتمال دستگیری کمتر از ۵- درصد ارزیابی شده بود . مسول نشست مجاهد شهید مسعود انتظاری بود . تیز بین مدبر و با صلابت بود . با آنکه از همه کوچکتر به نظر می‌رسید اما در عمل از همه توانمندتر بود . تک تک بچه‌ها را خوب توجیه کرده بود . کنار تخته سنگ بزرگی دور هم نشسته بودیم و طناب‌ها و بقیه وسایل را طوری چیده بودیم که نشان میداد مشغول تمرین هستیم . گرم صحبت بودیم که ناگها ن شکرالله از جا بلند شّد و از صخره شروع کرد به بالا رفتن فقط آهسته گفت : دارند می‌ آیند . ما هاج و واج اطراف را نگاه می‌‌کردیم ، هیچ اثری از کسی‌ نمی دیدیم . مسعود از زیر صخره داشت با شکرالله که چند گام کشیده بود بالا صحبت می‌کرد . همه لاجرم موضع عادی گرفتیم . شنیدم که شکرالله از روی صخره به مسعود می‌‌گفت محاصره هستیم . همه فقط عادی کار کنند . مسعود بدون اینکه به کسی‌ نگاه کند با صدایی که همه شنیدند گفت : همه به کار معمولی مشغول باشند . ده دقیقه‌ای همه به کار سنگ مشغول بودیم مجتبی‌ داشت برای چند نفر صخره نوردی را یاد میداد . واقعا خبری در اطرافمان نبود در منتها علیه شّک همگانی یکمرتبه متوجه شدیم که واقعا محاصره هستیم . هشیاری به موقع شکرالله آن روز همه را نجات داد . مامور ساواک وقتی‌ نزدیک ما شد آنقدر اوضاع ما عادی بود که اصلا حرفی‌ از سیاست نزد . بر خورد مسئولانه و عاقلانه مجاهد شهید مسعود انتظاری آنچنان مامور ساواک را پرت کرده بود که با دیدن کارت کوهنوردی من و مجتبی‌ صحنه را ترک کردند .
یکسال بعد شکرالله و عده‌‌ای از همین دوستان به همدان آمدند . دو سه روزی میهمان مابودند بعد برای یک هفته‌ای عا زم تنگه اژدها و پیر بازار شدیم . چند تا خواهر هم با ما بودند به همین خاطر شب‌ها نگهبانی می‌دادیم . آنجا یکبار با هم هم پست شدیم ازش داستان آنروز را پرسیدم گفتم از کجا فهمیدی محاصره شدیم در حالیکه هیچ نشانی‌ هیچکس از آنها ندیده بود . شکرالله برایم توضیح داد که مسول امنیتی‌ آن نشست بوده . بعد از من سوال کرد منظره ی روبرو ی آنجایی که نشسته بودیم یادت هست . گفتم نه‌ او ضمن ترسیم آن منظره توضیح داد که از دور در کنار کوره راهی‌ کبوتری با وحشت از روی تخم خود برخاسته بود . ازش سوال کردم از کجا فهمیدی از روی تخم بلند شده گفت : از جایی که بلند شّد زیاد دور نشد . نشست و دومرتبه به سمت جای خود با وحشت و اهتسگی جلو رفت . اما از یک مقداری دیگر جلوتر نرفت . و سرک می‌کشید ۲ - دقیقه صبر کردم وقتی‌ دیدم نرفت مطمن شد کسی‌ آنجا ‌ست . شکراله همیشه چنین بود با مسولیتی که می‌‌پذیرفت وحدت پیدا میکرد و تا به آخر کار به بهترین وجه به سر انجام می‌‌رسند . از هوش سرشاری بر خوردار بود ، گشاده رو خنده بر لب حلا ل همه ی مشکلات بود . با اینهمه کم حرف و صبور و دوستداشتنی . آخرین مسافرتی‌ که با هم داشتیم فروردین ۱۳۵۷ بود .
اواخر سال ۱۳۵۶ - شاه عده‌‌ای از آخوندها را به استان سیستان و بلوچستان تبعیید کرده بود ، خلخالی ، علی‌ تهرانی‌ ، معادیخوه ، خامنه‌ای ، محمد جواد حجتی کرمانی ، املشی ، ناصر مکارم شیرازی از آن جمله بودند . ناصر مکارم شیرازی بعد از مدت کوتاهی‌ نامه فدایت شوم به فرح پهلوی می‌‌نویسد که‌علیا حضرت من همان کسی‌ هستم که کتابم برنده ی جایزه ی سلطنتی شد. من را چرا تبعیید کرده اید و تقاضای عفو و بخشش . این فرد در سال ۱۳۳۲ کتابی‌ به نام فیلسوف نماها نوشته بود که در نقد و برسی‌ نظریه فلسفی‌ کمونیست‌ها بود که برای دستگاه سلطنتی ضدّ کمونیست خیلی‌ باب میل بود . همین جا در پرانتز خوب است بگویم که دکتر شریعتی در مورد شیوه ی نقد این آخوند فرصت طلب و ترسو خطاب به او گفته بود ( شما برنده ی جایزه سلطنتی بهترین کتاب سال علیه مارکسیستها و سردبیر مجله ارگان رسمی‌ حوزه ی دینی ‌قم و مرد کتاب و مدافع نسل جوان و مترجم و ناشر و ناقد . چگونه ؟ نمی دانید که اصلا نقد خوردنی است یا پوشیدنی که لاقل بتوانید تظاهر به نقد کنید ) . با این پیش زمینه بعد از نامه التماسی مکارم شیرازی شایعه افتاده بود که بقیه آخوندها هم زیر پایشان شل شده بود . ٔبر این اساس بود که ما ۱۲ نفر از دانشجویان دانشگاه مشهد ، دانشگاه تهران و دانشگاه بوعلی همدان مسافرت به سیستان و بلوچستان و سر زدن به این اخوندها ی تبعید‌ ی را در نوروز ۵۷ - در پیش گرفتیم تا شاید از وادادگی و بریدگی آنها به سهم خود جلوگیری کنیم .
شکرالله ، من ، مجاهد شهید مهدی افشار و مصطفی افشار از دانشگاه مشهد بودیم . از آن ۱۲ همسفر من زنده مانده‌ام و مصطفی افشار . او بعد از انقلاب راه زندگی‌ را بر گزید و اکنون در یکی‌ از شهرهای ایران مشغول طبابت است . بقیه همه به دست این رژیم آدمکش به شهادت رسید ه ا ند . کار ما در این سفر در بدو ورود به هر خانه در دست گرفتن صنفی و جهت دهی‌ به بحث‌های درگیر در حضور این آخوندها بود. شکرالله علاوه بر اهداف ما دنبال یک هدف دیگر هم بود او مدت‌ها بود که روی احزاب بعد از انقلاب مشروطه در ایران کار می‌‌کرد . شکرالله بخصوص دنبال مصاحبه‌ای با محمد جواد حجتی کرمانی بود . . گفته میشد که این فرد از بنیانگذاران حزب ملل اسلامی بوده است . که از او می‌‌خواست طّی مصاحبه‌ای تا ریخچه این تشکل را روشن کنند . او به همراه علی‌ خامنه‌ای رهبر فعلی‌ در ایرانشهر به سر می‌‌بردند . وقتی‌ وارد ایرانشهر شدیم اول رفتیم پیش محمد جواد حجتی کرمانی بعد از سلام و احوال پرسی‌‌های اولیه, جعفر گیلانی ( پسر بزرگ گیلانی دژخیم ) اولین سوالی که مطرح کرد این بود که آقا شما دو تا روحانی شیعه در این شهر تبعید شده اید چرا یکجا خانه نگرفته اید . کرمانی کمی من ومن کرد بعد سرش را بالا گرفت گفت : منزل آقای خامنه‌ای رفته اید ؟ جعفر گفت نه‌ . گفت : فکر می‌کنم اگر بروید منزل ایشان جواب سوال ر ا بدون حرف زدن خواهید گرفت . در واقع درست گفته بود . خانه‌ای که خامنه‌ای در آن زندگی‌ میکرد به همه چیز شبیه بود غیر از خانه یک تبعیدی .
خامنه‌ای مانند ولیعهدی که در ییلاق زندگی‌ میکند زندگی‌ می‌‌کرد . در تمام طول این سفر که ۲ - هفته طول کشید شکرالله پر کارترین و مسئولیت پذیرترین عضو گروه بود . شکرالله از آن دسته آدمهایی بود که هر چه در قلبش می‌‌گذشت در صورتش نمایان می‌‌شّد . در همه ی زمانهأ یی که او را دیده‌ام فعال ، پر جوش و مصمم بود . در اولین تظاهرات بزرگ و عمومی‌ مشهد قبل از حرکت معلوم شّد که در جلو صف در گیری لفظی بوجود آمده با یکی‌ از بچه‌ها رفتیم جلو د یدیم شکرالله و یکی‌ دیگر از بچه‌ها پرده بزرگی‌ را در دست گرفته اند که رویش بزرگ نوشته شده بود "مسعود رجوی و موسی‌ خیابانی را آزاد کنید ". چند تا حزب الهی آمده بودند . می‌‌گفتند این پرده نباید اول صف باشه . شکرالله با چهره ای بر افروخته بر سرشان داد می‌‌ زد برای حمل این پلاکارد نیازی به اجازه شما نیست سر انجام با پا درمیانی داماد شریعتی‌ حزب اللهی‌ها را از صحنه دور کردند و تظاهرات با همان شعار در اوّل صف ادامه پیدا کرد . تصورم این است که کینه ی شکرالله از همان جا در دل‌ ارتجاع نهادینه شد .
یکی‌ از همان روزهایی که در تهران به سر می‌‌بردم به طرف دانشگاه تهران که در آن روزها بسیار پر تلاطم و آبستن حوادث بود رفتم . دفتر انجمن دانشجویان مسلمان در خیابان ۱۶ -آذر ضلع غربی دانشگاه تهران قرار داشت . با مجاهد شهید حسین کریمی‌ در آنجا قرار ملاقات داشتم . نزدیک دفتر انجمن شدم دیدم ۵-۶ نفر نشسته اند پشت دیوار انجمن و در دستشان پلاکاردهأیی بود که ر وی همه‌شان نوشته بود شکرالله مشکین فام در مشهد به شهادت رسید . باورش برایم بسیار مشکل بود . سرم گیج رفت و لحظه‌ای روبروی یکی‌ از آنها نشستم پرسیدم آیا این خبر موثق است جوابش مثبت بود . به داخل انجمن رفتم حسین کریمی‌ با چشمانی اشک الود بغلم کرد و گفت شکرالله پرواز کرد .
اینک ۳۵ - سال از آن روز غم انگیز می‌‌گذرد اما یاد و نام شکرالله مشکین فام برای من هر گز فراموش نمی شود . ۳۵ - سال است که شکرالله بعنوان شاهدی زنده بر جنایت کارترین پرونده فرهنگی‌ این رژیم یعنی انقلاب فرهنگی‌ فریاد تظلم سر می‌‌دهد و خونهای بناحق ریخته این واقعه را فریاد می‌‌زند .
خمینی که دانشگاه‌ها و مراکز علمی‌ را به نیروهای انقلابی باخته بود . در فروردین ۱۳۵۹ با نقشه‌ای رذیلانه طرح تسخیر دانشگاهها را با نیروی قهریه طراحی کرد .
خمینی اگر چه توانست با کشتن بیش از ۳۰ دانشجو و زخمی کردن بیش از ۱۸۰۰ دانشجوی دیگر دانشگاه را به خاک و خون بکشاند اما هر گزا نه او و نه جانشینش نتوانستند دانشگاه را فتح کنند . خون شکرالله مشگین فام و بقیه شهدای این کودتای ضدّ فرهنگی‌ تا روز باز گشا یی این پرونده بر آن نور افشانی می‌کند تا جنایت کاران این پرونده نتوانند از محکمه تاریخ بگریزند.

محمد حسین توتونچیان
عضو اتحاد زندانیان سیاسی متعهد به سر نگونی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر